م_ع آوریل 2009
سیاست لنین در جنگ جهانی اول
به طور خلاصه جنگ جهانی اول در سال 1914 شروع شد و روسیه هم وارد جنگ با آلمان شد دولت فاشیست عثمانی متحد آلمان تنها یک ونیم میلیون ارامنه بی گناه را قتل عام کرد. تقریبا اکثر اروپای غربی و شرقی و بخش هایی از آسیا و آفریقا به ورطه جنگ کشیده شدند. ده ها میلیون انسان به خاطر فتوحات قدرتی کشور های بزرگ سرمایه داری و تقسیم منافع جهان نابود میشدند. اوضاع دولت تزار در روسیه رو به وخامت میرفت، شکست های پی در پی روسیه از دولت آلمان، موج نارضایتی را در بین دهقانان و کارگران و دیگر اقشار اجتماعی گسترده ساخت. فقر و گرسنگی در روسیه بیداد می کرد. نزدیک به 20 میلیون سرباز روسی که اساسا همگی از فرزندان دهقانان فقیر و متوسط بودند در جبهه های جنگ لت و پار میشدند بی آنکه از وسایل رقابت نظامی آدمکشی پیشرفته ای برخوردار باشند. در روستا ها شمار زیادی از معلولین جنگی به چشم میخورد. در دربار تزاری دسیسه ها و کودتا ها در شروف وقوع بود. لنین جنگ را محکوم کرده و شعار جنگ داخلی را پیش رو گذاشته بود. در کنفرانس شهر کینتال در سوئیس1916 لنین از توهمات صلح طلبانه برخی از هوادارانش شدیداً انتقاد کرد. منشویک ها به دو دسته تقسیم شده و یک گروه در دام شوونیسم وطن پرستی گرفتار شده بود. بعضی ها مثل تروتسکی راه میانه را گرفته و بر روی مسئله صلح پافشاری می کردند. آنارشیست ها اکثراً در کنفرانس و کنگره ها جنگ را محکوم کرده و کسانی که به نوعی مسئله دفاع از وطن را در مقابل کشورگشایی آلمان مطرح میکردند، به نقد میکشیدند و دولت مستبد روسیه را شریک جرم در کشور گشایی میدانستند و آرزوی یک انقلاب شورایی و کمونی را توسط خود مردم از پایین ترویج میدادند. در درون سازمان های چپ دهقانی و اقشار روشنفکری، اجتماعی، دهقانی همین سردرگمی ها طبعا وجود داشت اما همه نه تنها خواهان پایان جنگ بلکه سرنگونی دولت تزاری بودند. لنین اساسا در اروپا در کنفرانس ها و گنگره بین الملل سوسیال دمکرات ها مشغول جنگ های قدرتی بود تا کادر های متنوع احزاب سیاسی چپ را تاکتیکی به طرف خود بکشاند. روزنامه های آنها مثل نقل و نبات یکدیگر را خائن و مرتجح، و ضد پرولتاریا و غیره خطاب می کردند. اصولا در همه دولت ها و پارلمان ها سیاستمداران این گونه هستند. در پشت پرده دست به اتحاد های تاکتیکی منفعت جویانه میزنند، دیپلماسی مخفی را با باندهای قدرت برقرار میکنند. خود را آدم های با نفوذی میپندارند که برای رئیسی و اربابی ساخته شده اند. مثل دوران استالین که سر یک میز شام می نشستند، در یک مهمانی مجلل با هم مشروب میخوردند ضمن اینکه نقشه نابودی دیگری را در سر داشتند.
p { margin-bottom: 0.08in; }
جالبه که لنین خود را سنبل پرلتاریا میدانست از این جهت مطالبات کارگران می بایست در مطالبات لنین از کارگران خلاصه میشد.( آنگونه ای که کندی رئیس جمهور آمریکا در 1964 خطاب به مردم گفت: از ما نپرسید که دولت برای شما چه کار خواهد کرد، شما بگویید برای قدرت جدید دولتان چکار میتوانید بکنید). آیا هیچکس درون این احزاب چپ افراطی قدرت نبود که از خود این سئوال بسیار ساده را مطرح سازد، که اگر ما میگوییم برای آزادی این کارگران مبارزه میکنیم (حتا اگر فرض کنیم بقیه اقشار جامعه هم طبق اصول مارکس مهم نباشند) مگر به این مفهوم نیست که کارگران حق آزادی انتخاب نظر، آزادی مشورت کردن با یکدیگر، آزادی بیان، آزادی مطبوعات، آزادی شوراهای مستقل تصمیم گیری و آزادی اعتصابات و غیره را دارند. خوب این کارگران انسانهایی متفکر هستند، رباط که نیستند، خواسته ها، تجارب، خلاقیت ها و افکار متفاوتی دارند که میخواهند مثل انسان های آزاد به بحث و همکاری بر روی یک سری پروژه و یا برنامۀ خاصی بپردازند ویا یک فعالیت جدیدی را برای زندگی اتخاذ کنند و اساسا در محیط های کارهای مخرب و آلودۀ کارخانه ای رباطی و معادن مرگ کار نکنند چه برسد به فعالیت در کارخانه های تسلیحاتی و شیمیایی و غیره. اگر کسانی این نوع کار ها را ضروری میدانند، آزادند که آستین بالا بزنند و خودشان درآنجا کار کنند اما اجازه ندارند به خاطر افکار بیمارشان این آلودگی ها را به داخل جامعه بیاورند. برای همین کارگران می خواهند، پیشرفت و نتیجه فعالیتشان را ارزیابی کنند و در اختیار رشد فرزندان خود و جامعه قرار دهند. یعنی برای رشد بهتر فعالیتشان از دیگران هم نظرپرسی کنند و در نشریاتشان به بحث و انتقاد بگذارند . چطور ممکنه که کسانی بخواهند بگویند ما پرلتاریای اعظم هستیم و در راس قدرت بنشینند و ادعا کنند که ما خدایان اصلی کارگری هستیم و دستوراتمان فرامین سلاطین کارگری به حساب می آید و سرپیچی از خواست ما دشمنی با خواست کارگران است و بعد اعتراض و اعتصاب خود کارگران را به عنوان مخالفین صدر اعظم های ایدئولوژی کارگری، شدیداً سرکوب و آنها را تیرباران کنند. پس این همه جار زدن برای خواست آزادی خود کارگران، یک سیاست تهوع آوری بیش نبود و در این جا هدف خواست هیئت رئیسۀ مطلقه کارگران یعنی دیکتاتوری مرجع و ابرمن کارگری صرفاً مهم بود که باید به اجرا در می آمد یعنی اینکه مِلاک آزادی از نظر مارکس و لنین این بود که چگونه دوست داشتند و به قول خودشان خارج از طبقه کارگر برای خود کارگران تصمیم بگیرند. لنین و کادر فن آوری بورژوازی قدرت سیاسی بلشویک، یک روز هم در زندگی شان کار نکرده بودند. آنها وقت پرداختن به احساسات و عواطف انسانی خود و دیگری نداشتند، زیرا افکارشان از منطق علم سیاسی قدرت پُر شده بود و نمیتوانستند ذره ای آن ارتباط عاطفی عاشقانۀ زیستی با مردم را درک کنند. از این جهت قادر بودند میلیون ها نفر را بیرحمانه تیرباران کنند و یا به زندان های کار اجباری بفرستند. بنابراین بوش، اوباما، سرکوزی، پوتین و غیره هم خود را نماینده آزادی و دمکراسی و رفاه برای کارگران و مردم میدانند و آنها تعیین میکنند که مردم چگونه باید آزاد باشند و اگر کسی با قوانین آزادی و دمکراسی آنها مخالفت کند یعنی دشمن آزادیست و تنبیه میشود تا حداقل شماره زندانیان در آمریکا به 3 میلیون برسد و رکورد خودش را هم بشکند. بوش اعلان کرد کسانیکه با برنامه دمکراسی و آزادیخواهی نظم جهانی من علیه دیکتاتورها و تروریست ها مخالفت ورزند در کمپ دیکتاتورها و دشمنان ما قرار میگیرند. در جنبش صلح در آمریکا این شعار دیده میشد” بوش ما مخالفیم، پس ما تروریستیم ” این مزخرفات بوش باعث شد که صدای بورژوازی فرانسه و بقیه کشورها هم بلند شود. زیرا بورژواهای جهان برای شیوه چاپیدن و اعمال رقابت قدرتی، طرح ها و سیاست های خاص خود را دارند، و برنامه آقای بوش به عنوان سنبل مقتدرِ باهوش ترین بورژوا طبعا مورد تمسخر دیگر بورژواهای جهان قرار گرفت زیرا بوژواها همگی به ماهییت انگیزه ها و نیات پلید جاه طلبی ها و زیاده خواهی های خودشان در رقابت های خصمانه شان کاملاً واقفند، ممکنه مردم را گول بزنند اما خودشان را در رقابت دیکتاتوری با یکدیگر که نمیتوانند گول بزنند.
مسئله جنگ لنین با منشویک ها هم مسئله تقابل دو بورژوازی جدید چپ در روسیه بود در واقع دو قطب جدید بورژوازی سوسیالیستی در آغاز دوران رشد سرمایه داری صنعتی در روسیه شکل گرفته بود که در یک رقابت سیاسی برای جایگزینی، بعد از فروپاشی استبداد کهنه تزاریسم آماده میشدند. جبهه منشویک ها، پلورالیسم سیاسی پارلمانی مدل اروپایی را در اداره دولت جدید کشوری شان طراحی می کردند که به صورت راًی انتخاباتی میبایست انجام میشد. در حالیکه مجادله لنین با منشویک ها مدام بر سر اعمال قدرت یک حزب مطلق مارکسیستی در دولت آینده بود که حتی به سختی مورد توافق بین خود بلشویک ها بود. لنین میگفت ما در یک دولت سوسیالیستی نمیتوانیم اغتشاش فکری و عملی داشته باشیم. یک سازمان دولت کمونیسی باید یک اصول فکری مارکسیستی و یک تشکیلات محکم آهنین و اجرایی داشته باشد و حزبی که دیگر در مجادلات حزبی اکثریت را آورده بقیه حق مخالفت را ندارند اصول ایدئولوژی مارکسیسم تنها میتواند یک رهبری و یک تشکیلات واحد را در حکومت پایه ریزی کند. همانطور که میدانیم در دو سال اوایل انقلاب اکتبر بعد از یک سری برخورد نظر ها و انتقادها،، حتی فراکسیون های(جناح ها) درون حزبی هم منحل و تصفیه شدند. لنین دچار سادیسم قدرتی وحشتناکی بود و با انواع بهره گیری ها از اصول کلیشه ای مارکسیسم تلاش می کرد فلسفه یک قدرت متمرکز واحد را در افراد معتمد ستون قدرتی اش جا بی اندازد. لنین آنچنان طمع قدرت داشت که تضاد ماهیت قدرت به مانند سرمایه را در فروپاشی درونی خود ساختار دیوانسالاری قدرت نمیدید. اگر ماهیت قدرت را بررسی کنیم متوجه میشویم که ساختار هرم قدرت برای اعمال قدرت تشکیل شده است بنابراین کادرهای بالای هرم، هر کدام نیاز به اعمال قدرت اجرایی خود را دارند پس باید قادر باشند بر کادرهای زیر هرمی خود کنترل داشته باشند تا برنامه های حوزه عملیاتی خود را به کم دردسر ترین شکلی به پیش برند. پس برای کنترل بیشتر بر اعضاء قدرتی زیر دست، نیاز به نزدیکتر شدن به کادر های زیرین از ضرورت ارتباط قدرتی است تا اعتماد بیشتری برای طرح جزییات تصمیم گیری ها چه سری و یا غیر سری را فراهم آورد. در چنین شرایطی هر گروه قدرتی درون شبکه قدرت سعی میکند به بالای هرم قدرتی نزدیکتر شود و در عین حال تلاش میکند جایگاه موقعیت دسته قدرتی خود را در جایگاه مهمتری از پلکان قدرت قرار دهد. از آنجا که شبکه های قدرت با هم در ارتباط هستند، هر شبکه ای سعی میکند کانال های ارتباطی خود را با ارگان های قدرتی دیگر هم قوی تر کند. همان طور که سرمایه ذاتا در رقابت برای کسب سود بیشتر باید سلطه اش را بر بازار کالایی گسترده سازد، قدرت هم برای حفظ قدرتش باید بر شبکه ارتباطی قدرتش بیفزاید تا در جای مطمئن تری از هرم قدرت قرار گیرد. به طور نمونه در اوایل انقلاب اکتبر، کمیته مرکزی، دفتر سیاسی، شورای وزیران و…به ترتیب قدرتی از موقعیت برتری بر خوردار بودند اما به زودی دستگاه دفتر سیاسی در مقام اولی بعد از دبیرکل (رهبری) قرار گرفت. اما شورای وزارت ارتش(سرخ) به رهبری تروتسکی شاید مهمترین پست قدرتی بعد از لنین بود اما خود ارگان شورای وزیران در ردیف سوم پلکان قدرت قرار میگرفت. به دو سال نکشید که شورای کمیساریای اطلاعات چکا از ارگان سوم پلکان قدرتی به با نفوذترین و مخوف ترین پست قدرتی تبدیل شد و تا به این لحظه به عنوان دولتی در دولت در روسیه عمل میکند. در اواسط 1930 شورای کمیساریای صنایع یکی از مهمترین موقعیت ها را کسب کرد و افراد جدید قدرتی که با ارگان چکا نزدیکتر بودند جایگزین شدند و بسیاری تصفیه و اعدام شدند. در زمان خروشچف قدرت شورای وزیران اهمیت برجسته ای در رقابت با دفتر سیاسی و کمیته مرکزی به دست آورد. بنابراین ساختار دیوانسالاری قدرت سیاسی یک تجارت مالکیت قدرت سیاسی است که اساسا در ارتباط مستقیم با منافع استثمار و استبداد عصر نئولیبرال سرمایه داری است. مالکیت قدرت سیاسی از ضرورت رقابت قدرتی برای کسب قدرت بیشتر حرکت میکند و میتواند در این رقابت حتی ضعیف و یا حذف شود. یادمان باشد که انحصارات سرمایه مخوف تسلیحاتی و نظامی، شیمیایی هالیبرتون، لاسالاموس، بلک واتر و صنایع نفتی و رایانه ای و…همگی در ارتباط مستقیم با پنتاگون، سیا، و ناسا و غیره کار میکنند و جزیی از پیکره یکدیگر هستند و بسته به نفوذ شبکه سیاسی مالی در شرایط مشخص اوضاع بازار اعمال قدرت میکنند.
وقتی لنین تا این حد تشنه قدرت بود دیگر نمیتوانست این تناقض قدرتی را ببیند که به همان راحتی از طرف یارانش در رقابت قدرت میتواند کنار زده شود. اساسا علت کش و قوس های جدایی لنین از بهترین یارانش مثل پلخانوف، تروتسکی پوتره سوف و مارتوف و غیره بر سر چه مسایلی بود؟ این که لنین دیکتاتور مآبانه و نظامی رفتار می کرد و برای تمرکز قدرت همه را مثل خروس جنگی به جان هم می انداخت. آن شیوه های خشک مستبدانه و کلیشه ای قدرت سیاسی او که دیگر پیشکسوتان جبهه مارکسیست را از خود دور می کرد و توجیهات ایدئولوژیک، طبعا بخودی خود زاییده میشدند. مگر استالین هم برای سلطه قدرت خودش با همان توجیهات ایدئولوژیکی، تمام پیشکسوتان یک کمپ مستقر بلشویک را تحت عنوان خائن، ضد بلشویک و دشمنان پرولتاریا تیرباران نکرد. استالین دقیقا شیوه های سرکوب گرانه رهبرش را به ارث برد.
لنین در اواخر 1923 که دیگر از نظر مغزی فلج شده بود همواره آرزوی دیدن مارتوف هم رزم منشویکش را می کرد که او چه دوست خوبی بود و این امر خشم استالین و برخی دیگر را بر می انگیخت. رابطه عشق و تنفر در مناسبات قدرت ها امر رایجی است و زمینه جنگ های درون و بیرون قدرتی را هم ایجاد میکند. اگر سئوال شود آیا در آن دوره نمیتوانست جریانی شکل گیرد که مثلاً نمودار منش منصفانه تری از افکار تکامل یافته مارکس باشد؟ شاید اتفاقا بتوان از حزب سوسیالیسم انقلابی چپ و حزب اراده مردم، نام برد که هم مثل مارکس تفکر حزبی داشتند و هم شورا های مستقل کارگری و دهقانی را حمایت می کردند، البته که نگاه آنارشیست ها به جامعه از زیبنده ترین تجسمِ عشق به آزادی بود اما آن ها مارکسیست نبودند و فکر نمیکنم علاقه ای هم به این فرضیه من داشته باشند. اما رابطه جنبش آنارشیک روسیه با سوسیالیست های انقلابی چپ، بسیار دوستانه بود. در ضمن افکار دیوید شوب هم متاسفانه فقط در دایره جبهه بلشویک و منشویک میچرخیده است از این جهت اصلا در کتابش نامی از کروپتکین آنارشیک که از محبوبیت خاصی در سراسر روسیه بهره مند بود، نیاورده است. در مراسم خاکسپاری کروپتکین در سال1921 صد ها هزار نفر از مردم روسیه در سوگواریش شرکت کردند. لنین حتی به اما گلدمن و برکمن و دیگر آنارشیست ها پیشنهاد اجرای یک مراسم با شکوه رسمی کشوری را از جانب بلشویک ها داد و این درست در شرایطی بود که بسیاری از آنارشیست ها در سیاه چال های دستگاه چکای لنینی شکنجه و تیرباران میشدند. لنین تنها میخواست بیشرمانه یک بهره وری سیاسی از این اوضاع را بدست آورد و طبیعتا پاسخ تمسخر آمیزی را از آنارشیست ها دریافت کرد. این کروپتکین بود که گفت بلشویک ها تمام آن مبارزین صادق و دلسوزی را که در یک دوره طولانی علیه استبداد تزاری مبارزه کرده بودند و توانستند جان سالم بدر برند اکثراً در نظام جدید دیکتاتوری سرخ لنینی تیرباران و یا زیر شکنجه کشته شدند.(اما گلدمن، چگونه زندگی کردم).
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر