۱۳۹۲ اسفند ۹, جمعه

علیه امپریالیسم٬ فصل ششم- مواد مخدر، دروغ، و جنگ های ویدئویی: مایکل پرنتی٬ برگردان: آمادور نویدی



علیه امپریالیسم 

michael parent

نوشته: مایکل پرنتی

برگردان: آمادور نویدی

فصل ششم- مواد مخدر، دروغ، و جنگ های ویدئویی

دلایل ارائه شده برای توجیه مداخلات امپریالیستی همانگونه که متعدد هستند ساختگی- جعلی نیز میباشند. چنانچه در فصل قبل ذکر شد٬ آنها شامل «دفاع از دمکراسی»٬ «حفاظت از منافع آمریکا»٬ «انجام مسئولیت های ما بعنوان رهبر جهان» و «ممانعت ار تهدید فتح جهانی شوروی» بودند. در اینجا بهانه های اضافی را بررسی میکنیم.
راندن شیاطین- دیوها
یکی از راههای متقاعد کردن آمریکایی ها که بقای آنها توسط دشمن شرور تهدید شده است آنست که شرورت را بفردی نسبت دادن (جنبه شخصی دادن) است. برای سالها شیطان- دیو برتر دیکتاتور شوروی یوسف استالین بود. در دوران پس از جنگ جهانی دوم٬ منتقدان سیاست خارجی آمریکا٬ که بسیاری از آنها محافظه کار بودند٬ از درگیریهای خارج کشور و خطرات مربوط به تورم٬ دولت بزرگ و بدهی فراوان هشدار دارند. در پاسخ٬ رزمندگان جنگ سرد در واشنگتن همواره شبح ترس از استالین را داشتند. هر زمانی دوباره موقع رأی دادن به کنگره می آمد٬ محافظه کاری مالی ثابت کرد که هیچ رقیبی برای هزینه بزرگ٬ بودجه کمرشکن نظامی وجود ندارد و لحظه ای که مخارج نیروی های مسلح خود یک کشتی یا یک هواپیما را تکذیب میکردیم مداخلات تشویقی- برای برانگیختن تصویری ذخیره شده از استالین، آماده حمله با چنگال به ما بود.
علاوه بر کمونیستها٬ رهبران خلقی کشورهای جهان سوم،  بعنوان شیاطین دیگر تعریف می شوند. برای مثال، سرهنگ جمال عبدالناصر در سال ۱۹۵۲ در مصر یکی از این شیاطین بود. او سلطنت کمپرادور فاسد را سرنگون کرد و برای اولین بار در تاریخ مصر آموزش عمومی رایگان برای مردم فراهم کرد. ناصر مدعی کانال سوئز شد٬ خواستار آن شد که آن را مصر اداره کند و عوارض آن را اخذ نماید، نه بریتانیای کبیر و فرانسه. او همچنین جنبش غیرمتعهد را در دوران جنگ سرد بوجود آورد. این تحول از کشوری دست نشانده و گوش بفرمان به کشور مستقل باعث شد که وزیر امور خارجه جان فوستر دالس (John Foster Dulles) به رئیس جمهور ناصر لقب «هیتلر نیل» دهد و او را تهدیدی برای ثبات خاورمیانه بحواند.
در سال ۱۹۵۷، کنگره آمریکا قطعنامه ریاست جمهوری را بنام «دکترین آیزنهاور» تأئید کرد٬ که خاور میانه را بعنوان منطقه ای حیاتی برای منافع ملی آمریکا تعریف کرد. طبق گفته تحلیگر سیاسی ویلیام بلوم(William Blum) این قطعنامه نیز مانند  دکترین مونرو و دکترین ترومن٬ «حق قابل توجه و دلخواهی برای مداخله نظامی به دولت آمریکا» باز هم در منطقه ای دیگر از جهان اعطا کرد. بلافاصله پس از آن٬ سیا عملیاتی را برای سرنگون ساختن دولت دمکراتیک منتخب سوریه شروع کرد و یک سری توطئه برای ریشه کن کردن ناصر و ناسیونالیسم آزاردهنده اش آغاز کرد. اگر کسی مثل هیتلر- هیتلروار خاورمیانه را بی ثبات میکرد٬ این، رئیس جمهور ناصر نبود.
اگر ما به رهبران آمریکا و کارشناسان رسانه ها باور کنیم٬ معمر قذافی لیبی یک دیو دیگر٬ «قاتلی» است که گفته میشود از «جنون هیتلری» رنج میبرد. میهمان مفسر در برنامه نایت لاین ای بی سی (۴ دسامبر ۱۹۸۱) همچنین بر او برچسب «درغگوی پاتالوژیک» و «مرد دیوانه» زد. گناه واقعی قذافی این بود که٬ در سال ۱۹۶۹، گروه حاکم ثروتمند زشت و ناپسند را سرنگون کرد٬ و با استفاده از بخش بزرگی از سرمایه و نیروی خود کشور برای نیازهای عمومی به سمت یک جامعه مساوات طلبانه تر حرکت کرد. او همچنین صنعت نفت لیبی را ملی کرد. در نتیجه٬ در سرتاسر سالهای۱۹۸۰ و۱۹۹۰، لیبی هدف اقدامات تحریک آمیز آمریکا٬ حملات هوایی٬ تحریم ها٬ و محل نبرد عملیات طولانی بود که برای متقاعد کردن مردم آمریکا طراحی شده بود. بعبارت صریحتر، گویا یک کشور سه میلیونی٬ با یک ارتش نسبتا مجهز ۵۵۰۰۰ نفری٬ تهدیدی مرگبار برای آمریکا شده بود.
رئیس جمهور پاناما٬ مانویل نوریگا(Manuel Noriega) بعنوان یکی دیگر از رهبران  شرور و اهریمن خوانده شد. در سال ۱۹۸۹، در آستانه حمله آمریکا به پاناما٬ توسط میزبانان خبری تلویزیون، او یک «مار مکار جنگل» و «موش باتلاق» خوانده شد. بنا بر گزارش سربازان آمریکایی اشیای افسونگری، صد پوند کوکائین٬ و تصویری از هیتلر در میان اموال نوریگا کشف شد. تحقیقات بعدی نشان داد که اشیای افسونگری٬ کنده کاریهای سرخپوستان(Indian carvings) بود؛ «کوکائین» ذخیره اضطراری آرد نان ذرت مکزیکی؛ و تصویر هیتلر یک عکس تایم- زندگی(Time-Life) تاریخ جنگ جهانی دوم بود.
سال بعد٬ صدام حسین به صورت مشابهی تحت قلع و قمع قرار گرفت٬ بهمانصورت کاخ سفید و رسانه ها جنگ تبلیغاتی خود را برعلیه عراق شروع کردند. صدام حسین «قصاب بغداد»٬ یک «مرد دیوانه»٬ «روانی تغییر شکل داده»٬ و «جانور» نامیده شد. رئیس جمهور بوش (پدر) او را بعنوان کسیکه کارهایی «بدتر از هیتلر» انجام داده، تشبیه کرد. رهبر کشور مورد هدف نه فقط شرور و اهریمن، بلکه بعنوان تجسمی از کشور خود درنظر گرفته میشود. مردم یک کشور برابر با رهبر خود شده٬ بطور نیابتی شرور و اهریمن خوانده میشوند و با اطمینان کامل، به بهانه منصفانه برای هر یورشی تبدیل میشوند.
به سمت چپ نگاه کردن دنبال تروریست گشتن
دشمنان شرور اغلب به تروریسیم متهم میشوند. در طول سالهای زیادی دولت ریگان٬ اتحاد شوروی را بمثابه رهبری یک شبکه تروریستی جهانی محکوم کرد. متعاقب آن، خبرگزاریهای عمده، از جمله، واشنگتن پست (۲۷ ژانویه٬ ۱۹۸۱) شوروی و متحدانش را به عنوان «منشاء اصلی ترور در جهان» متهم نمودند. وال استریت ژورنال (۲۳ اکتبر٬ ۱۹۸۱) در سرمقاله ای شوروی ها و کوبایی ها را به «مشارکت گسترده در تروریسم در آمریکا» متهم کرد. یک فرد راستگرا مانند کلیر استرلینگ (Claire Sterling) در کتاب نوشت که گروههای تروریستی عرب٬ ایرلندی٬ باسک٬ ژاپنی٬ آلمان غربی٬ و ایتالیایی با مسکو ارتباط دارند. کوچکترین چیزی که از این همه اتهامات غایب بود، فقدان مدرک در تأئید اتهامات وارده بود.( پس از سقوط شوروی و باز شدن پرونده ک گ ب٬ بازهم هیچ مدرکی در اثبات این اتهامات پیدا نشد).
 لیبیایی ها بارها و بارها از طرف آمریکا به تروریسیم متهم شده اند. اخیرا در اوایل سالهای ۱۹۹۰، دولت آمریکا بدون ارائه حتی هیچ سندی دال بر ارتباط لیبی و متهمان عملیات با سازمانهایی در ایران یا سوریه، لیبی را عامل سقوط پرواز ۱۰۳ پان آمریکن برفراز لاکربی اسکاتلند و کشته شدن ۲۷۰ نفر معرفی کرد.
 در سال ۱۹۸۱، لیبی توسط کاخ سفید و نوکران وفادارش در رسانه های خبری متهم شد که برای کشتن رئیس جمهور یک تیم ضربت فرستاده است. اخبار بکرات  از داستانهای تلاش برای ترور قریب به اتفاق، پر و اشباع شده بود. بسته به اینکه کدام منبع خبری را کدام شخص قبول داشته باشد٬ یک یا دو تیم ضربت وجود داشتند که متشکل از سه٬ پنج٬ ده٬ دوازه یا سیزده نفر تروریست از کانادا یا مکزیک٬ متشکل از لیبیایی٬ و ایرانی٬ شاید در همکاری با آلمان شرقی یا سوریه ای یا لبنانی یا فلسطینی می آمدند. هرگز یک تیم تروریستی  پیشاپیش چنین دستورالعملی را دریافت نکرده بود. این تبلیغات باید برای جلوگیری از حمله وحشی ترین سگها کافی بوده باشد. تیمیهایی که هرگز وجود نداشتند و هیچ اتفاقی نیافتاد.
در همین حال٬ اقدامات تروریستی واقعی راستگرایان٬ مانند بمبگذاری در یک هواپیمای کوبایی که منجر به از دست دادن جان بسیاری شد٬ بمبگذاری نژادپرستانه در دیسکو- سالن رقص چند نژادی در آلمان غربی٬ و صدها حمله تروریستی و جنایات ناشی از نفرت در آمریکا توسط گروههای راستگرای وطنی٬ برعلیه اقلیتهای قومی و مذهبی٬ همجنسگرایان٬ و درمانگاه های سقط جنین٬ بسختی باعث  موج نگرانی واشنگتن شده است.
دولت آمریکا٬ دولت امنیت ملی با تعریف خودش بعنوان یک قهرمان برعلیه تروریسم٬  می خواهد توجه عموم را از شبکه جهانی تروریستی خودش منحرف سازد. نازی های سابق  و داوطلب برای کمپین های تروردر آمریکای لاتین و جاهای دیگر در آمریکا پناه داده میشوند٬ نیروهای نظامی و شبه نظامی، جوخه های مرگ که جامعه  خود را در مقیاس بزرگ تهدید و ارعاب می کنند، در ده ها کشور آموزش دیده٬ مجهز٬ و بوسیله سیا و پنتاگون حمایت مالی میشوند. آنها در کشورهایی مثل گواتمالا٬ موزامبیک٬ و هائیتی در عرض فقط یک هفته بیشتر از همه مقتولان ده سال بدست گروههای «تروریست» عرب٬ باسک٬ و ایرلند شمالی آدم کشتند.
حفاظت از آمریکائیان در خارج از کشور
رسانه ها اغلب درباره آمریکایی هایی که در کشورهای خارجی  زندانی میشوند، گزارش میدهند. بدون استثنا٬ در همه این داستان یک مقام آمریکایی به شهروندان ما هشدار میدهد که آنها نباید فرض کنند که دولتشان قادر خواهد بود راهی برای نجاتشان بیاید. اما چرا آمریکایی های زیادی این تصور اشتباه را دارند؟ شاید پاسخ این باشد که دو دولت آمریکایی وجود دارد: یک دولت درمانده که اعتنایی ندارد و هشدار می دهد: «وقتی که شما بخارج سفر میکنید٬ مسئول خودتان هستید»؛ و دیگری که با قاطعیت ادعا میکند: «در حالی که جان آمریکایی ها در خطر است٬ ما نمیتوانیم بیکار بنشینیم. ما تفنگداران دریایی اعزام می کنیم». بعد از شنیدن بیشتر از یک قرن ترجیع بند دوم٬ آمریکایی ها میتوانند فکر کنند وقتی که به خارج از کشور سفر می کنند، در صورت زندانی شدن، توسط قدرت کامل و عظیم آمریکا محافظت و آزاد میشوند.
«حفاظت از جان آمریکایی ها» بارها و بارها بعنوان بهانه ای برای حمله و اشغال  کشورهای دیگر بکار گرفته شده است. در سال ۱۹۵۸، برای توجیه پیاده کردن ۱۰۰۰۰ تفنگدار دریایی در لبنان (برای نجات  دولت کمپرادور٬ طرفدار سرمایه داری و ممانعت از قیام ملی)٬ رئیس جمهور آیزنهاور ادعا کرد که شهروندان آمریکایی باید تخلیه و بجای امن فرستاده شوند. در واقع٬ به آنها قبلا هشدار داده شده بود که از سفر به لبنان پرهیز کنند و اکثر شهروندان آمریکایی قبل از اینکه تفنگدارن دریایی برسند، آن کشوررا ترک کرده بودند.
در سال ۱۹۶۲، در جمهوری دومینیکن٬ پس از سی سال حمایت آمریکا از دیکتاتوری رافائل تروجیلو (Rafael Trujillo)٬ در نتیجه یک انتخابات آزاد و عادلانه خووان باش (JuanBosch) بریاست جمهوری رسید. باش انجام اصلاحات ارضی٬ کاهش اجاره مسکن٬ ملی کردن بعضی شرکتهای کسب و کار٬ پروژه های خدمات عمومی٬ کاهش واردات اقلام لوکس٬ و آزادیهای مدنی برای همه گروههای سیاسی را برای کشور در برنامه خود گنجانده بود. واشنگتن با دیده تردید به باش می نگریست و او را بعنوان آذوقه رسان «سوسیالیسم خزنده» میدید. تنها پس از هفت ماه از شروع دوره ریاست جمهوری٬ اوتوسط ارتش مورد حمایت آمریکا سرنگون گردید. سه سال بعد از کودتا٬ عناصر طرفدار قانون اساسی در نیروهای مسلح دومینیکن٬ تشویق شده توسط غیرنظامیان مسلح٬ تلاش کردند تا باش (Juan Bosch) را به کرسی ریاست جمهوری برگردانند. در طول مبارزه٬ نیروهای طرفدار قانون اساسی همکاری کامل خود را برای کمک به تخلیه هر تبعه آمریکایی که خواستار ترک کشور بود، عملی کردند. در واقع٬ به هیچ آمریکایی صدمه ای وارد نشد و کاخ سفید هم نگران نبود که کسی در خطر باشد. اما زمانیکه مشخص شد که دولت نظامی سرنگون خواهد شد٬ رئیس جمهور لیندون جانسون(Lyndon Johnson) نیروهای نظامی آمریکایی  را «برای حفاظت از جان آمریکایی ها» فرستاد. جای تعجب است که چرا ۲۳۰۰۰ پرسنل نظامی برای نجات تعداد نسبتا کمی آمریکایی لازم است٬ هیچ آمریکایی هم تقاضای کمک نکرده بود٬ در واقع بعضی از آمریکایی ها هم به هواداران قانون اساسی کمک میکردند. در حقیقت٬ در یک عملیات امداد و نجات نیروی اشغالگر دخالت داشت- نه تنها اتباع آمریکایی، حتی طرفداران خونتای نظامی راستگرا٬ با تهیه سلاح و بودجه٬ و بطور مستقیم در سرکوب خونین طرفداران قانون اساسی شرکت داشتند. پرسنل نظامی آمریکا تقریبا برای مدت پنج ماه، یعنی خیلی بیش از آنکه برای کمک به تخلیه هر آمریکایی لازم بود، در جزیره (دومنیکن- م) باقی ماندند. این پنجمین بار در این قرن بود که آمریکا برای جلوگیری از تغییرات اجتماعی مردمی و تقویت استبداد طبقاتی موجود حمله کرده بود.
در سال ۱۹۸۳، زمانی که رئیس جمهور ریگان کشور کوچک گرانادا (با جمعیت ۱۲۰۰۰ نفر) را با یک حمله بی اساس و نقض قوانین بین المللی اشغال کرد، بار دیگر جلوگیری شناخته شده از«به خطر افتادن جان آمریکایی ها» اجرا شد و تعدادی از مدافعان این جزیره را کشت. کاخ سفید ادعا کرد هدف عملیات نجات جان دانشجویان آمریکایی در دانشکده پزشکی سنت جرج (St. George MedicalSchool) است که گویا در اثر درگیری بین جناح های حاکم در این جزیره بخطر افتاده بودند. در واقع٬ همانگونه که رئیس دانشکده شهادت داد٬ هیچ دانشجویی مورد تهدید قرار نگرفته بود و چند تایی میخواستند بروند. بعد از هشدار قریب الوقوع حمله، بسیاری از دانشجویان تصمیم خود را تغییر دادند. تمایل آنها برای تخلیه بمنظور خارج شدن از جلو راه اقدام ارتش آمریکا اکنون بعنوان توجیهی برای خود اقدام بنظر میرسید. گناه واقعی گرانادا آن بود که جنبش انقلابی قصد داشت جواهر تازه (revolutionary New Jewelmovement) خودش را با یک سری اصلاحات مساوات طلبانه٬ از جمله آموزش رایگان در مدرسه ابتدایی و آموزش متوسطه ٬ درمانگاههای بهداشت عمومی (اکثرا با کمک پزشکان کوبایی)٬ و توزیع رایگان مواد غذایی به نیازمندان همراه با ارائه تسهیلاتی برای بهبود خانه های مسکونی عرضه نماید. دولت همچنین زمینهای بلا استفاده را برای تأسیس تعاونیهای زراعتی کرایه داده بود٬ بسوی کوتاه کردن دست شرکتهای صادرکننده محصولات از کشاورزی، پول نقد و به سمت خودکفایی تولید مواد غذایی پیش میرفت. بعد از اشغال٬ این برنامه ها لغو شد و بیکاری و خواسته های اقتصادی بشدت افزایش یافت. جزیره از ادامه راه جایگزین توسعه منع گردید.
توضیحی برای حسن ختام: در اواسط سالهای ۱۹۸۰، زمانیکه دولت ریگان مسئله حمله به نیکارگوئه مطرح کرد٬ گروه بزرگی از شهروندان آمریکایی در آن کشور٬ که از دولت ساندنیستی طرفداری میکردند٬ بیانیه روشنی مبنی بر این که جانشان در خطر نیست، صادر کردند. بنابراین، بهانه «نجات آمریکایی ها»، یک بهانه آشنا بود٬ و آنها با پیشبینی استفاده واشنگتن از آن، سعی کردند بهانه نادرست آنرا افشاء کنند.
دنبال بهانه گشتن
هنگامیکه بعضی افراد برای توجیه یک عمل خاص از راه طرح و توضیحات جدید و متفاوت سعی میکنند٬ باحتمال زیاد آنها دروغ میگویند. همین گونه در مورد سیاستگذاران صادق است. انقلاب ۱۹۱۷ روسیه٬ رعشه بر اندام نظام سرمایه داری انداخت. حزب بلشویک٬ با پشتیبانی طبقه قوی کارگران-  زحمتکشان٬ استبداد تزاری را سرنگون ساخت٬ املاک دولت را اجتماعی اعلام کرد٬ اموال کلیسا را مصادره، بانکها و شرکتهای خصوصی را ملی کرد٬ و خودش را دولت کارگران اعلام نمود. برای نخبه گان طبقه سرمایه داری جهان غرب٬ یک کابوس واقعی پدید آمده بود. در طول چند ماه٬ آمریکا و چهارده کشور سرمایه داری دیگر به روسیه حمله کردند. به مردم آمریکا گفته شد که (۱) این اقدام نظامی برای جلوگیری از کمک دولت بلشویکی به آلمان ها است٬ که هنوز متحدان غربی با آنها در جنگ بودند. در واقع بلکشویکها قرارداد صلح جداگانه ای با آلمانها بست ولی هیچ تمایلی به کمک به قیصر- صدراعظم آلمان نشان نداد. هنگامیکه جنگ با آلمانها پایان یافت٬ بهانه جدیدی مورد نیاز بود. حالا رئیس جمهور وودرو ویلسون(Woodrow Wilson) اعلام کرد که (۲) نیروهای مهاجم برای برقراری نظم و جلوگیری از شقاوت لازم بود.او براحتی این واقعیت را که مداخله گران و متحدان گارد سفید سلطنتی خودشان باعث اختلال و ارتکاب بسیاری اعمال سبعانه بودند، نادیده گرفت. سپس گفته شد که(۳) مداخله برای مجبور کردن بلشویکها به بازپرداخت وامهایی است که رژیم تزاری سابق از اروپا قرض گرفته است. در نهایت٬ رئیس جمهور ویلسون قبول کرد که دلیل اصلی:(۴) او این است که نمیتواند بلشویکها را تحمل کند. اما هرگز توضیح نداد که چرا آنها قابل تحمل نبودند. هدف واقعی از مداخلات متحدین براندازی حکومت جدید در حال ظهور٬ آشکارا ضد نظام سرمایه داری بود.
اولین انقلاب پرولتری موفق در تاریخ جهان باید برگشت پذیر میشد٬ تا مبادا بعنوان الگوی خطرناکی برای مردم عادی در کشورهای دیگر٬ از جمله در آمریکا شود. رهبرانی مثل لانسینگ(Lansing)٬ وزیر امور خارجه و خود ویلسون این نگرانی را در مکاتبات خصوصی خود بیان کردند. اما هرگز به مردم عادی در این یا هر کشور سرمایه داری دیگری نگفتند که چه چیزی واقعا باعث نگرانی آنها شده است.
بهانه گرفتن های زیادی را در طول جنگ ویتنام در سالها ی ۱۹۶۰،  شاهد بودیم. در مراحل اولیه جنگ٬ مقامات واشنگتن گفتند که دخالت آمریکا (۱) برای ایجاد ثبات در دولت ویتنام جنوبی لازم بود. سپس(۲)جلوگیری از حمله ویتنام شمالی را بهانه کرد. همانقدر که تلفات افزوده میشد، هدف سیاست ادعایی برای (۳) نجات همه جنوب شرقی آسیا از«کمونیسم آسیایی با دفتر مرکزی آن در پکن» واضح تر می گردید. در سالهای آخر جنگ٬ بهانه های ادعائی چیزی کمتر از(۴) امنیت و افتخار آمریکا و بقای جهان آزاد نبود.
به گرانادا برگردیم٬ قبلا اشاره کردیم که چگونه دولت ریگان (۱) برای حمله از بهانه نجات دانشجویان پزشکی استفاده کرد. سپس ریگان ادعا کرد که (۲) گرانادا به زرادخانه بسیار عظیم سلاح تبدیل شده که میتواند تهدیدی برای دیگرکشورهای کارائیب باشد٬ و (۳) با ساختن بندری برای لنگرگاه زیردریایی ها و یک فردوگاه نظامی برای هواپیماهای شوروی ابزار قدرت شوروی شده- که همه دروغ بود. همچنین بما گفته شد که (۴) جزیره یک «نقطه کور» آسیب پذیر را به مسیر حمل و نقل دریایی ما وصل کرده؛ بعبارت دیگر٬ گرانادای کوچک ممکن است آمریکا را با قطع خطوط دریایی بزانو درآورد. مهاجمان وقتی که جزیره را در کنترل گرفتند٬ دولت «بازار آزاد» بریاست مالی آمریکا حزب جدید ملی را بنا نهاده٬ درنتیجه به هدف واقعی حمله رسیدند: ممانعت از حضور هر کشوری در کارائیب که بخواهد سیستم شرکتهای بزرگ جهانی را با چالش مواجه سازد.
 اظهارات رسمی در ارتباط با جنگ کنترای مورد حمایت آمریکا برعلیه نیکاراگوئه در سالهای ۱۹۸۰ الگوی مشابهی را بهانه کرد. در ابتدا بما گفته شد که حملات (۱) برای جلوگیری از ارسال سلاحهای ماناگوا(Managua) به شورشیان السالوادور در نظر گرفته شده بود. هرگز توضیح داده نشد که چرا جبهه فارابوندو مارتی (FMLN) السالوادور نباید در مبارزه برعلیه یک دیکتاتور جانی کمک شود. سپس بما گفته شد که مداخله برعلیه ماناگوا (۲) برای وادار کردن نیکاراگوئه به انتخابات آزاد طراحی شده بود- چیزی که آنها در سال ۱۹۸۴ انجام داده بودند. سپس این بود که(۳) برای ممانعت نیکاراگوئه از تبدیل  شدن به اقمار شوروی بود٬ در نهایت٬ آن بهانه قرار گرفت که(۴) برای جلوگیری نیکاراگوئه از صدور انقلاب خود به همه آمریکای مرکزی و تهدید امنیت خود آمریکا است. همچنانکه مداخله در حوزه و هزینه رشد میکند منطق تمایل به توسعه دارد.
قتلعام جنگ خلیج فارس در سال ۱۹۹۱ نمونه برجسته ای ازچگونگی همدستی دروغ و جنگ بود. در اواخر سال ۱۹۸۹، عراق پس از حصول اطمینان از مقامات آمریکایی در مورد بیطرفی واشنگتن، به کویت حمله کرد. در پاسخ٬ دولت بوش در همکاری با دیگر کشورهای عضو سازمان ملل متحد٬ نیروهای اشغالگر عراقی را در کویت و جمعیت غیرنظامی عراق٬ از جمله شهر بغداد را یک ماه تمام زیر حملات هوایی شدید قرار داد. عراق پس از تبادل نظر با اتحاد شوروی٬ با خروج از کویت در طول سه هفته موافقت کرد. اما دولت بوش فقط یک هفته به عراقی ها مهلت داد. خروج عراق با حملات هوایی آمریکا و کشتار پرسنل نظامی در حال عقب نشینی همراه گشت. بیش از ۱۰۰۰۰۰ عراقی٬ از جمله بسیاری از شهروندان در این جنگ یکطرفه کشته شدند. تلفات آمریکایی  چند صد نفر بودند. جنگ خلیج فارس (یا «طوفان صحرا»٬ آنگونه که توسط مقامات نامیده شد) نشان داد که یک رهبر خارجی احتیاج ندارد که کمونیست باشد تا فشار کامل امپریالیسم آمریکا را احساس کند.
اگرچه صدام بهتر از حد متوسط استاندارد زندگی را برای مردم خود به ارمغان آورد و سیاست های توسعه  ملی را پی گرفت٬ او کمی هم انگیزه های مساوات طلبانه ایدئولوژیک بنمایش گذاشت که برای مدافعان سرمایه داری خیلی نفرت انگیز بود. او تعداد زیادی کمونیست و مخالفان چپ را شکنجه و بقتل رساند٬ سیاستی که معمولا باعث استقبال گرم و ریسه رفتن واشنگتن برای هر دیکتاتوری میشود. تا اندکی قبل از جنگ خلیج فارس٬ صدام یکی از دریافت کنندگان کمکهای نظامی منظم آمریکا بود. پس چرا رئیس جمهور بوش(پدر) با عراق چنین سختگیری کرد؟
دروغ های جنگ خلیج فارس
اولین بهانه ایکه توسط دولت بوش(پدر- م) مطرح شد، این بود که (۱) نیروهای آمریکایی در خاورمیانه برای دفاع از عربستان سعودی در برابر حمله قریب الوقوع عراق لازم بودند. اما اگر عراقی ها در نظر داشتند عربستان سعودی را تصرف کنند٬ پس چرا آنها بلافاصله پس از اشغال کویت و قبل از رسیدن پرسنل نظامی آمریکا اینکار را نکردند؟ برخلاف شایعه این دروغ٬ خبرنگاران نتوانستند هیچ تجمعی از سربازان عراقی را در مرز سعودی مشاهده کنند. بوش(پدر- م) ادعا کرد که فقط پس از «ماه ها فعالیت دیپلوماتیک سیاسی تقریبا بی پایان و ثابت» حمله خود را به عراق آغاز کرد. اما (۲) عراق هیچ علاقه ای به حل و فصل سیاسی نشان نداد. این یک دروغ آشکار بود. بیکر(Baker)٬ وزیر امور خارجه در  نشستی «دیپلوماتیک» که با عراقی ها در ژنو داشت٬ بسادگی به آنها دستور داد که کویت را ترک کنند. بیکر بحساب خودش٬ هیچ تلاشی برای کشف نارضایتی عراق از کویت نکرد. هنگامیکه عراقی ها مسئله دیده بانان صلح باقیمانده از سال ۱۹۹۰ را مطرح کردند٬ توسط کاخ سفید نادیده گرفته شد. دولت بوش(پدر- م) برای جنگ یکطرفه خرابکاری میکرد. سخنگویان کاخ سفید خروج عراق از کویت را همچون یک «سناریوی کابوس» توصیف میکردند. چرا چنین؟
آیا اجتناب از سناریوی جنگ یک رؤیا نبوده است؟ سیاستگذاران فهمیده بودند که خروج صلح آمیز، رئیس جمهور را از «یک پیروزی باشکوه در برابر تجاوز» محروم میسازد. رئیس جمهور اظهار داشت که او نگران (۳) حفاظت از حقوق بشر در کویت و در دیگر کشورهای خاورمیانه بود. ولی در هیچیک از امارات های فئودالی و استبدادی منطقه حداقل دمکراسی با ارزشی وجود ندارد. در عربستان سعودی٬ زنان هنوز به اتهام رابطه جنسی قبل از ازدواج سنگسار میشوند. در کویت٬ شوراهای دمکراتیک و دیگر گروه های سیاسی سازمان یافته بطور منظم نابود میشوند. یک خانواده ثروتمند کثیف زندگی سیاسی اقتصادی کشور را کنترل میکند. ادعا شده است که (۴) آمریکا  از تعهد سازمان ملل برای دفاع از کشورهای عضو در برابر تجاوز حمایت میکند. اما چرا فقط در این مورد؟
اسرائیل و سوریه٬ هردو٬ به لبنان حمله کرده و هنوز بخشهایی از آن کشور را اشغال کردند؛ ترکیه نصف قبرس را تصرف کرد؛ مراکش جنگ تهاجمی برعلیه صحرای غربی براه انداخت؛ اندونزی به تیمور شرقی حمله و آنرا با کشتار بزرگ تیموری ها ضمیمه اندونزی کرد. با این حال واشنگتن به روابط نزدیک و حمایت از این متجاوزان ادامه میدهد. چند سال قبل از جنگ خلیج فارس٬ وقتی که عراق به ایران حمله کرد٬ واشنگتن به هر دو کشور کمکهای نظامی فرستاد. خود نظامیان آمریکا به گرانادا و پاناما حمله کردند. در واقع با شک و تردید میتوان بر عدم تحمل ناگهانی و بسیار اصولی واشنگتن در برابر تجاوز نگاه کرد.
در ماه اوت ۱۹۹۰، بوش(پدر- م) اظهار داشت که (۵) او سعی کرد که جلو صدام را از انحصاری کردن «همه ذخایر بزرگ نفت جهان» بگیرد. این بهانه حداقل ما را به حقیقت نزدیکتر میکند: قطعا نفت مورد توجه بود. اما اتهام دروغ است. هیچ تولید کننده ای٬ حتی کنسرسیوم قدرتمندی مثل اوپک (OPEC)٬ بازار جهانی نفت را نمیتواند به تنهایی کنترل کند چه رسد به یک رهبر منفردی مانند صدام.
حتی در اثر تحریم سال ۱۹۹۰ که صادرات نفت عراق را قطع کرد٬ تولید خالص نفت تغییر چندانی نکرد. کاخ سفید سپس عراق را متهم کرد که (۶) یک تهدید هسته ای است. این بحث و جدل به لیست دلیل و بهانه های بوش(پدر- م) ماه ها پس از آنکه او مداخله علیه عراق را آغاز کرده بود و بلافاصله پس از آنکه نظرسنجی ها نشان داد که آمریکایی ها با نگرانی به احتمال قابلیت عراق  درتوسعه هسته ای پاسخ دادند ضمیمه شد.
در هر صورت٬  با اعمال تحریم ها٬ برای عراق غیر ممکن بود لوازم مورد احتیاج برای ساختن بمب هسته ای را بدست بیاورد. در ماه نوامبر ۱۹۹۰، بیکر وزیر خارجه استدلال کرد که (۷) مداخله باعث حفظ مشاغل در داخل آمریکا میشود. این برای اولین بار بود که کسی از میان همراهان امنیت ملی بوش بروشنی نگران نیروی کار کشور شده بود. هیچ کسی مشخص نکرد که چگونه یک قتلعام پرهزینه در خاورمیانه باعث حفاظت مشاغل در داخل کشور میشود. در واقع٬ پس از جنگ٬ بیکاری کمی افزوده شد. علاوه بر این٬ راه های مؤثرتر و کمتر وحشتناک برای استخدام آمریکایی ها تا تخریب آشکار کشور دیگری وجود دارد.
بعضی دلایل واقعی
تعدادی از ملاحظات فوری و فوتی برای جنگ برعلیه عراق بودند که دولت بوش ترجیح داد از آنها اسم نبرد. اول٬ صدام حسین سعی کرد از کویت در حفاری در معادن شیب نفت جلوگیری کند و در تلاش تقویت قیمت نفت تا آنجایی بود که بتواند بگیرد . جسارت او در قرار دادن ملاحظات در باره اقتصاد کشور خود پیش از منافع کارتل های نفتی بین المللی او را ناگهان به شخصیتی منفور در واشنگتن تبدیل ساخت. دوم٬ به لطف شبکه های بزرگ٬ جنگ خلیج فارس بعنوان یک رویداد تبلیغاتی ویدئویی برای مجتمع های نظامی- صنعتی٬ عملیات امداد و نجات برای بودجه بزرگنمایی امور دفاعی خدمت کرد. در ژوئیه ۱۹۹۰، برای اولین بار پس از سالها٬ رهبری حزب دمکرات در کنگره درباره  کاهش واقعی هزینه های نظامی صحبت کرد. شادمانی جنگ خلیج فارس کنگره را بطور ملایم به روی خط برگرداند. سوم٬ یک پیروزی سریع و آسان یک رویداد تبلیغاتی برای خود مداخله گران بود٬ درمانی برای «سندروم ویتنام»( که٬ عمدتا مخالف دخالت نیروهای نظامی آمریکا در درگیریهای خارج است). جنگ خلیج فارس بنظر میرسید که مشکل مداخله گران آمریکایی را که مدتها با آن روبرو بودند حل کرده است: که چگونه در یک عملیات نظامی بدون تلفات – از دست دادن جدی جان آمریکایی ها شرکت کنند.(نگرانی آنها بیشتر دلایل سیاسی داشت تا انساندوستانه. تلفات سنگین مردم آمریکا را نسبت به مداخله منفور میکند.) راه صرفه جویی در جان آمریکایی ها آن بود که از آنچنان قدرت شلیک هوایی٬ زمینی و دریایی برتر استفاده شود که بتواند ظرفیت نظامی٬ زیرساخت حریف را نابود سازد٬ و سیستم پشتیبانی بدون هرگونه تعهد زیادی از پرسنل آمریکایی باشد.
آنگونه که از طرف فعالان ضد جنگ ادعا میشود٬ صحت ندارد٬ که  بمباران عراق را به قرن نوزدهم بعقب برگرداند. عراق قرن نوزدهم یک پایگاه تولیدی تقریبا متناسب با نیازهای مردم- جامعه آنزمان بود. تخریب ایجاد شده بحرانی بمراتب بیشتر- بزرگتر از آن است. در ماه مارس ۱۹۹۱، مأموریت سازمان ملل به عراق گزارش داد که درگیری «شبیه به آخرالزمان را ساخته» با تخریب «بیشترین خدمات زندگی مدرن»٬ عراق را به «دوره ماقبل صنعتی، اما با همه عجز وابستگی پساصنعتی بر استفاده شدید انرژی و فن آوری» برگردانده است. بی دلیل نبود که نظامیان آمریکایی حملات «جراحی- هوشمندانه» را به رخ میکشیدند. درست٬ بسیاری از بمبها سقوط آزاد کرده بودند و مردم را بدون کنترل و توجیهی میکشتند. اما هزاران حمله هوایی «جراحی- هوشمندانه» سیستم برق رسانی را تخریب کرد و بطور جدی به سیستم کشاورزی آسیب رساند. بدون برق٬ نمیتوان آب را تصفیه کرد٬ فاضلاب را نمیتوان درست کرد. گرسنگی٬ وبا٬ و بیماریهای دیگر رونق گرفتند.
جنگ خلیج فارس با تحریم کینه جویانه سازمان ملل همراه شد که چند سال بعد هنوز عراق را از دستیابی به منابع تکنولوژیک برای بازسازی تولید مواد غذایی خود٬ ابزار و تجهیزات پزشکی٬ و تأسیسات بهداشتی محروم ساخت. در اواخر سال ۱۹۹۳، سی ان ان(CNN) گزارش داد که نزدیک به ۳۰۰۰۰۰ کودک عراقی از سوء تغذیه رنج میبرند. «تحت تأثیر فقر، آمار مرگ و میر اغلب از میان کودکان٬ نوزادان٬ بیماری مزمن٬ و سالمندان سالانه ۱۲۵۰۰۰ افزایش یافت و از میزان طبیعی گذشت» (لس آنجلس تایمز٬ ۲۲ فوریه۱۹۹۴٬). شهروندان عراقی٬ که قبلا از یک استاندارد زندگی مناسب برخوردار بودند٬ به فقیر تبدیل شده اند. بنابراین یکی از اهداف تاریخی امپریالیسم تحقق یافت: ناتوانی و فقر همه مخالفان بالقوه و تازه به دوران کاهش یافت. چهارم٬ بحران خلیج فارس به دولت آمریکا اجازه داد حضور نظامی خود در خاورمیانه٬ منطقه دارای رژیمهای مشکل دار و سرشار از ذخایز فراوان نفت را طولانی مدت سازد. نیروهای آمریکایی حال میتوانند سریعتر و مؤثر از خودکامگان حاکم در برابر مردم شورشی خود محافظت کند. پنجم٬ آلکساندر هامیلتون(Alexander Hamilton) در شماره ۶مجله فدرالیست نوشت: بسیاری جنگها بخاطرمنافع سیاسی رهبران شروع شده اند. آنها با غرق شدن در درگیریهای خارج ازکشور٬ دنبال کاهش تأثیر مشکلات سخت در داخل کشور، و در نتیجه، تأمین سرنوشت امنیت سیاسی خود هستند.
 جنگ برعلیه عراق در میان یک بحران اقتصادی جدی، بحرانی که رئیس جمهور بوش(پدر- م) بیشتر علاقمند به نادیده گرفتن تا حل و فصل آن بود، بوقوع پیوست. در ژوئیه ۱۹۹۰، محبوبیت او نیز بخاطر ذخیره و رسوایی وام بطور بدی کاهش یافت. هر شب٬ برنامه های خبری تلویزیون از لایه های پی در پی فساد٬ دزدی٬ رشوه٬ و غارت بیت المال٬ از آنچه که بزرگترین توطئه مالی در تاریخ جهان بشمار می رود، پرده برمیدارد. اما پس از آنکه رسانه ها سرگرم فروش جنگهای ویدئویی با تکنولوژی بالا تبدیل شدند٬ مشکل ذخیره و وام از اخبار شب حذف گردید. پیروزی در جنگ خلیج فارس نیز آنرا برای بررسی دخالت آشکار بوش در توطئه ایران کنترا٬ بنظر همچون محبوب نجسی که قابل دسترسی نبود، سخت تر کرد.  در حالی که جنگ هنوز در حال پیشروی بود٬ من در بولتن اطلاعاتی عملیات مخفی(Covert Action Information Bulletin) در (بهار ۱۹۹۱) نوشتم: «صبح روز بعد از پیروزی٬ بیشتر مردم آمریکا ممکن است متعجب شوند که آیا خونریزی و صورتحساب ۸۰ میلیارد دلاری ارزش آنرا داشت. آنها ممکن است بخاطر بیاورند که تنها جنگی ارزش حمایت دارد که بنجامین فرانکلین (BenjaminFranklin) آنرا «بهترین جنگ» خواند٬ جنگی که هرگز  جنگیده نشده است». در واقع٬ ارتکاب کشتار برعلیه عراق و همه شادمانی همراه آن برای بردن بوش(پدر- م) به انتخاب مجدد سال بعد کافی نبود.
«جنگ بر علیه مواد مخدر»: پوشش داستانی- داستان بزرگ
در میان جنگهای صلیبی مختلف ساخته و پرداخته رهبران ما، یکی هم «جنگ برعلیه مواد مخدر» است. سخنگویی از دیده بان آمریکا در رادیو پاسیفیکا (PacificaRadio) در (۳۱ اکتبر٬ ۱۹۹۰ ) تصریح کرد که چگونه آمریکا به گروه های نظامی و شبه نظامیان کلمبیا ظاهرا برای جلوگیری از قاچاق مواد مخدر کمکهای مالی ارائه میدهد. در عوض٬ این نیروها کوشش خود را برای شکنجه و کشتن اعضای چپ قانونی٬ کسانیکه برای اصلاحات اجتماعی و چالش انتخابات صلح آمیز کار میکنند اختصاص میدهند. نماینده دیده بان آمریکا نتیجه گیری کرد که «متأسفانه» سیاست آمریکا «خطا» است. خود واشنگتن با عجله برای جنگ برعلیه مواد مخدر٬ « پول را به مردم خطاکار داد». در واقع٬ دولت (آمریکا- م) پول را به مردم درستی میداد که٬ آنرا دقیقا برای استفاده همان کاری که واشنگتن علاقمند بود بکار ببرند. دوباره فرض شده بود که رهبران آمریکا گمراه شده بودند در حالی که آنها ما را گمراه کرده بودند. کلمبیا در رأس نقض کنندگان حقوق بشر در نیمکره قرار دارد و٬ در دولت کلینتون٬ در ردیف دریافت کنندگان کمکهای نظامی آمریکا بود. به همینگونه هم در پرو(Peru)٬ تحت پوشش مبارزه با قاچاق مواد مخدر٬ نیروهای آمریکایی عمیقا درگیر مبارزه برعلیه شورشیان سیاسی شد که جان هزاران نفر را گرفت. کمکهای مالی آمریکا برای آموزش و تجهیز پرسنل نظامی پرویی بکار برده شد که٬ بیرحمانه در مناطق مظنون به همکاری با چریکهای شورشی استفاده شد.
کاخ سفید میخواست که ما قبول کنیم که هدف از حمله سال ۱۹۸۹ به پاناما، دستگیری رئیس جمهور مانوئل نوریگا(Manuel Noriega)٬ بود که گویا با نقض قوانین آمریکا در خرید و فروش مواد مخدر دست داشته و بنابراین قوانین آمریکا را نقض کرده بود. در اینجا آمریکا تحت اصل قابل توجهی عمل کرده که طبق قوانین داخلی خود بر رهبران کشورهای خارجی در کشور خود صلاحیت  قضایی دارد . آیا آن قانون دوطرفه کار میکند؟ آیا یک رئیس جمهور آمریکا را میتوان بعلت عدم رعایت قوانین خود دستگیر کرد و برای مجازات به یک کشور بنیاد گرای اسلامی منتقل کرد؟
تاخت و تاز نیروهای آمریکا پس از دستگیری نوریگا شدت گرفت. آنها با زور محله کارگری پایگاه طرفداران نوریگا در شهر پاناما را تخلیه و بمباران کردند. آنها هزاران نفر از مقامات٬ فعالان سیاسی٬ و روزنامه نگاران را دستگیر نموده٬ و اتحادیه های کارگری و دانشگاه ها را از هر کسی که گرایش چپ داشت پاکسازی کردند. آنها دولتی برهبری کمپرادوری ثروتمند٬ همچون رئیس جمهور گیلرمور ایندارا(Guillermo Endara)٬ بر سر کار آوردند که٬ با شرکتها٬ بانکها٬ و افراد عمیقا مشغول به قاچاق مواد مخدر و پولشویی حاصل از مواد مخدر رابطه نزدیکی دارد. مقدار مواد مخدری که از طریق پاناما می آید نشادن داده شد، اما بخش کوچکی از کل  آن در آمریکا توزیع میشود. مشکل واقعی پاناما این بود که یک دولت مردمی ملی بود. نیروی دفاعی پاناما یک ارتش چپگرا بود. ژنرال عمر توریخوس(Omar Torrijos)٬ سلف نوریگا که اجرای چند طرح اجتماعی مساوات طلبانه را آغاز کرده بود، در یک سانحه هوایی مرموز که برخی تحلیلگران سازمان سیا را مقصر آن میدانند، کشته شد. بر خلاف نارضایتی جناح راستگرای آمریکایی، دولت توریخوس مذاکره برای انعقاد معاهده کانال پاناما را آغاز کرد و به تداوم رابطه دوستانه با کوبا و ساندنیستهای نیکاراگوئه علاقه مند بود. نوریگا اکثر اصلاحات توریخوس را حفظ کرده بود. پس از حمله آمریکا٬ بیکاری در پاناما افزایش یافت؛ بخش دولتی بشدت کاهش یافت؛ و حقوق بازنشستگی و سایر مزایای کاری لغو شد. امروز پاناما یکبار دیگر یک دولت دست نشانده٬ در آغوش آهنین امپراتوری آمریکا قرار دارد.
آقایان٬ کدام طرف هستید؟
دولت امنیت ملی آمریکا برای جلوگیری از تجارت جهانی مواد مخدر نه فقط به هیچ اقدامی دست نزد، حتی و بیشتر به آنها کمک کرده است. بعضی از مردم به کنایه میگویند که سی آی ای- ”CIA” مخفف «ارتش بین المللی سرمایه داری»(Capitalist’s International Army) است. بعضی های دیگر میگویند که مخفف «آژانس واردات کوکائین»( Cocaine Import Agency) است.
در لائوس(Laos) در اوائل سالهای ۱۹۶۰، آژانس با هردو فعالیت می کرد. بزرگترین درآمد سیا در گرفتن قبایل میو(Meo tribes)  بخدمت در ارتش برای مبارزه برعلیه نیروهای ضد سرمایه داری و ضد امپریالیستی داری بود. پاتیت لائو(PathetLao) قادر بود که محصول بزرگ تریاک قبایل میوها را از روستاهای دورافتاده به بازارهای اصلی از طریق هواپیمایی آمریکا٬ یک شرکت هواپیمایی عملیات سیا٬ حمل و نقل کند. زمانیکه این حادثه به آگاهی عموم رسید٬ سیا اذعان داشت میداند که میوها تریاک را در هواپیمای آمریکایی حمل و نقل میکردند و ادعا کرد که برای جلوگیری از این کار آنها سعی کرده٬ ولی٬ این کار آسانی نبود. در واقع٬ خلبانان سیا مکررا گزارش دادند که آنها با دستور از مافوق خود موظف به اختلال در حمل و نقل تریاک نبودند. همانگونه که آلفرید ماکوی(Alfred McCoy) مستند کرد٬ تولید تریاک توسط جنگ سالاران سیا در جنوب شرقی آسیا پس از وارد شدن سیا ده برابر شده است. [آلفرید ماکوی٬ سیاست هروئین: همدستی سیا در تجارت جهانی مواد مخدر(نیویورک:انتشارات لورنس هیل) ] .
در اوائل سالهای ۱۹۷۴-۱۹۵۰، سیا مافیاهای سیسیلی و کورسیها(Sicilian and Corsican mafia) را بخدمت گرفت٬  به آنها (مافیاها) پول و اسلحه  داد تا اعتصاب طولانی مدت کارگران فرانسه و ایتالیا برهبری اتحادیه های کارگری کمونیستی را در هم بشکنند. در مقابل٬ به سندیکاها(سندیکاهای مافیایی- م) برای حمل و نقل هروئین که بیشتر آن نهایتا به آمریکا رسید، کمکهای فراوان ارائه داد.
در سال ۱۹۸۰ در بولیوی(Bolivia)٬ سیا در سرنگونی دولت منتخب دمکراتیک٬ اصلاح طلب کمک کرد و یک خونتای نظامی راستگرا بر سر کار آورد. دولت جانشین که با دستگیریهای گسترده٬ شکنجه٬ و کشتار مشخص میشد٬ بعنوان «کودتای کوکائین» معروف شد که همکاری آشکار حاکمیت جدید با اربابان کوکائین رسما تأئید شد.
در سال ۱۹۸۸، شاهدان در کمیته فرعی (Subcommittee) مجلس سنا در برابر سناتور کری (Kerry) بر تروریسم٬ مواد مخدر٬ و عملیات بین المللی از عملیات گسترده مواد مخدر که سیا و دیگر کارکنان دولت همراه با مقامات اجرایی بالا و رهبران نظامی تعدادی از کشورهای آمریکای لاتین درگیر بودند٬ شهادت دادند. مأمورات عملیاتی سیا از پول انباشت شده از قاچاق مواد مخدر برای یارانه ارتشهای ضد انقلابی سراسر منطقه و در بعضی موارد به نفع جیب خود استفاده میکردند.
یک دستیار اطلاعاتی سابق به نوریگا٬ خوزه بلاندون(José Blandon)٬ به کمیته کری گفت که از باند هوایی- پرواز کاستاریکایی(Costa Rican) برای تحویل سلاح به کنتراهای نیکاراگوئه و نیز برای حمل کوکائین  به آمریکا استفاده میشد.
یک مقام کمیته تحقیق در کاستاریکا با آوردن اتهامات برعلیه جان هال(John Hull)٬ یک دامدار آمریکایی که به سیا و تجارت مواد مخدر وصل بود، شکایت کرد. مقامات کاستاریکا درخواست (ناموفق) کردند که آقای هال بدلیلی که او درگیر در قتل و قاچاق اسلحه و مواد مخدر در کشور آنها متهم شده٬ استرداد شود.
در همدستی با هال، آنها از سرهنگ اولیور نورت(Oliver North) و راب اوون(Rob Owen)٬ دان کویل (Dan Quayle) دستیار وقت سناتور سابق، از ایندینا (Indiana) نام بردند. هال همچنین در تقلب جنایی٬ ممانعت از اجرای عدالت٬ و قاچاق در این کشور دست داشت٬ با این حال وزارت دادگستری هیچ اقدامی برعلیه او بعمل نیاورد. او به کاستاریکا هم تحویل داده نشد.
در سال ۱۹۸۹، مأموری از اداره مبارزه با مواد مخدر در السالوادور٬ سیلیرینو کاستیلو سوم(CastilloIII)٬ جزئیات تحویل مقدار زیادی مواد مخدر و سلاح قاچاق را که توسط اولیور نورت و سیا در فرودگاه نظامی السالوادور که خود کاستیلو کشف کرده بود، گزارش داد. در یک کنفرانس مطبوعاتی در واشنگتن٬ دی.سی٬ ۲ اوت ۱۹۹۴، کاستیلو اطلاعات بدست آورده را تکرار کرد که نورت میدانست که مواد مخدر از پایگاه هوایی در ایلوپانگو(Ilopango) خارج میشود: «همه خلبانان او قاچاقچیان مواد مخدر بودند. او میدانست که آنها چکار میکنند و حاضر نبود با آنها برخورد کند». ادوین کورر(Edwin Corr)٬ سفیر وقت آمریکا در السالوادور٬ به کاستیلو گفت که این «یک عملیات مخفیانه کاخ سفید است که بوسیله سرهنگ اولیور نورت انجام شده و ما باید از آن فاصله بگیریم (سان فرانسیسکو هفتگی٬ ۱۸ مه٬ ۱۹۹۴).
هر دو گزارش کمیته کری و گزارش نهایی مشاور مستقل لاورنس والش(Lawrence Walsh) در مورد ایران کنترا حاوی شواهد مهم- بحرانی برعلیه نورت بود که بجای زندان رفتن درکاندیداتوری برای مجلس سنا شرکت کرد. به کیفرخواست کاستاریکا برعلیه هال و اتهامات عنوان شده برعلیه نورت تقریبا هیچ توجهی در رسانه های اصلی نشد٬ فقط چند خط هو-همهمه(نامفهوم- م) در یک صفحه داخل نیویورک تایمز بود- دریافت کرد. اگر یک رهبر مترقی مثل جسی جکسون(Jesse Jackson) با سندنیستها در تجارت مواد مخدر و اسلحه وصل شده بود٬ از آن بعنوان یک داستان بزرگ برای هفته ها تا پایان بازی کرده بود. اگر جنگ برعلیه مواد مخدر بازنده شده است٬ برای این است که دولت امنیت ملی در سمت – همراه قاچاقچیان قرار دارد.
مواد مخدر بعنوان سلاح کنترل اجتماعی
علاوه بر تأمین هزینه جنگها و پولشویی، مواد مخدر در عبن حال یک ابزار بسیار مؤثر برای کنترل اجتماعی بشمار می رود. با افزایش مواد مخدر در آمریکا، مصرف آن بطور چشم گیری افزایش یافته است. تقاضا ممکن است عرضه ایجاد کند٬ اما عرضه نیز تقاضا را بوجود میآورد. تولید انبوه و فراهم کردن امکان دسترسی مردم به آن، اولین شرط مصرف عمومی مواد مخدر است. چهل سال پیش٬ جوامع داخلی شهر فقط فقیر بودند همانگونه که اکنون هستند٬ اما آنها مواد مخدر تا این سطح مصرف نمیکردند برای اینکه مواد مخدر به این اندازه فراوان و با قیمت ارزان و قابل دسترس مثل امروز در جامعه آنها- شایع نشده بود. آنهایی که میخواهند ماریجوانا را قانونی کنند باید بجای استفاده از اصطلاح «دراگز- drugs» (مواد مخدر)٬ استفاده از «ماریجوانا- علف» را بطورمشخص اعلام نمایند٬ برای اینکه خیلی از مردم دراگز را بمعنی کراک (crack)٬ آیس (ice)٬ داروهایی که با نسخه گرفته میشود(PCBs) می فهمند. هروئین٬ یکی دیگر از انواع  بسیار مختلف مواد مخدر است که اثرات جدی بر جوامع آنها گذاشته است. اگر آمریکا مجدانه تلاش نکند و اگر کشورهایی مانند پاکستان٬ افغانستان٬ تایلند٬ کلمبیا٬ پرو و بولیوی با قاچاقچیان مواد مخدر بهمان صورتی که با دهقانان٬ دانشجویان٬ و کارگران خواهان بهبود اجتماعی سختگیرانه برخورد می کنند، رفتار نکنند٬ یک جنگ بین المللی موفق برعلیه مواد مخدر امکانپذیر نیست.
سیاست آمریکا معطوف به جنگ برعلیه مواد مخدرنیست. زیرا استفاده از مواد مخدر و قاچاقچیان مواد مخدر در جنگ ابدی امپراطوری برای کنترل اجتماعی در خانه و خارج از کشور میباشد. همانند نازی ها سابق که ثابت کردند در جنگ برعلیه کمونیست مفید هستند٬ قاچاقچیان مواد مخدر (که بعضی از آنها با سازمانهای فاشیستی ارتباط دارند) در کنار سیا(CIA) هستند. پیتر دیل اسکات(Peter Dale Scott) و جاناتان مارشال(Jonathan Marshall) در سیاستهای کوکائین(۱۹۹۱) مینویسند٬ «برای اینکه سیا شبکه های بین المللی مواد مخدر را فعال سازد»٬ «منابع اطلاعاتی مهم، اهرم سیاسی٬ ومنابع مالی غیرمستقیم عملیات جهان سوم خود را از کار می اندازد». این، چیزی کمتر از «یک تغییر کامل مسیر سازمانی» نیست. در حالی که درباره مبارزه با مواد مخدر صحبت زیادی میشود٬ رئیس جمهور ریگان یک سوم بودجه آژانس قانون فدرال برای مبارزه با جرایم سازمان یافته را کاهش داد. کاهش ۱۲ درصدی بودجه آژانس مبارزه با مواد مخدر باعث اخراج ۴۳۴ کارمند دی ایی ای( DrugEnforcement Agency)٬ از جمله ۲۱۱ مأمور شد. گارد ساحلی کاهش یافت٬ در نتیجه نظارت های ساحلی بر قاچاق تضعیف گردید. کاهش شدید شمار کارکنان دادستانی آمریکا٬ باعث کمبود وکلا و در نتیجه، وزارت دادگستری مجبور به چشم پوشی از ۶۰ درصد موارد جنایی و مواد مخدر گردید.
همه اینها باعث شد که دان مولدیا (Dan Moldea) محقق جرایم و جنایات سیاست مواد مخدر٬ ریگان را «یک شیاد» توصیف کند. و تام لیوز(Tom Lewis)، عضو کنگره آمریکا اظهار داشت که « ما فقط دله دزدها٬ ماهی های کوچک را صید میکنیم. چرا ما کله گنده ها را دستگیر نمیکنیم؟» دولت بوش(پدر) هیچیک از کاهش هزینه های ریگان را ترمیم نکرد و هیچ استراتژی برای مبارزه با مواد مخدر یک مبارزه واقعی تنظیم نکرد. در واقع٬ بوش(پدر) با کاهش همین تعداد کم مرزبانان، باعث شد که نیویورک تایمز(۲۷ اوت٬ ۱۹۸۹) نتیجه گیری کند که٬ « بودجه پیشنهادی بوش(پدر) برای سال مالی ۱۹۹۰ حتی باعث حضور کمرنگ مأمورین [مبارزه با مواد مخدر] در مرزها گردید». همچنین، دولت کلینتون در عرصه های دیگر سیاست عمومی٬ هیچکار قابل توجهی در جنگ با مواد مخدر انجام نداد.
در اواسط قرن نوزدهم٬ زمانیکه بریتانیایی ها مقادیر زیادی تریاک به چین بردند٬ در پاسخ به درخواست  چینی ها نبود. این٬ یک راه شیطانی مناسب برای ایجاد بازار جدید و کسب سود خوب از محصول تولید شده در یک کشور مستعمره(هند) برای بریتانیایی ها بود. در حالی که تبلیغ آرامش وار در میان جمعیت بالقوه زیاد در یک مستعمره دیگر(چین) میکرد. جنگهای تریاک، در واقع، تلاش چینی ها برای مقاومت در برابر قاچاق مواد مخدر بود که از طرف بریتانیایی ها حمایت شده بود. چینی ها میدانستند که «فقط بگویند نه» کافی نبود. آنها همچنین میدانستند که قانونی کردن(تریاک – م) راه حل نبود٬ برای اینکه٬ دراصل٬ بریتانیا تجارت مواد مخدر را قانونی کرده بود- و این مشکل بود. احتیاج به قبول تئوری توطئه نیست که متعجب شویم اگر سیاستگزاران راستگرا همان نوع بازی را با قاچاق مواد مخدر با کشورآمریکا نمیکنند. سازمانهای اعتراضی جوامع لاتین٬ آمریکایی های آفریقایی آفریقایی تبار در سالهای ۱۹۶۰ بطور سیستماتیک توسط پلیس و مقامات فدرال نابود شدند٬ رهبران آنها کشته یا با اتهامات واهی زندانی شدند. بلافاصله٬ فروشندگان مواد مخدر برای قلع و قمع آن سازمانها دست بکار شدند. قاچاقچیان مواد مخدر بدون ترس از طرف مقامات فدرال اجازه داشتند محموله را به کشور وارد کنند. ساکنان داخلی شهرهای امروز٬ بجای بسیج و مبارزه برای  مشکلات نان و آب مورد نیاز خود، برعلیه هجوم مواد مخدر مبارره میکنند. کسانیکه استدلال میکنند که برای حل مسئله مواد مخدر آنرا قانونی کنیم، درک نمی کنند که مواد مخدر در حال حاضر عملا قانونی است٬ و این مشکل است. مواد مخدر با کمترین مخالفتی از طرف مجریان قانون و اغلب با همکاری فعال آنها در جوامع توزیع می شود. پلیس ها مکررا در لیست حقوق بگیران مافیای مواد مخدر هستند و باحتمال زیاد برعلیه شهروندانی که در برابر مواد مخدر مقاومت میکنند، عمل میکنند تا برعلیه خود قاچاقچیان مواد مخدر.
  بعضی از مفسران محافظه کار هوادار قانونی کردن مواد مخدر، مانند ویلیام باکلی جونیور (William Buckley, Jr)٬ بطور منتاقضی ادعا میکنند که مسئله مواد مخدر جدی نیست و در عین حال برای اینکه خیلی گسترده است، غیرقابل کنترل است. ادعای این محافظه کاران٬ که برعلیه پوسیدگی ارزشهای آمریکایی صحبت میکنند٬ درباره اثرات مخرب مواد مخدر بطور عجیبی ضعیف بنظر میرسند. طبعا٬ آنها بمراتب علاقمندند که ببینند سکوت جوانان کم درآمد در اثر هجوم مواد مخدر بهتر از آن است که برای مبارزه مردمی علیه توزیع مجدد منابع عمومی بسیج شوند. آنها ترجیح میدهند که جوانان شهرها درباره انقلاب صحبت نکنند- همانگونه که همتایان نسل پیشین آنها که به عضویت لردهای جوان٬ جنگلبانان بلک استون٬ و پلنگهای سیاه  پیوستند- اما در عوض به تزریق  مواد به خودشان و با اسلحه  به تیراندازی به یکدیگر مشغول شوند. هنگامی که رهبران خیایانی برای برقراری مصالحه بین گانگسترها فعالیت میکنند و انرژی خود را در مسیر سیاسی سازمان یافته صرف می کنند٬ آنها با سرکوب فراقانونی سرکوب می شوند نسبت به زمانیکه آنها در فعالیتهای باند معمولی رها باشند. [یک مثال: در سال ۱۹۹۴ یکی از رهبران سابق باندها در لس آنجلس- رهبر تقدیر جامعه و رئیس مصلح دیووان هولمز(Dewayne Holmes) به اتهام سرقت ۱۰ دلار از کسی که باعث اختلال در یک دیسکوی رقص متعلق به  هولمز شده بود، زندانی شد. او هفت سال در زندان ماند. برای جزئیات مراجعه کنید به کریستین پارنتی٬ «بنیانگذار باند آتش بس باتهام ساختگی متهم شد»٬ مجله ز٬ نوامبر ۱۹۹۳].  مواد مخدر ابزار مهم سرکوب و کنترل اجتماعی است. امپریالیستهای بریتانیایی اینرا میدانستند و کارشناسان محافظه کار٬ پلیس٬ سیا٬ و کاخ سفید نیز بهمین صورت اینرا میدانند. از هارلم (Harlem) تا هندوراس (Honduras)٬ امپراتوری از هر دستگاهی که در چنگ خود دارد، برای تضعیف روحیه مردم سرکش و ایجاد اختلال در جامعه استفاده میکند.

 پایان فصل ششم 


پای نوشت : انتشارمقالات دریافتی دیگر دوستان وبلاگ نویس دروبلاگ شاهین شهر-اندیشه های(سیاسی) نوین و مترقی
، الزاماً بمعنای تائید آنها نیست!

۱۳۹۲ اسفند ۴, یکشنبه

علیه امپریالیسم٬ فصل پنجم – یک موفقیت وحشتناک: مایکل پرنتی٬ برگردان: آمادور نویدی

نوشته: مایکل پرنتی

برگردان: آمادور نویدی

فصل پنجم – یک موفقیت وحشتناک

کسانی هستند که سیاست خارجی آمریکا را بدلیل اشتباهات و عدم انسجامش مورد انتقاد قرار میدهند. برای اطمینان- بدون شک٬ سیاستگزاران غلط پیشبینی میکنند. زمانیکه آنها از عواقب ناخواسته ناامید٬ یا توسط نیروهای خارج از کنترل خنثی میشوند٬ شگفت زده میگردند. آنها نه معصوم و نه قادر مطلق هستند. اما احمقان کوری هم که بعضی ها فکر میکنند، نیستند. بطور کلی٬ سیاست خارجی آمریکا بطور قابل ملاحظه ای در تضعیف انقلابات مردمی و در تحکیم رژیمهای محافظه کار سرمایه داری در هر منطقه ای از جهان موفق بوده است. اگر بدلیل این موفقیتها نبود٬ تاریخ آمریکای لاتین٬ کارائیب٬ آسیا٬ آفریقا٬ خاور میانه٬ و اروپای پس از جنگ خودش بطور چشمگیری سرنوشت دیگری پیدا میکرد.
خیلی از آمریکایی ها درک میکنند که سیاستمداران دروغ میگویند٬ که در خدمت منافع قدرتمندان هستند. آنها قارند چیزی بگویند و سپس کار دیگری که با صدای بلند به مردم وعده داده اند، انجام دهند. اما وقتی که به سیاست خارجی میرسد٬ بسیاری از ما از قضاوت کردن عقب میکشیم. ناگهان برای ما مشکل میشود بپذیریم که رهبران آمریکا درباره نیات خود در باره جهان بما دروغ میگویند٬ و دنبال کردن سیاستهای نئوامپریالیستی آنها کمترین ربطی به دمکراسی دارد.
گمانه زنی های بررسی نشده
به ما گفته شده که سیاست خارجی کشور آمریکا از بهترین انگیزه ها سرچشمه میگیرد و به استاندارهای قانونی اخلاق- کردار بین المللی پایبند است. موارد نادری که درباره سیاست خارجی در محافل سیاسی اصلی و رسانه های بزرگ بحث میشود٬ انتقادات محدود به مسائل عملیاتی است: آیا رهبران ما بیش از حد(یا خیلی کم) متکی به نیروی نظامی هستند؟ آیا آنها سعی میکنند که سبک دمکراسی غربی را بر مردمی که آماده آن نیستند، تحمیل نمایند؟ آیا آنها در زمینه دقت عمل شکست خورده اند؟ آیا آنها برای مدتی طولانی منتظر مانده اند یا بیش از حد عجله کرده اند؟ آیا این سیاست موفقیت آمیز خواهد بود؟ آیا اثبات میشود که بیش از حد هزینه خرج برمیدارد؟ اگر نگوئیم هرگز٬ اما بنیاد و اساس سیاست بندرت مورد بررسی قرار میگیرد. بعنوان یک روند پدیرفته شده است که آمریکا حق مداخله در امور کشورهای دیگر را برای برقراری نظم٬ خنثی کردن شورشها٬ مبارزه با تروریسم٬ نجات آمریکائیان تحت خطر یا هر چیز دیگری دارد. این، موضوع پذیرفته شده ای است که تجاوز ناعادلانه چیزی است که این کشور مقاومت میکند. اما هرگز تجربه نمیکند٬ که اختلافات بوجود آمده با کشورهای دیگر تقصیر آن کشورهاست٬ که چپگرا ها خطرناک هستند اما راستگراها معمولا نیستند٬ که احتیاجی نیست چپگرا یا راستگر تعریف شود٬ و چیزی که «ثبات» خوانده شود، به انقلاب و شورش مردمی ترجیح داده میشود.
دعاوی اولیه این کتاب- سیاست آمریکا بیشتر در خدمت عده قلیلی است چرا که مردم عادی در این کشور و در خارج از آن بحث های سیاسی جریانهای اصلی و تفسیر رسانه ها را برسمیت نمیشناسد.[برای بحث مفصل درباره نقش رسانه ها در پوشش جنایات امپراتوری٬ به کتابم  واقعیت اختراع٬ سیاست رسانه های خبری٬ چاپ دوم(نیویورک: انتشارات سنت مارتین نگاه کنید]. از آرژانتین تا زئیر٬ از تیمور شرقی تا صحرای غربی٬ جنگهای های فرسایشی ضدانقلابی مورد حمایت آمریکا جان میلیونها انسان را گرفته٬ ده ها میلیون مجروح٬ معلول٬ از نظر عاطفی درهم شکسته٬ آواره٬ یا تبعید شده اند. با اینحال٬ بسختی کلمه ای درباره آن گفتمان سیاسی که در این کشور چه میگذرد، شنیده میشنود.
به ما گفته اند که این کشور موظف است اراده خود را نشان دهد٬ قدرتش را باید مدام بنمایش بگذارد٬ عضلاتش را بحرکت درآورد٬ همانند یک ابرقدرت عمل کند تا از سوی بعضی از کشورهای کشور تازه بدوران رسیده تحت فشار قرار نگیرد (ادعایی که برای توجیه در هم کوبیدن ویتنام و یا قتلعام در عراق بکار میرود). ما میشنویم، هر گونه شکست در اعمال قدرت ما٬ اعتبار ما را تضعیف میکند و تجاوز را عودت میدهد. یکی ممکن است تعجب کند که چرا رهبران آمریکا به چنین احساسی نیاز دارند تا هرکس دیگری را متقاعد کنند که آمریکا قویترین قدرت نظامی در جهان است- وقتیکه هر کس دیگری اکنون بطور دردناکی از آن حقیقت آگاه است.
موضع گیری ماچو – مردانگی
بعضی میگویند نیاز ناشی از ناامنی روانی باعث شده است که نسل رهبران آمریکا مشترکا رنج ببرند. برای اطمینان٬ اغلب برای القاء این تصور که آنها قاطع و قوی هستند، به رؤسای جمهوری عنوان ماچو داده اند. ابزار کلیدی قدرت دولت٬ ارتش٬ بر مبنای ماچویسم- مردانگی٬ با همه تأکیدات همراه خود در سفت و سختی٬ سلطه و خشونت ساخته شده است. اما درحالی که احساس مردانگی و تصور، تشویق میشوند و مهار میشوند٬ آنها سیاستهای امپراتوری خودشان را توضیح نمیدهند.
بدون شک رئیس جمهور بوش (پدر- م) وقتیکه به عراق و پاناما حمله کرد ٬میخواست سر سختی خودش را نشان بدهد. اما او با انگیزه ماچو مجبور شد تا به منافع سیاسی متعهد باشد. او با امیدواری به بهبود محبوبیتش و انتخاب مجدد علاقمند بود. به همین ترتیب٬ حمله هوایی رئیس جمهور کلینتون در اوایل ریاستش برعلیه عراق حرکات نمایش قدرت عضلاتش بود٬ خونریزی برای ریاست جمهوری٬ طراحی شده بود تا نشان داده شود که او ترسو نیست و هر وقت که «لازم باشد»، قادر به استفاده از نیروی مرگبار است.
بطور خلاصه٬ هدف فی نفسه زیاده روی ماچوگری نیست، بلکه انتخاب مجدد است. اگر پوشیدن لباس زنانه مانند دامن و کفش پاشنه بلند، انتخاب مجدد را ضمانت کند٬ کلینتون و هر سیاستمدار مرد دیگری مردانگی را در هوا پرت میکند و براین اساس لباس زنانه میپوشد.
نمایش قدرت، برای مردمی که به آنها القاء شده که چنین نیرویی برای بقاء و امنیت خود و کشورشان لازم است مردم را در اطراف رهبرانش بحرکت درمی آورد٬. اکثر شهروندان عادی آرزو نمیکنند که در صحنه نبرد شرکت کنند. آنها باید احضار شوند. حتی بسیاری از داوطلبان از میل و اشتیاق مردانه به ارتش نمیپیوندند و بکشند یا کشته شوند٬ بلکه برای اینست که بتوانند به برخی موقعیت ها یا کمکهای اقتصادی دسترسی پیدا کنند. تا اینکه توسط توستوسترون های خود مجبور به جنگ شده باشند٬ به بسیاری از سربازان باید دستور داد تا تحت تهدید تحریمهای شدید اینکار را انجام دهند.
آن کسانیکه امپراتوری را ناشی مردانگی میبینند که نیاز به سلطه گری دارد، توضیح نمیدهند که چرا رهبران آمریکا میخواهند بر برخی از کشورها یا کشورهای دیگر تسلط داشته باشند. تئوری مردانگی توضیح نمیدهد که چرا واشنگتن بطور مداوم در کنار منافع شرکتهای فراملیتی٬ زمینداران بزرگ٬ و خودکامگان نظامی است و نه در کنار کارگران٬ دهقانان٬ دانشجویان٬ و دیگران که برای اصلاحات مساوات مبارزه میکنند.
بدون در نظرگرفتن تصاویر مردانگی خود٬ سیاستگزاران بیشتر بطرف دولتهای دست نشانده٬ دیکتاتورهای راستگرا متمایل بوده اند. اگر فشار کامل نباشد٬ آنها قطعا با نامردانه ترین وجهی عقب نشینی میکنند٬ کمکهای سخاوتمندانه بدون طرح هیچ پرسشی درباره چگونگی مصرف آنها ارسال می کنند٬ برای حفظ روابط حسنه با گروه حکومتهای نامشروع نظامی٬ سلطنت مطلقه٬ و سیاستمداران فاسد از هیچ تلاشی فروگذاری نمی کنند.
اغلب از ما میخواهند که بپذیریم که آمریکا نه فقط حق دخالت در خارج دارد، بلکه این یک تعهد است. گفته شده است: «ما باید مسئولیتهای محوری را که بردوش ما گذاشته شده است، قبول کنیم». اشاره ای نشده است که چه کسی انجام این محوریت را بما محول کرده است و چرا این کشور باید در هرگوشه جهان دخالت کند. در سال ۱۹۹۲، رئیس جمهور بوش(پدر) اعلام داشت که آمریکا «رهبر جهان است» و کشورهای دیگر از ما انتظار دارند که چنین عمل کنیم. مستأجران پی در پی کاخ سفید٬ که قادر به پاک کردن آبراه های ما یا توسعه سیستم انرژی یا فراهم کردن شغل و مسکن مناسب برای میلیونها نفر در داخل آمریکا نیستند٬ خودشان را رهبران تمام جهان اعلام میکنند.
بارها و بارها شنیده می شود که آمریکا «رهبر جهان» است. «رهبر جهان» بودن یعنی داشتن مسئولیت اصلی برای حفظ سیستم جهانی سرمایه گذاری و انباشت سرمایه داری. وظیفه آنست که برای آرام کردن خلقهای کشورهای مختلف دست نشانده و فقیر عناصر مقاوم را با استفاده از هر شیوه کنترل و جنگ فرسایشی بزیر پا انداخت و له کرد. آنها همانطور که ریگان گفت باید گریه کنان بگویند: «عمو» (اشاره به عموم سام٬ یعنی آمریکا– م)، چنانچه اتیوپی و موزامبیک انقلابی پس از سالها حمایت آمریکا از قلع و قمع در واقع گفتند، از نیکاراگوئه انقلابی میخواست بگوید.
به نام دمکراسی
بارها و بارها شنیده میشود که رهبران آمریکا مخالف کشورهای کمونیستی هستند برای اینکه آنها فاقد دمکراسی سیاسی هستند. اما٬ همانگونه که قبلا اشاره شد٬ دولت های واشنگتن یکی بعد از دیگری همواره از برخی از دولتها که سرکوبگرترین رژیمها در جهانند٬ از کسانیکه بطور منظم در دستگیریهای گسترده٬ ترور٬ شکنجه٬ و ارعاب و تهدید زیاده روی کرده اند٬ حمایت کرده است. علاوه براین٬ واشنگتن از برخی از بدترین شورشیان راستگرا ضدانقلابی و جنایتکار که گلوی انسانها را میبرند٬ حمایت کرده است: از جمله ساویبی یونیتا(Savimbi’s UNITA) در آنگولا٬ رینامو(RENAMO) در موزامبیک٬ مجاهدین در افغانستان٬ و در سالهای ۱۹۸۰ حتی از پول پوت دیوانه که جنگ علیه کامبوج سوسیالیستی براه انداخت.
مورد کوبا را در نظر بگیرید. از ما خواسته اند که باور کنیم که دهه ها خصومت آمریکا نسبت به کوبا- از جمله تحریم٬ خرابکاری و حمله- بخاطر بی میلی طبیعت استبدادی دولت کاسترو و نگرانی یا آزادی مردم کوبا تحریک شده است. این اصرار ناگهانی برای «بازگرداندن» آزادی کوبا از کجا آمده است؟ دهه ها قبل از انقلاب کوبا در سال ۱۹۵۹، همه دولتهای آمریکا از یک حکومت مطلقا وحشیانه و سرکوبگر بریاست ژنرال فولجینسیو باتیستا(Fulgencio Batista) پشتیبانی کرد. اما تفاوت قابل توجه که گفته نشده این بود که باتیستا یک رهبر کمپرادور بود که درهای کشور کوبا را برای نفوذ گسترده سرمایه آمریکا باز گذاشت. برعکس٬ فیدل کاسترو از کنترل اقتصاد توسط شرکتهای بزرگ خصوصی جلوگیری کرد٬ دارایی های آمریکا را ملی کرد٬ و ساختار طبقاتی را اشتراکی تر و برابر طلبانه تر بازسازی کرد. این آنچیزیست که او را اینچنین تحمل ناپذیر کرده است.
بدور از حمایت از دمکراسی در سراسر جهان٬ کمیته امنیت ملی پس از جنگ جهانی دوم نقش فعالی در تخریب دولتهای مترقی در یکسری از کشورها بازی کرده است (برای مشاهده لیست این کشورها، به فصل ۳ مراجعه کنید).
در توجیه سرنگون کردن رئیس جمهور دولت منتخب دمکراتیک شیلی٬ سالوادور آلنده٬ در سال ۱۹۷۳، هنری کسینجر اظهار داشت: «زمانیکه ما باید بین اقتصاد و دمکراسی یکی را انتخاب کنیم٬ ما باید اقتصاد را نجات دهیم». کسینجر نصف حقیقت را گفته بود. اگر او می گفت که میخواست اقتصاد سرمایه داری را نجات دهد، می شد گفته او را  بیان همه واقعیت تلقی کرد.
این آلنده نبود که اقتصاد شیلی را نابود کرد. طبقه ممتاز بالا٬ فساد گسترده٬ و فقر توده نسل ها قبل از اینکه او بریاست جمهوری برسد، در امنیت بودند. اگر بخواهیم تغییرات قابل توجهی را که حاکمیت دولت متحد مردمی در مدت کوتاه دو سال به ارمغان آورد، عبارت بود از افزایش درآمد ناخالص ملی و افزایش سهم کارمندان و مزدبگیران از آن نسبت به نخبگان ثروتمند که بحساب سود٬ سود سهام٬ و کرایه املاک زندگی میکنند. در شیلی، آلنده یک اصلاح کوچک ولی واقعی در قدرت طبقاتی انجام داد. کالاهای مصرفی ثروتمندان سهمیه بندی شد و میبایست مالیات بپردازند. برخی از سرمایه گذاریها و کسب و کارها(شرکتها- م) ملی شدند. در همین حال٬ مردم فقیر از اشتغال عمومی٬ برنامه های سودآموزی٬ تعاونیهای کارگری٬ و نیم لیتر شیر روزانه برای هر کودک فقیر بهره مند شدند.
بعلاوه٬ تعداد کمی ایستگاههای رادیو و تلویزیون شروع به ارائه دیدگاهی از روابط عمومی کردند که از انحصار ایدئولوژیک رسانه های متعلق به بخش خصوصی خارج شده بود. بدون تهدید دمکراسی٬ دولت متحد مردمی چپ٬ با توسعه دمکراسی اقلیت ممتاز الیکارشی را با خطر مواجه ساخت.
چیزی که رهبرانی مثل کسینجر را برانگیخت، این بود که رفرمهای دمکراتیک اجتماعی آلنده شکست نمیخوردند بلکه موفق میشدند. روند به سمت برابری اقتصادی سیاسی میبایست متوقف میشد. بنابراین کسینجر٬ سیا(CIA)٬ کاخ سفید٬ و رسانه های آمریکا با چنگ و دندان بجان دولت متحد مردمی افتادند. زیر نام نجات دمکراسی برای شیلی٬ آنها تخریبش کردند٬ با ایجاد دیکتاتوری فاشیستی تحت رهبری ژنرال آگستو پینوشه( Augusto Pinochet)٬ که هزاران نفر را شکنجه و اعدام کرد و هزاران نفر دیگر در دوره او ناپدید شدند، همه رسانه های مخالف دولت٬ احزاب سیاسی٬ اتحادیه های کارگری٬ و سازمانهای دهقانی سرکوب گردیدند.
بلافاصله بعد از کودتای نظامی٬ جنرال موتور٬ که پس از انتخاب آلنده کارخانه هایش را بسته بود٬ عملیاتش را از سر گرفت٬ نشان داد که چگونه سرمایه داری خیلی بیشتر با فاشیسم همراه است تا سوسیال دمکراسی . بر خلاف ادعای نجات اقتصادی٬ کودتای مورد حمایت سیا آغازگر عصر- تاریخی بالارفتن سرسام آور تورم و بدهی ملی٬ افزایش شدید بیکاری٬ فقر٬ و گرسنگی گردید.
شکار برای خطر سرخ
مقامات واشنگتن نمیتوانند به مردم آمریکا بگویند که هدف واقعی از هزینه های هنگفت نظامی و مداخلات خصمانه برای ساختن جهانی امن برای جنرال موتور٬ جنرال الکتریک٬ جنرال دینامیک٬ و همه جنرال های دیگر است. در عوض بما گفته میشود که امنیت کشور ما در خطر است. اما آسان نیست که عموم مردم را متقاعد ساخت که قدرتهای کوچکی مانند کوبا٬ پاناما٬ یا نیکاراگوئه٬ یا قدرت کوچکی مثل گرانادا تهدیدی برای بقای ما هستند. بنابراین در مدت جنگ سرد بما گفته شد که چنین کشورهایی ابزار بزرگنمایی جهان شوروی بودند.
خیلی از سرنگونی دیکتاتوری باتیستا بدست مردم کوبا نگذشته بود که٬ رئیس جمهور آیزنهاور اظهار داشت که واشنگتن نمیتواند در نیمکره غربی یک رژیمی «تحت سلطه کمونیسم بین الملل» را تحمل کند. کوبا بعنوان بخشی از یک توطئه جهانی که دفتر مرکزی آن مسکو بود٬ به تصویر کشیده شد. برای چندین دهه٬ «توسعه طلبی شوروی» بعنوان  دیو٬ توجیهی درخدمت مداخلات آمریکا بوده است.
مطمئنا٬ شوروی و دیگر دولتهای کمونیستی اروپای شرقی تهدیدی برای سرمایه جهانی بودند. آنها بخش بزرگ اقتصاد عمومی را توسعه دادند و به کشورها و جنبشهای ضدامپریالیستی سراسر جهان٬ از جمله کنگره ملی آفریقای نلسون ماندلا در آفریقای جنوبی کمک کردند. بعلاوه٬ قابلیت هسته ای شوروی گاها ترمزی بر حوزه و سطح مداخلات نظامی آمریکا تحمیل کرد. بنابراین اگر بلوک شوروی هنوز وجود داشت، در نقش مخالف پایدار اقدام میکرد ممکن بود که رئیس جمهوربوش (پدر) با احتیاط بیشتری علیه عراق در سال ۱۹۹۱ عمل کند.
اگر ماشین نظامی جهانی آمریکا واکنشی لازم به تجاوز شوروی بود٬ چنانچه بارها و بارها بما گفته شده بود که چنین باور کنیم٬ پس چرا بعد از انحلال اتحاد جماهیر شوروی(USSR) و پیمان نظامی ورشو و اعلام پایان جنگ سرد، هنوز ماشین نظامی جهانی آمریکا وجود دارد؟ همانگونه که رابرت گیتس(Robert Gates) مدیر سیا تأئید کرد٬ «تهدید آمریکا به حمله عمدی از آن گوشه جهان در آینده قابل پیش بینی ازبین رفته است»(نیویورک تایمز٬ ۲۳ ژانویه ۱۹۹۲ ).
مقامات میخواهند ما را قانع کنند که ناگهان دشمنان جدیدی ظاهر شده اند. دیک چینی وزیر دفاع اعلام کرد که اتحاد جماهیر شوروی تنها تهدید نبوده؛ جهان پر از دیگر دشمنان خطرناک است – که او ظاهرا قبلا نادیده گرفته است. حال بما گفته میشود که مشکلات میتواند از درون خود کشورهای جهان سوم ٬ حتی بدون هیچ تحریکی از طرف مسکو بوجود آید. سیاستگزاران آمریکا و پیروان وظیفه شناس آنها در رسانه های متعلق به شرکتهای بزرگ ما از خطر مرگ ناشی از تروریستهای بین المللی٬ متعصبان اسلامی٬ کارتلهای قاتل مواد مخدر٬ مرد دیوانه هسته ای٬ و هیتلر جهان سوم هشدار میدهند. چند دولت باقیمانده کمونیستی مانند کره شمالی و کوبا دیگر بعنوان ابزار مسکو به تصویر کشیده نمیشوند، بلکه بنوعی شر- شرور در حق خودشانند.
در مدت چندین دهه بما گفته شد که برای محافظت خود از اتحاد جماهیر شوروی ما احتیاج به نیروی دریایی عطیمی داریم. با نبود شوروی٬ دریا سالار تروست(Trost)٬ رئیس عملیات نیروی دریایی٬ اعلام کرد که ما هنوز نیاز به نیروی دریایی بسیار بزرگی داریم. زیرا، چیزهای دیگری بجز دفاع ما در برابر شوروی وجود دارد. او گفت٬ نیروی دریایی٬ باید به مناطق مشکل دار برود و «پرچم را نشان دهد» – محصول اصطلاحات امپریالیستی برای تمرین ارسال کشتی های جنگی به بنادر خارجی برای ارعاب جمعیتهای نافرمان با نمایش قدرت است. کشتی ها پرچم را باندازه توپها- اسلحه های خود  نشان نمیدهند٬ آنهایی که از راه دور میزنند، مرگ و نابودی را از مایل ها دور به داخل میبرند. به اینگونه نمایش ها «دیپلوماسی قایق توپدار» گفته میشود. امروز٬ کمتر احتمال دارد که قایق توپدار یا کشتی جنگی از نیروی ضربت دریایی باشد که حامل هواپیماها٬ جنگنده بمب افکن ها٬ موشک ها٬ و هلیکوپترهای توپدار نباشد.
تروست اضافه کرد که یک نیروی دریایی قدرتمند برای «درگیریهای محلی و منطقه ای» احتیاج است. این وظیفه خودخواسته آمریکا بود که پلیس جهان مشکل دار باشد. کوی بوینو؟(cui boeno)-(بزبان اسپانیایی- م) اما  خوب چه کسی؟ بسود چه کسی و به حساب چه کسی این کار پلیسی انجام داده میشود؟ مقامات معمولا نمیگویند که کارشان برای حفاظت سرمایه داری جهانی از جنبشهای اجتماعی برابری طلب است. آنها ترجیح میدهند از کلمه رمز- اصطلاحاتی مثل «درگیریهای محلی و منطقه ای» استفاده کنند. و وقتیکه همه اینها شکست بخورد٬ آنها درباره دفاع از «منافع ما» در خارج صحبت میکنند٬ عبارتی که تقریبا برای توجیه هر اقدامی بکار برده میشود.
«منافع ما» چه هستند؟
در حالی که در یک کنفرانس در نیویورک شرکت داشتم٬ از زبان مایکل هارینگتون(Michael Harrington)٬ رهبر سابق سوسیالیستهای دمکرات آمریکا٬ که در باره سیاست خارجی آمریکا صحبت میکرد، شنیدم. در طول زمان سؤال کردن٬ یکنفر از او پرسید چرا سیاست خارجی آمریکا «خیلی احمقانه» است؟ هارینگتون پاسخ داد که «ما آلمانی های خوبی هستیم» و «ما فضول» جهان هستیم و «ما این قدرت را داریم».
من پاسخ دادم که٬ سیاست آمریکا٬ بجای احمقانه بودن٬ برای بیشترین بخشها٬ بطور قابل توجهی موفق آمیز و بیرحمانه در خدمت منافع نخبگان اقتصادی بوده است. این ممکن است احمقانه بنظر برسد برای اینکه منطق ارائه شده در حمایت خود، اغلب متقاعد کننده نیست٬ این تصور را در ذهن ما بوجود می آورد که سیاستگزاران قاطی کرده اند یا قابل دسترس نیستند. اما فقط برای اینکه مردم نمیفهمند که آنها چه میکنند، باین معنی نیست که رهبران امنیت ملی خودشان گیج هستند. بگوئیم که آنها ساختگی اند  به این معنی نیست که آنها احمق هستند. در حالی که هزینه پول٬ زندگی٬ و درد و رنج انسان زیاد است٬ سیاست آمریکا اساسا سرمایه گذاری منطقی و سازگار است. مطمئنا سبک چه کسی حمایت شده و چه کسی مخالف شده است٬ چه کسی بعنوان دوست و چه کسی بعنوان دشمن است٬ بهمان اندازه نمایان است.
من اضافه کردم که ما باید از گفتن «ما» این کار را میکنیم و «ما» آن کار را میکنیم، پرهیز کنیم٬ از آنجایی که منظور واقعی از ما سیاستگزارانی در مؤسسات امنیت ملی هستند که نماینده مجموعه خاصی از منافع طبقاتی میباشند. در غیر اینصورت عده زیادی تحلیلگر این عادت را دارند که به «ما» اشاره کنند. گفتن «رهبران دولت امنیت ملی» میانبر زدن است. اما استفاده از ضمیر گمراه کننده است. این نکته بیش از حد اهمیت دارد . کسانیکه مرتب میگویند «ما» به احتمال زیاد ملتها را بعنوان عده ای مبتدی در امور بین الملل تحلیل میکنند و منافع طبقاتی را نادیده میگیرند. آنها باحتمال زیاد فرض میکنند که اجماعی از منافع بین رهبران و توده مردم وجود دارد در صورتی که معمولا وجود ندارد. این تصور باقی میماند که همه ما مسئول سیاستهای «ما» هستیم٬ موضعی که مسئولیت را از گردن سیاستگزاران واقعی برمیدارد و بر ضمیر بسیاری افراد خوب تداعی میشود، که نتیجه گیری کنند که ما باید از آن چیزی که «ما» در جهان انجام میدهیم، شرمنده و متأثر باشیم.
تمام سیاستهای اقتصادی٬ نه فقط جنبه های سیاست خارجی٬ از یک دیدگاه طبقاتی یا دیدگاه های دیگر طبقاتی تدوین و فرموله شده است. خود اقتصاد یک نهاد بیطرف نیست. صرفا سخن گفتن٬ چیزی بعنوان «اقتصاد» وجود ندارد. هیچکسی هرگز یک اقتصاد را ندیده و یا لمس نکرده است. آنچه که ما میبینیم، مردمی هستند که درگیر تبادل ارزشها٬ کارمولد و کار غیر مولد هستند٬ یک ساختار فرضی تحمیل شده بر واقعیات قابل مشاهده و ما نامی کلی به همه این فعالیتها میدهیم٬ که آن را «اقتصاد» میخوانیم. ما سپس به اختلاس های خودمان همچون اشخاص بدل ساخته٬ بعنوان نیروهای خود تولید با خودشان برخورد میکنیم. بنابراین ما درباره مشکلات اقتصادی بطور کلی٬ نه مشکلات اقتصادی سرمایه داری با یک مجموعه ای خاص روابط اجتماعی و توزیع ظاهری از قدرت طبقاتی صحبت میکنیم. اقتصاد، یک نهاد خود بخودی تجسم میشود٬ همچون اظهاراتی مانند٬ «اقتصاد در رکود است» و «اقتصاد در حال احیاء شدن است».
به همانصورت٬ ما اختلاس میکنیم سپس مفهوم «ملت» را جسمیت میدهیم. بنابراین، ما درباره آمریکا بعنوان یک نهاد واحد صحبت میکنیم و چیزی که «ما بعنوان یک ملت» انجام دهیم. چنین رویکردی ابعاد طبقاتی سیاست آمریکا را نادیده میگیرد. برای مثال٬ سؤال کمکهای خارجی را در نظر بگیرید. این گمراه کننده است که بگوئیم آمریکا٬ بعنوان یک کشور٬ به این یا آن کشور کمک میکند. یک ملت به اینصورت به ملت دیگر آنقدر کمک نمیکند. دقیقتر٬ شهروندان معمولی کشور ما٬ مالیات خود را به نخبگان کشورهای دیگر میدهند. همانگونه که شخصی گفت: کمکهای خارجی زمانیست که مردم فقیر یک کشور ثروتمند به مردم ثروتمند کشور فقیر پول میدهند. انتقال در سراسر خطوط طبقاتی همچنین خطوط ملی٬ توزیع مجدد درآمد بسوی بالا را نمایندگی میکند.
ما میشنویم درباره منافع «ما» در جهان صحبت میکنند. اما آسان نیست که معلوم شود که منظور رهبران «ما» از «منافع آمریکا» چیست. در سال ۱۹۶۷، در زمان جنگ ویتنام٬ من برای اولین بار آگاه شدم که چگونه اغلب مقامات به «منافع آمریکا» بعنوان راهی برای توجیه سیاست خود بدون حتی مکثی بما بگویند آن منافع ممکن است چه باشند، ارجاع میدادند. من بیهوده از طریق بیش از چند جلد بولتن وزارت امور خارجه٬ دنبال بعضی تعاریف یا برای مثال «منافع آمریکا» را مطالعه کردم. نزدیکترین نظر بوسیله ویلیام باندی(William Bundy)٬ مقامی از وزارت امور خارجه بود که از «پایگاه های نظامی حیاتی ما» در فیلیپین بعنوان منافع ضروری آمریکا ذکر کرده بود. همانگونه که اغلب اتفاق میافتد٬ حضور نظامی در خارج از کشور که باصطلاح برای دفاع از «منافع ما»( هرچه که باشند) تأسیس شده اند٬ خودشان منافعی میشوند که باید از آنها دفاع شود. ارزش ابزاری ارزش نهایی میشود.
باندی در ادامه تأئید می کند که منافعی «مهمتر» از پایگاه های نظامی وجود دارد. او هنگامیکه برای نخبگان آمریکایی و فیلیپینی در مانیل(پایتخت فیلیپین- م) صحبت میکرد٬ گفت: «فیلیپین برای آمریکا خیلی معنی میدهد برای اینکه… این کشوری است که آمریکایی ها همیشه٬ چنانچه فیلیپینی ها اغلب میگویند٬ تصور کن در خانه خودتان هستید». اگر منظور باندی را بفهمم٬ منافع ما در فیلیپین حفاظت از مهمان نوازی فیلیپینی ها بود.
ادعای باندی از تاریخ امپریالیستی زیاد چشم پوشی میکند. نیروهای آمریکایی از سال ۱۸۹۹ تا ۱۹۰۲ ٬ در تلاشی موفقیت آمیز برای درهم شکستن استقلال فیلیپینی ها حدود ۲۰۰۰۰۰ فیلیپینی را کشته و ده ها هزار نفر دیگر را زخمی یا شکنجه کرده اند.
باندی همچنین بعضی از واقعیات تیره امروزی را نادیده میگیرد٬ ازجمله فقر عمومی در فیلیپین و صنعت گسترده فحشا که بنفع سربازان آمریکایی مستقر در آنجا انجام میگیرد و معنی تازه ای به ایده «تصور کن  درخانه خودتان هستید» میدهد.
حقیقت این است که «منافع ما» تیره و تار باقی میماند برای اینکه  طوری این واژه بکاربرده شده که هیچ ربطی به منافع واقعی ما ندارد. و تغییر دولت ها هم هیچ چیزی را روشن نمیکند.
در طول مبارزات انتخاباتی سال ٬۱۹۹۲  بیل کلینتون ترسیم مسیر جدیدی را برای آینده کشور قول داد٬ بما یادآوری کرد که ما باید «شجاعت برای تغییر» داشته باشیم. بیانیه بنظر خوب میآید. ولی زمانیکه بیل کلینتون انتخاب شد٬ همانند اسلاف محافظه کار جمهوریخواه خود٬ که آمریکا باید یک ابرقدرت جهانی باقی بماند٬ و مداخله آمریکا در خارج همیشه با حس نیت بوده٬ و اینکه نیروی نظامی میتواند «منافع ما» را حمایت کند، حفظ کرد. و همانند پیشینیان خود٬ او اجازه هیچ بررسی انتقادی از چیستی منافع ما را نداد.
کلینتون علیرغم تحولات چشمگیر جهان٬ هیچ بحث عمومی بر سر موضوع سیاست خارجی نکرد. بعنوان عضوی از شورای روابط خارجی٬ در کنفرانس بیلدربرگ(Bilderberg)٬ و کمیسیون سه جانبه٬ همه تحت سلطه شرکتهای بزرگ٬ نخبگان سیاستگزار٬ کلینتون شخصا  ایدئولوگ بخشی از حلقه داخلی قدرت بود٬ نه یک کسی که مزاحم باشد٬ چه رسد به آن که اجازه دهد تغییری صورت پذیرد.
تناقصات پایدار
انتقاد رایج از سیاست خارجی آمریکا اینست که اغلب «خودش ضد و نقیض» است. برعکس٬ با دقت در پیشرفت منافع طبقاتی استوار است. برای به تصویر کشیدن این ارتباط به ظاهر استراتژی متناقص٬ برخورد اعطا شده به کوبا و چین را درنظر بگیرید. از سال ۱۹۹۴ ٬ دولت آمریکا در ادامه در تعقیب هر حیله جنگی نزدیک به جنگ برای فلج کردن اقتصاد کوبا بود٬ از جمله تحریم مسافرت و تجارت و تلافی برعلیه کشورها یا شرکتهایی که سعی کنند با هاوانا تجارت کنند. بسیاری از قراردادهایی را که کوبا با شرکتهای کشورهای دیگر بسته بود بخاطر فشار آمریکا لغو شد. بما گفته شد که٬ دشمنی واشنگتن از اشتیاق به «بازگرداندن» دمکراسی و حقوق بشر در کوبا سرچشمه میگیرد.
منتقدان سریع به «تضاد- متناقص بودن» سیاست آمریکا نسبت به کوبا و چین توجه داشتند. آنها اشاره کردند که چین موارد متعدی از نقض حقوق بشر را اعمال کرده٬ با این توصیف به آن مقام «کشور مورد علاقه بیشتر» برای تجارت اعطا گردید. با این حال٬ مقامات مردم را به «دمکراسی آرام» فراخواندند٬ بما اطمینان دادند که تهدید و اجبار نتیجه معکوس میدهد و ما نمیتوانیم یک تورنسل سیاسی(political litmus) بر چین تحمیل کنیم٬ یک استراتژی که بطور قابل توجهی متفاوت از آن بود که برعلیه کوبا استفاده شد.
اما در پشت ظاهرسیاست دو رویی همان تعهد به نیروی انباشت سرمایه و وضع موجود جهانی نهفته است. چین درهای کشور خود را به «اصلاحات» سرمایه خصوصی و بازار آزاد باز کرده است٬ ازجمله به مناطق سرمایه گذاری جایی که سرمایه گذاران شرکتهای بزرگ میتوانند عرضه نیروی کار ارزانقیمت و بزرگ کشور را فوق العاده استعمار کنند بدون اینکه نگرانی در مورد قوانین و مقررات محدود کننده داشته باشند. بعلاوه٬ چین بخاطر مخالفت تند و تیز خود به تمام جنبشهای سیاسی در جهان که با شوروی دوست بودند٬ همان ضدانقلابیون و حتی نیروهای فاشیستی خارج را که آمریکا حمایت کرده٬ چین همچنین حمایت کرده است: از جمله پینوشه در شیلی٬ مجاهدین در افغانستان٬ ساومبی یو نیتا(Savimbi’s UNITA) در آنگولا٬ خمرهای سرخ در کامبوج. برعکس٬ در هر یک از این موارد٬ کوبا در کنار نیروهایی که از تحولات اجتماعی حمایت میکنند بود. بنابراین٬ واقعا تضادی بین سیاستهای آمریکا نسبت به کوبا و چین وجود ندارد- فقط در منطق مصرانه میخواهند آنها را توجیه کنند.
همه نوع کارشناسانی که براساس ظاهر سطحی نتیجه گیری میکنند٬ فاقد چشم انداز طبقاتی هستند. درحالی که٬ در یک جلسه شورای امور جهانی در سان فرانسیسکو(San Francisco) شرکت کردم٬ از برخی شرکت کنندگان شنیدم که به طنز از آمدن کوبا به «دایره کامل» قبل از روزهای انقلاب مراجعه میکردند. اشاره کردند که در کوبای قبل از انقلاب٬ بهترین هتلها و مغازه ها برای خارجیها اختصاص داده شده بود و تعداد نسبتا کمی از کوبایی ها دلار یانکی(آمریکایی- م) داشتند. امروز٬ هنوز همانطور است.
این قضاوت بعضی اختلافات مهم را در نظر نمیگرفت. دولت انقلابی که سخت وابسته به ارز خارجی بود٬ تصمیم گرفت از سواحل زیبا٬ و آب و هوای آفتابی برای توسعه صنعت توریستی- گردشگری استفاده کند. تا سال ۱۹۹۳ ٬ صنعت توریستی دومین منبع مهم درآمد ارز خارجی (پس از قند- شکر) شده بود. برای اینکه مطمئن شویم٬ از آنجایی که کوبایی ها استطاعت مالی و از آنجایی که دلار نداشتند به گردشگران امکانات رفاهی میدادند. اما در کوبای قبل از انقلاب٬ درآمد حاصل از گردشگری توسط شرکتهای بزرگ٬ ژنرالها٬ قماربازها٬ و گانگسترها به جیب زده میشد. امروز سود بین سرمایه گذاران خارجی که هتلها را میسازند و دولت کوبا تقسیم میشود. سهمی که به دولت میرود برای پرداخت کلینیکهای بهداشتی٬ آموزش و پرورش٬ ماشین آلات٬ شیرخشک٬ واردات سوخت٬ و امثالهم هزینه میشود. بعبارت دیگر٬ مردم سود سرشاری از تجارت توریستی میبرند- به همانگونه که درآمد حاصل از شکر٬ قهوه٬ توتون٬ مشروب رام٬ غذاهای دریایی٬ عسل٬ و سنگ مرمر کوبا صحت دارد.
اگر کوبا دقیقا بهمان وضع سابق قبل از انقلاب٬ دولتی دست نشانده و باز و خدمتگزار بود٬ واشنگتن تحریمها را برداشته بود. زمانی که دولت کوبا دیگر بخش دولتی  جزء عمده ارزش اضافی را برای توزیع بین عموم مردم درنطر نگیرد٬ و زمانیکه اجازه دهد ثروت اضافی تولید شده به جیب چند سرمایه دار خصوصی برود و کارخانه ها و زمینها را به طبقه ثروتمند برگرداند- همانگونه که در کشورهای کمونیستی سابق در شرق اروپا انجام گرفته- آنموقع دایره کامل میشود. آنموقع بعنوان دولت دست نشانده خدمتگزار خواهد بود و بگرمی توسط واشنگتن در آغوش گرفته میشود٬ همانگونه که دیگر کشورهای سابق کمونیستی شدند.
سیاست پناهنده پذیری آمریکا یکی دیگر از نکات «متناقصی» است که موردانتقاد قرار گرفته است. ورود پناهندگان کوبایی بطور منظم برای ورود به این کشور تضمین شده است در صورتیکه پناهندگان هائیتی برگردانده میشوند. از ۳۰۰۰۰ نفر مردم هائیتی که در سال ۱۹۹۳ تقاضای پناهندگی سیاسی کرده اند، تنها ۷۸۳ نفر قبول شده اند. از آنجایی که کوبایی ها سفید پوستند و تقریبا همه هائیتی ها سیاه پوست٬ بعضی افراد به این نتیجه رسیده اند که تفاوت در برخورد به این مسئله فقط میتواند به نژادپرستی منسوب گردد.
برای اینکه مطمئن شد٬ تبعیض قومی در سیاستهای مهاجرتی آمریکا برای اغلب سالهای قرن بیستم٬ علیه آسیایی ها و آفریقایی ها و تا درجه کمتری اروپائیان شرقی و جنوبی٬ و علاقمند به اروپائیان شمالی تعبیه شده بود. اما وقتی که رفتار با پناهندگان کوبایی و هائیتی را در نظر بگیریم٬ ما باید فراتر از رنگ پوست را درنظر بگیریم. پناهنده های کشورهای راستگری دست نشانده٬ مثل السالوادور و گواتمالا٬ قفقازی- سفیدپوست (Caucasian) هستند٬ ولی با این توجه آنها مشکل بزرگی برای دریافت پناهندگی دارند. پناهندگان از نیکاراگوئه همانند لاتین ها همانند السالوادوری و گواتمالایی بشمار میروند٬ با این حال نسبتا برای ورود به آمریکا بدون مشکل هستند برای اینکه آنها هم از دولت ساندنیست «کمونیستی» فرار کرده اند در نظر گرفته میشوند. پناهندگان ویتنامی آسیایی هستند٬ اما ورود آنها به این کشور تنها با تعداد زیاد ۳۵۰۰۰ نفر در سال ۱۹۹۳ تضمین شده است٬ برای اینکه آنها هم از دولت ضد سرمایه داری فرار کرده اند.
در طول جنگ سرد٬ ویزای ورودی مهاجرانی از اتحاد جماهیر شوروی و اروپای شرقی بعنوان موضوعی البته تضمین شده بود. حال که کمونیسم با دولتهای محافظه کار بازار آزاد جایگزین شده است٬ وزارت امور خارجه برنامه ای «تحت بررسی» دارد. در سال ۱۹۹۴ ٬ به تعداد کمی روسی و تقریبا هیچ اوکراینی ویزا داده نشد٬ حتی به یهودیان٬ هرچند که دومی(یهودیان- م) بنظر میرسد بیشتر در معرض اذیت و آزار ضد سامی هستند تا تحت کمونیست بودند.
در موارد فوق٬ تصمیم قطعی بنظر میرسد چهره مهاجران نیست٬ بلکه چهره سیاسی دولتها مورد سؤال است. بطور کلی٬ پناهندگان کشورهای ضدسرمایه داری بطور اتوماتیک بعنوان قربانیان سرکوب سیاسی طبقه بندی میشوند و به آسانی اجازه ورود دارند٬ در حالی که پناهندگان کشورهای طرفدار سرمایه داری که از نظر سیاسی سرکوب میشوند برگردانده میشوند٬ که اغلب با زندان یا مرگ- نابودی روبرو میشوند. برای اینکه اگر آنها از دولت راستگرای سرمایه داری فرار میکنند٬ طبق تعریف از نظر سیاسی نامطلوب هستند.
تا سال ۱۹۹۴ ٬ سیاست پناهندگی نسبت به کوبا دچار عوارض خاصی شد. برطبق توافق نامه ای که   پیشتر بین هاوانا و واشنگتن بسته شد٬ دولت کوبا به مردم اجازه میداد کشور را ترک کنند اگر آنها ویزای آمریکا را داشته باشند. واشنگتن موافقت کرده بود که سالی ۲۰۰۰۰ ویزا صادر کند اما در حقیقت چندتایی بیشتر تضمین نکرد٬ ترجیح میداد که خروج غیرقانونی را تحریک کند و از ارزش تبلیغاتی آن بهره برداری نماید. پناهندگی همه آنهایی  تضمین میشود که  بطور غیرقانونی بر روی صنعت دستی نحیفی(  قایق زهوار در رفته- م) یا کشتی یا هواپیمای ربوده شده فرار کرده اند و همچون قهرمانانی مورد ستایش قرار میگیرند که برای فرار از ظلم و ستم کاسترو زندگی جان خود را بخطر انداخته اند. وقتی که هاوانا اعلام کرد که دیگر آن بازی را نمیکند و اجازه میدهد هرکسی که میخواهد کشور را ترک کند برود٬ دولت کلینتون از ترس جذر و مد مهاجرت(مهاجرت زیاد!؟- م) سیاست درهای بسته را برگرداند.حال سیاستگزاران میترسند که فرار بیش از حد پناهندگان ناراضی به کاسترو کمک میکند که با کاهش تنش در جامعه کوبا در قدرت بماند.
کوبا برای اجازه ندادن به شهروندان خود برای ترک کشور محکوم شد و حالا دوباره برای اجازه دادن به شهروندان خود برای ترک کشور محکوم میشود. اما زمینه این تناقص آشکار این بود که تمایل واشنگتن برای بی اعتبار کردن دولت کوبا برای ظالم بی عاطفه- بدون قلب بودن بود. هدف٬ همانگونه که معاون دستیار وزیر امور خارجه مایکل اسکول(Michael Skol) در کمیته کنگره (۱۷ مارس٬ ۱۹۹۴ )٬ اظهار داشت٬ «برچیدن دولت [کوبا] است».
ملاحظات سیاسی مقدم بر هر گرفتاری است که مردم درگیرند. برای درک این٬ نیاز به  نگاهی فراتر از تاکتیکهای فوری به استراتژی مهم داشت.
اسلحه برای سود
بعضی از منتقدان دولت آمریکا را متهم میکنند که تأسیسات بزرگ نظامی چیزی بجز کاری بی ارزش و بی اهمیت و بیفایده نیست. آنها معمولا همان مردمی هستند که میگویند سیاست خارجی آمریکا احمق است. دوباره٬ ما باید به آنها یادآوری کنیم که ممکن است برای یک طبقه(شهروند عادی و مالیات دهنده) بیفایده و پرهزینه باشد، ولی ممکن است برای دیگران(پیمانکاران شرکتهای بزرگ دفاعی و افسران ارشد نظامی) فوق العاده و با ارزش باشد.
در طول سالها٬ بعضی ها استدلال میکردند که اگر اتحاد جماهیر شوروی و کشورهای کمونیستی ناپدید شوند٬ رهبران ما بازهم اصرار بر تأسیسات بسیار بزرگ نظامی دارند. واقعیت بندرت فرصت آزمون یک فرضیه سیاسی را در یک آزمایشگاه تجربی فراهم میسازد. در این مثال٬ وقتیکه دولتهای کمونیستی سرنگون شدند، فرضیه ای به آزمون گذارده شد. مطمئنا باندازه کافی٬ نیروی عظیم جهانی آمریکا تا حد زیادی دست نخورده باقی مانده٬ سطح هزینه ها بمراتب بالاتر از آنچه که در دوران جنگ سرد (حتی پس از تنظیم برای تورم) در اوج خود بود، هست.
پس چرا؟ قبل از هر چیز٬ اتفاقا هزینه های نظامی یکی از بزرگترین منابع انباشت سرمایه داخلی است. شکلی از هزینه های عمومی را که سرمایه داری می پسندد، به نمایش میگذارد. زمانیکه بودجه دولت در بخش اقتصادی غیرسودآور مثل خدمات پستی٬ راه آهن عمومی٬ یا خانه های مقرون به صرفه(دولتی) و بیمارستانهای عمومی صرف میشود، نشان میدهد که بدون اینکه نیازی به افزایش سرمایه گذار خصوصی باشد، چگونه مردم میتوانند کالا٬ خدمات٬ و شغل ایجاد کنند و پایه مالیات را توسعه دهند. چنین هزینه ای با بازار خصوصی رقابت میکند.
برعکس٬ موشک ها و کشتیهای هواپیمابر بخشی از مخارج عمومی را تشکیل میدهد که با بازار غیرنظامیان رقابت نمیکند. قرارداد دفاع مثل هر قرارداد کسب و کاری است٬ ولی فقط بهتر است. پول مالیات دهندگان تمام خطرات تولیدی را پوشش میدهد. برخلاف یک تولید کننده یخچال که باید نگران فروش یخچالهای خود باشد٬ یک کارخانه تولید کننده اسلحه محصولی دارد که قبلا قراردادش امضاء شده٬ و کاملا با هزینه های اضافی تضمین شده است. بعلاوه٬ بیشتر هزینه تحقیق و توسعه را دولت میپردازد.
هزینه های دفاعی میدان تقاضا را که بطور بالقوه بی حد و حصر است، باز میکند. چقدر امنیت نظامی یا برتری نظامی کافی است؟ همیشه سلاح تازه ای وجود دارد که میتواند توسعه داده شود. کل صنایع نظامی اسلحه هایی منسوخ شده دارند. در مدت زمان کوتاهی بعد از ایجاد یک سیستم تولید سلاحهای چند میلیارد دلاری، پیشرفت فن آوری آنرا منسوخ میکند و احتیاج به بروز رسانی و جایگزین دارد.
علاوه بر این٬ بسیاری از قراردادهای نظامی بدون مناقصه رقابتی تعلق میگیرند٬ بطوریکه تولید کنندگان اسلحه تقریبا به همان قیمتی میفروشند که خواهانش هستند. از اینرو٬ وسوسه به منظور تدارک توسعه اسلحه ای که پیچیده تر و پر هزینه تر باشد وجود دارد- و در نتیجه سود بیشتر وجود دارد. این تولیدات لزوما مؤثرترین یا معقول ترین نیستند. اما عملکرد ضعیف پاداش خودش را در قالب اعتبارات اضافی برای بدست آوردن سلاحی که باید کار کند آنطوریکه باید باشد، دارد.
در مجموع٬ پیمانکاران دفاع از نرخ بازده قابل ملاحظه بالاتر از آنچه که معمولا در بازار غیرنظامی موجود است، سود میبرند. تعجبی ندارد که رهبران شرکتهای بزرگ هیچ عجله ای برای کاهش هزینه های نظامی ندارند. آنچه که آنها دارند ظرفی شبیه به شاخ یا قیف چند میلیارد دلاری٬ با سود بالا و بی حد و حصر است. هزینه های تسلیحات، تمام سیستم سرمایه داری را تقویت میکند٬ حتی بخش دولتی را که برای سود کار نمیکنند، تضعیف میکند. پس٬ اینها دو دلیل اصلی هستند که چرا آمریکا حتی اگر فاقد بهانه برای یک ابرقدرت مخالف باشد، با پشتکار یک ابرقدرت مسلح باقی میماند: اول٬ به تأسیس یک ارتش عظیم برای حفظ امنیت جهان جهت انباشت سرمایه جهانی احتیاج دارد. دوم٬ یک ارتش عظیم خودش منبع مستقیم انباشت سرمایه بسیار زیاد است.
پایان فصل پنجم

پای نوشت : انتشارمقالات دریافتی دیگر دوستان وبلاگ نویس دروبلاگ شاهین شهر-اندیشه های(سیاسی) نوین و مترقی
، الزاماً بمعنای تائید آنها نیست!

۱۳۹۲ بهمن ۱۹, شنبه

علیه امپریالیسم٬ فصل چهارم- امپراتوری قدرتمند٬ جمهوری ضعیف: مایکل پرنتی٬ برگردان: آمادور نویدی

علیه امپریالیسم 


 Michael_Parenti


نوشته: مایکل پرنتی


برگردان: آمادور نویدی


فصل چهارم- امپراتوری قدرتمند٬ جمهوری ضعیف


موفقیت امپراتوری به توانایی اش بر سلب مالکیت از منابع جمهوری بستگی دارد. در فصل قبل ما اشاره کردیم که چگونه بار مالی ناشی از سیاستهای مداخله جویانه امپریالیسم بر دوش مالیات دهندگان عادی پایدار میماند، در صورتیکه مزایا بحساب گروه اندکی افزوده میشود. برای مخارج پنهان امپراتوری که آمریکایی ها پرداخت میکنند راه های اضافی وجود دارد.

صدور مشاغل- صادرات شغل ها

در اوایل سال ۱۹۱۶، لنین اظهار داشت همچنانکه سرمایه داری پیشرفت میکند نه فقط محصولات، بلکه خود سرمایه، نه تنها محصولات خود، بلکه تمام فرآیند تولید را صادر میکند. امروز، اکثر شرکتهای غول پیکر آمریکایی، فن آوری، کارخانه ها، و شبکه های فروش خود- و کارها- مشاغل ما را صادر میکنند. این بخوبی مشخص شده است که شرکت اتومبیل سازی جنرال موتورز (General Motors) کارخانه هایش را در آمریکا تعطیل می کند. چیزی که کمتر شناخته شده است، اینست که جنرال موتورز میلیونها دلار صرف ساختن کارخانه های جدید در خارج، در کشورهایی که دستمزدها بمراتب خیلی کمتر از آنچه که به کارگران اتومبیل سازی آمریکایی ها پرداخت میشوند، میباشد. این بمعنی سود بیشتر برای جنرال موتورز و بیکاری بیشتر برای دیترویت (Detroit) است.

سرمایه گذاری شرکت های آمریکایی در طول بیست سال گذشته، در کشورهای دیگر سه برابر شده، که سریع ترین نرخ رشد در جهان سوم را نشان می دهد. این روند، باحتمال زیاد برگشت ناپذیر است. در حال حاضر تولید سرمایه داری آمریکا در خارج از کشور به هشت برابر بیش از صادراتش بالغ می شود. بسیاری از شرکتها همه فعالیتهای تولیدی خود را به سرزمینهای خارجی منتقل کرده اند.

همه دوربین هایی که در آمریکا بفروش میرسد، تقریبا تمام دوچرخه ها، ضبط صوت ها، رادیوها، تلویزیون ها، ویدئو ضبط ها (VCRs)، و کامپیوترها در خارج از کشور ساخته می شوند. در حال حاضر از هر سه کارگری که توسط شرکتهای چند ملیتی آمریکا بکار گرفته میشود، یک نفر در خارج از کشور کار میکند. شرکتهای آمریکایی همچنان هر سال ده ها هزار شغل ایالت ها را صادر میکنند. تهدید مدیریت به انتقال کارخانه به خارج از کشور اغلب برای باجگیری از کارگران آمریکایی با هدف کاهش دستمزدها و مزایا و افزایش ساعات کار اضافی صورت می گیرد.

ما  قربانی امپریالیسم اقتصادی نه فقط بعنوان کارگر، بلکه بعنوان مالیات دهنده و مصرف کننده هستیم. شرکتهای چند ملیتی مجبور نیستند از درآمد حاصل در دیگر کشورها به آمریکا مالیات بپردازند. تا زمانیکه این بهره ها به آمریکا برگردانیده شود- حتی اگر هم بگردند، باز نیستند. مالیاتی که به کشور میزبان پرداخت میشود، بعنوان اعتبار مالیاتی بجای کسر هزینه- محض اینجا در خانه با آن برخورد میشود. بعبارت دیگر، ۱ میلیون دلار که به کشور خارجی بصورت مالیات یا حتی حق امتیاز نفت پرداخت میشود، بعنوان مالیات بر درآمد توسط اداره مالیات آمریکا- آی آر اس کسر نمیشود. (که ممکن است شرکت را ۱۰۰۰۰۰ دلار کم و بیش در مالیات ایالتی نجات دهد)، ولی در مالیات نهایی که شرکت باید پرداخت کند، بحساب نمی آید- همه ۱ میلیون دلاری را که باید پرداخت کند، صرفه جویی میکند. علاوه براین، شرکتهای چند ملیتی میتوانند کتابهای ثبت شده  بین خود و شعبه های کشورهای مختلف خارجی را با حقه بازی، سود کم را با مالیات بالا و سود بالا با مالیات کم- در  کشور نشان دهند، در نتیجه، حداقل سالانه از پرداخت ۲۰ میلیارد دلار مالیات به آمریکا اجتناب میکنند.

شرکتهای بزرگ از پرداخت میلیاردها دلار فرار میکنند. برای اینکه پناهگاه خارج از کشورشان باید توسط بقیه ما ساخته میشود. علاوه بر مالیات پرداختی ما، میلیاردها دلار برای برنامه های کمک به دولتهایی تخصیص داده می شود، که بازار کارگر ارزان را حفظ کرده و مشاغل آمریکایی را با فریبکاری بخارج میفرستند.

کمکهای خارجی بندرت باندازه قطره چکانی به مردم فقیر کشورهای دریافت کننده میرسد. در واقع، بیشتر آن کمکهای نظامی است که باحتمال زیاد برای سرکوب مخالفانی که از میان فقرا برمی خیزند، مصرف میشود. پول مالیات ما برای تأمین مالی ساخت و ساز جاده ها، مجتمع های اداری، طرحها و بنادر مورد احتیاج برای حمایت از صنایع صادراتی جهان سوم مورد استفاده قرار میگیرد.

مزایای این امپراتوری بهیچ میزان قابل توجهی به جیب مصرف کننده آمریکایی نمیرود. بطور کلی کالاهای ساخت کارخانه های خارج از کشور به بالاترین قیمت ممکن در بازارهای آمریکا بفروش میرسند. شرکتهای بزرگ سرمایه داری نه برای تولید کالاهایی با قیمت پائین تر و مقرون بصرفه برای مصرف کنندگان آمریکایی، بلکه برای به حداکثر رساندن سود خودشان به آسیا و آفریقا میروند. آنها تا آنجایی که امکان دارد، دستمزد کمی در خارج میپردازند و کالاها را تا حد ممکن در خانه گران میفروشند. تولید کفش های نایک(Nike) در اندونزی ۷ دلار تمام می شود، این در خالیست که شرکت یا پیمانکاران آن بازای هر ساعت کار به کارگران زن، ۱۸ سنت میپردازند- سپس در این کشور به قیمت ۱۳۰ دلار یا بیشتر بفروش میرسد. تولید هر توپ های بیس بال(Baseballs) در هائیتی دو سنت هزینه بر می دارد، اما همان توپ در آمریکا به قیمت ۱۰ دلار و بیشتر فروخته میشود. لوازم خانوادگی جنرال الکتریک ساخته شده توسط زنان جوان در کره جنوبی، که فقط برای امرار معاش کار میکنند، و مجموعه تلویزیون رنگی بین المللی ادمیرال(Admiral International) که توسط کارگران با دستمز پائین در تایوان مونتاژ میشود، بقمیت کمتر از زمانیکه در آمریکای شمالی ساخته می شد، بفروش نمیرسد.  همانگونه که رئیس ادمیرال اشاره کرد، انتقال شرکت به تایوان «تأثیری در قیمت گذاری دولتی ندارد، اما باید ساختار سود بری را بهبود بخشد، در غیراینصورت منتقل نمیشود».

این سرمایه گذاری در خارج از کشور هیچگونه مزایای بزرگی برای مردم جهان سوم ندارد. سرمایه گذاری خارجی «معجزه برزیل»، در سالهای ۱۹۶۰ موجب رشد چشمگیر تولید ناخالص ملی این کشور گردید. در همان زمان کمبود غذا و با افزایش فقر همراه شد، بطوریکه زمین و کارگر برزیلی بطور فزاینده ای برای تولید محصولات صادراتی پول نقد(production of cash export crops) مورد سوءاستفاده قرار گرفت، و نیاز مردم برزیل را تأمین نمی کرد. در آمریکای لاتین، زمینهایی که در آنها ذرت و لوبیا برای تغذیه مردم کاشته می شد، برای افزایش مصرف گوشت گاوی در آمریکای شمالی و اروپا به گاوداری تبدیل شدند.

ما در مورد «فراریان از کمونیسم» زیاد شنیده ایم؛ ما باید یک لحظه هم درباره فراریان از سرمایه داری بیاندیشیم. تعداد زیادی از جمعیت فقر زده آمریکای لاتین و دیگر  کشورهای جهان سوم مجبور به فرار و تبعید اقتصادی از سرزمین خود می شوند، بیشتر آنها غیرقانونی، برای اشتغال به مشاغل پست بعنوان رقبای کارگران آمریکایی به آمریکا می آیند. آنها بدلیل وضعیت غیرقانونی خود و در مقابل خطر اخراج از کشور آسیب پذیر هستند و کارگران غیرمجاز و فاقد اتحادیه، کمتر احتمال دارد، برای بهبود شرایط کار مبارزه کنند.

امپراتوری علیه محیط زیست

با توجه باینکه تولید مواد شیمیایی علف کش، آفت کش، و مواد دارویی خطرناک سالها در این کشور ممنوع بود، تولید کنندگان آنها صنایع تولیدی خود را به کشورهای جهان سوم که دارای مقررات ضعیف هستند، فروختند است. (در سال ۱۹۸۱، ریگان فرمان کارتر دایر بر اعلام الزامی ممنوعیت کالای ارسالی در آمریکا توسط صادر کنندگان چنین محصولات به کشور مقصد را لغو کرد.) با وجود بازار قطعی برای صادرات، این سموم علاوه بر فلج کردن کارگران در کارخانه های تولیدکننده مواد شیمیایی آمریکا، همراه میوه ها، سبزیجات، گوشت، و قهوه وارداتی دوباره بر روی میز غذای ما ظاهر میشوند. این محصولات که مردم کشورهای جهان سوم را نیز مسموم کرده است، باعث ابتلا به بیماری و مرگ می شوند. با اجرای موافقتنامه تعرفه و تجارت(GATT)، قوانین مصرف محصولات و حمایت زیست محیطی را سهلتر از همیشه میتوان دور زد. سموم شیمیایی و دیگر مواد صنعتی که در آبهای زیرزمینی دنیا، اقیانوسها، و جو توسط شرکتهای بزرگ سودجویی چند ملیتی بدون محدودیت، در آسیا، آفریقا، و آمریکای لاتین ریخته میشود، و خرابی ببار آورده در زمین های جهان سوم توسط شرکتهای معادن و چوب و تجارت محصولات کشاورزی، بطور جدی بر کیفیت هوایی که تنفس میکنیم، آبی که میخوریم، و غذایی که میخوریم اثر میگذارد. محیط زیست- بوم شناسی مرزهای ملی نمی شناسد.

جستجوی زمینهای کشاورزی ارزان برای گاوداری باعث میشود که شرکتها درختان جنگلی بارانی یا جنگلهای انبوه (rain forests) را در سراسر آمریکای مرکزی، جنوب شرقی آسیا قطع کنند. این کاهش پایه محیط زیست جهانی تهدید جدی برای تمام ساکنان زمین است. جنگلهای بارانی مناطق گرمسیر در آمریکای مرکزی و جنگلهای وسیع تر در حوزه آمازون ممکن است تا دو دهه آینده بکلی محو گردند. بیش از ۲۵ درصد از داروهای تجویزی ما از گیاهان جنگلهای بارانی تولید می شود. جنگلهای بارانی خانه زمستانی میلیونها پرنده خوش الحان مهاجر آمریکای شمالی است- که شمار برگشتی ها از آمریکای مرکزی کاهش مییابد. وجود بسیاری از این پرندگان برای کنترل آفات و جوندگان ضروری هستند.

بیش از نیمی از جنگلهای جهان در مقایسه با قرنهای پیش، از بین رفته اند. جنگلها منبع اصلی طبیعت برای زدودن دی اکسید کربن از جوّ هستند. امروز، انباشت دی اسید کربن باعث تبدیل ترکیب شیمیایی جوّ زمین، شتاب «اثر گلخانه ای»، ذوب یخ های قطبی زمین، و انواع بی ثباتی آب و هوایی میشود.

ریختن مواد زاید صنعتی و زباله های رادیو اکتیو ممکن است اقیانوس های ما را بکشد. اگر اقیانوسها بمیرند، از آنجایی که بیشتر اکسیژن زمین را تولید میکنند، ما هم میمیریم. درحالی که امپریالیستها آزادند که در جهان پرسه بزنند و آنرا هر زمان که اراده کنند، از بین ببرند، ما همه با عواقب برگشت ناپذیر بالقوه باقی میمانیم تا رنج ببریم.

آسیب های اضافی به محیط زیست و حیات وحش توسط نیروهای مسلح آمریکا، میلیونها هکتار زمین را در داخل و در خارج از کشور در اثر بمباران و مانورهای نظامی تخریب میسازد. برای چندین دهه، بیش از صد کارخانه تولید سلاحهای هسته ای، زباله های رادیو اکتیو را در هوا، آبهای سطحی و رودخانه ها ریخته اند. ارتش این کشور بعوان بزرگترین مصرف کننده سوخت، صدها هزار تن فلزات سنگین، حلال ها، روان کننده ها، پی سی بی ها، پلوتونیم، مواد سوختی، و دیگر ضایعات سمی، بزرگترین آلوده کننده محیط زیست هستند. ارتش باعث بوجود آمدن بیش از ۹۰ درصد از زباله های رادیو اکتیو ما و ایجاد هزاران تن از عوامل بیوشیمیایی کشنده است. حدود ۲۱۰۰۰ مکان آلوده در پایگاه های نظامی و کارخانه های سلاحهای هسته ای وجود دارد. هرسال، ارتش میلیونها تن مواد شیمیایی اوزون رقیق شده مصرف میکند. در مجموع، ارتش آمریکا یکی از بزرگترین خطرات برای امنیت و سلامتی مردم آمریکا و کره زمین میباشد.

تلفات آمریکایی

  ارتش همچنین یک خطر جدی برای صفوف خودش محسوب میشود. سربازان داوطلب بطور منظم در حوادث رانندگی، تمرین تیراندازی، سقوط هوایی، آتش سوزی کشتی، چتربازی کشته میشوند- ۲۰۲۶۹. از سال ۱۹۷۹ تا ۱۹۸۸، سالانه بطور میانگین ۲۰۲۷ نفر پرسنل غیر رزمی کشته شده اند. علاوه براین سالانه صدها خودکشی در ارتش اتفاق می افتد.

هزاران بازنشسته ارتش که پس از جنگ جهانی دوم در معرض آزمایشات هسته ای بوده اند، در اثر ابتلا سرطان با مرگ زودرس مواجه می شوند. سربازان بازگشته از جنگ ویتنام و آلوده به تن ها گرد علف کش سمی که در هندوچین بسر می برند، با بیماری غیرقابل علاج روبرو هستند و فرزاندان متولدشان از میزان بالای نقص عضو غیرطبیعی رنج میبرند (در مقایسه با آنها، فرزندان ویتنامی ها وضعیت غیرطبیعی بسیار بیشتری را متحمل شده اند). در شرایط مشابهی، ده ها هزار نفر از سربازان برگشته از جنگ خلیج فارس در سال ۱۹۹۱، بعلت قرار گرفتن در معرض طیف وسیعی از مواد کشنده ناشی از جنگ، در اثر ابتلا به بیماریهای گوناگون از پای درآمده اند. و در طول سالیان زیادی، کارگران نیروگاه های هسته و «در جریان باد قرار گرفته» در ایالت یوتا(Utah) که دچار مسمومیت ناشی از تشعشعات آزمایش هسته ای در بیابانهای نوادا(Nevada) شده بودند، دچار مرگ زودرس شدند. بسیاری از آنها فرزندانی با کمبود ژنیتیکی بدنیا آوردند.

ارتش آمریکا آزمایشات باکتریولوژیک و شیمیایی را بر روی آمریکایی ها آزمایش کرده است. در سال ۱۹۵۰، نیروی دریایی در سان فرانسیسکو(San Francisco) باکتری جفتک زنی پخش کرد که باعث ابتلای ساکنان به بیماریهای جدی شد و موجب مرگ حداقل یک نفر گردید. در سال ۱۹۵۵، سیا یک آزمایش جنگ بیولوژیکی در منطقه خلیج تامپا(Tampa Bay area) انجام داد، پس از آزمایش، دوازده نفر بعلت ابتلا بیماری واگیر سیاه سرفه، خیلی زود در گذشتند.

درطول سالهای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰، تشعشات کارخانه ساخت سلاحهای هسته ای در نانفورد(Hanford)، واشنگتن، با نظارت مخفی پزشکی بر جمعیت محلی که در مسیر باد قرار داشتند، بطور عمد در فضا رها شد.

در سال ۱۹۹۴ آشکار شد که در اواخر سالهای ۱۹۴۰ محققان دولت شاید به صدها آمریکایی، بدون آگاهی آنها پلوتونیوم تزریق کرده اند و در مدت بیست سال پس ازآن، به ۲۷۰ منطقه پرجمعیت، ازجمله سنت لوئیس، نیویورک و مینیاپولیس باسیل مسری و ذرات شیمیایی پاشیده اند.

امپراتوری با مواد مخدر که توسط کارتل های مخفی بین المللی مرتبط با سازمان اطلاعاتی سیا نقل و انتقال می یابد، به آمریکا حمله کرده است. قاچاق بسیار گسترده مواد مخدر در جنوب شرقی آسیا و آمریکای مرکزی با پشتیبانی سیا از جنگهای مخفی پیوند دارد. از سال ۱۹۸۸، شواهد دال بر حمایت آمریکا از کنتراهای نیکاراگوئه (ضد انقلاب ساندینیستی نیکاراگوئه- م) را با یک قاچاق شبکه مواد مخدر از مزارع کوکائین در کلمبیا، با کشتی های هواپیمایی در کوستاریکا،  با شرکتهای تجاری غیرمجاز در میامی و در نهایت، با خیابانهای مملو از مواد مخدر جامعه ما مرتبط میسازد. همانطور که کمیسیون جنبی استناد مجلس سنا، اعتیاد عمومی سالهای ۱۹۸۰ به مواد مخدر را نتیجه مستقیم حمایت سیا از قاچاق آن دانست.

امپراتوری، بخصوص برای امور نظامی، هزینه های سربار بسیار هنگفت که باید توسط مردم ما پرداخت شود، صرف می کند. کل مخارج جنگ ویتنام(از جمله مزایای بازنشسته ها و بیمارستانها، بهره بدهی های ملی، و امثالهم) بر اساس برآورد ویکتور پیرلو(Victor Perlo)، اقتصاددان، به بیش از ۵۱۸ میلیارد دلار میرسد. او تأکید می کند که در پایان جنگ، تورم از حدود ۱ درصد به ۱۰ درصد افزایش یافت؛ بدهی های ملی به حد بیش از دو برابر سال ۱۹۶۴ رسید؛ کسری بودجه فدرال بی سابقه بود؛ بیکاری دو برابر شد؛ دستمزدها به بالاترین میزان کاهش خود در تاریخ معاصر آمریکا رسید؛ نرخ بهره به ۱۰ درصد و بیشتر از آن افزایش یافت؛ مازاد صادرات جایش را به مازاد واردات داد؛ و ذخایز طلا و پول آمریکا به اتمام رسید. تلفات انسانی جدی وارد شد. زندگی حدود ۲/۵ (دو و نیم) میلیون آمریکایی در نتیجه خدمت در هندوچین قربانی شد. از این تعداد، ۵۸۱۵۶ نفر کشته و ۳۰۳۶۱۶ نفر مجروح شده بودند(۱۳۱۶۷ نفر با ۱۰۰ درصد ناتوانی). بیش از ۷۰۰۰۰ نفر از زمان بازگشت به خانه بدلیل خودکشی، قتل، اعتیاد، به مواد مخدر، و اعتیاد به الکل در گذشته اند. ده ها هزار نفر دیگر اقدام به خودکشی کرده اند. اقلیتهای قومی هزینه نامتناسبی پرداخت کردند. در حالی که فقط ۱۲ درصد جمعیت ما، آمریکاییهای آفریقایی تبارند، ۲۲ درصد تمام مرگ و میر ناشی از جنگ ویتنام را بخود اختصاص دادند. مجلس قانونگذاری ایالت نیومکزیکو تأئید کردند که مکزیکی های آمریکایی تنها ۲۹ درصد جمعیت آن ایالت را شامل میشوند، ولی ۶۹ درصد جمعیت آن ایالت به خدمت سربازی فراخوانده شدند و ۴۳ درصد از تلفات جنگی را در سالهای اولیه جنگ ویتنام متحمل شدند.

تضعیف جمهوری

 امپراتوری بطور فزاینده ای جمهوری را تضعیف میکند. هزینه های عملیات نظامی جهانی ممکن است بقدری دشوار شود که جامعه حامی آنرا تضعیف کند، چنین دلیلی باعث تضعیف امپراتوریهای گذشته بوده است. آمریکایی ها از صمیم قلب برای دستگاه های نظامی «ما» پرداخت میکنند. هزینه ولخرجی پنتاگون برای دهه ها، بویژه چهارده سال گذشته، باعث رکورد کسری بودجه و ازدیاد بدهی ملی شده، آمریکا را به بزرگترین کشور بدهکار جهان تبدیل کرده است. دولت موظف میشود که با قرض بیشتر و بیشتر بهره رو به تزاید بدهکاری را به طلبکاران ثروتمند در داخل و خارج از کشور پرداخت کند.

بین سالهای ۱۹۴۸ و ۱۹۹۴، دولت فدرال تقریبا ۱۱ تریلیون دلار  صرف ارتش خود کرده است- بیش از مجموع ارزش ثروت مالی که توسط همه انسانها در آمریکا تولید شده است.

بودجه کنونی پنتاگون باضافه پروژه های نظامی وزارت انرژی و ناسا(NASA)، کمکهای نظامی خارجی، منافع بازنشستگان، و بهره بدهی های قبلی نظامی به حدود ۵۰۰ میلیارد دلار در سال بالغ میگردد.

بودجه سالیانه پنتاگون بیشتر از تولید ناخالص ملی تقریبا همه کشورهای جهان است. در طول دهه گذشته، میانگین سهم  هر خانواده از مخارج نظامی ۳۵۰۰۰ دلار بود. میزان هزینه های نظامی آمریکا با هیچ قدرت دیگری قابل قیاس نیست.

طبق داده های مرکز اطلاعات دفاعی، در سال ۱۹۹۳، آمریکا ۲۹۱ میلیارد دلار مخارج نظامی داشته است، در صورتیکه مقام دوم را ژاپن فقط با ۴۰ میلیارد دلار احراز می کند و پس از آن، فرانسه با ۳۶ میلیارد دلار، انگلستان با ۳۵ میلیارد دلار، آلمان با ۳۱ میلیارد دلار، روسیه با ۲۹ میلیارد دلار، و چین با ۲۲ میلیارد دلار در ردیفهای بعدی قرار می گیرند. مخارج نظامی سالانه آمریکا از مجموع بودجه نظامی پانزده کشور بیشتر است.

بسیاری از مشکلات داخلی ما را میتوان با هزینه های نظامی مرتبط دانست. بعضی اوقات مقیاس وسیع مخارج بسختی قابل درک می شود. هزینه ساخت یک ناو هواپیمابر میتواند غذای ده سال چندین میلیون از فقیرترین، گرسنه ترین کودکان آمریکا را تأمین نماید. مبالغ بزرگی که فقط برای توسعه خودرو نجات زیردریایی نیروی دریایی هزینه میشود، از مجموع بودجه تخصیصی برای ایمنی کار، کتابخانه های عمومی و مهد کودکها بیشتر است. هزینه نگهداری قطعات هواپیماهای نظامی و مهمات موجود در انبارهای پنتاگون بیشتر از مجموع مخارج دولت فدرال برای کنترل آلودگی هوا، حفاظت از محیط زیست، توسعه اجتماعی، مسکن، امنیت شغلی و حمل و نقل عمومی است. جمع کل بودجه شعب قوه مقننه و قضائیه و کمیسیونهای نظارتی به میزان ۱ درصد بودجه سالیانه پنتاگون نمی رسد.

در آمریکا علم و فن آوری نیز تحریف می شود، بطوریکه ۷۰ درصد تحقیقات و توسعه(research and development) یا بودجه دولت فدرال، صرف ارتش میشود. برخلاف ادعای پنتاگون، چیزی که ارتش در تحقیق و توسعه  تولید میکند،  تأثیر کمی در چرخش زندگی برای بازار شهروند غیرنظامی دارد. حدود یک سوم همه دانشمندان و مهندسان آمریکایی که به پروژه های نظامی مشغولند، فرار مغزها از بخش غیرنظامی را موجب می شوند. آمریکا با سرمایه گذاری نظامی بالا بجای سرمایه گذاری غیرنظامی، قافیه را دقیقا در مقابل رقبای خارجی که در زمینه توسعه صنایع سرمایه گذاری می کنند، باخته است. برای مثال، صنعت ماشین ابزار آمریکا، که زمانی بر بازار جهانی تسلط داشت، شاهد افزایش شش برابری واردات خارجی است. مشابه همان الگو در صنایع الکترونیکی و فضایی و سایر زمینه ها که روی سرمایه گذاری نظامی متمرکز شده، آشکار گریده است.

از آنجایی که مقادیر نامتناسبی برای نیروهای نظامی هزینه میشود، آمریکایی ها باید بی توجه به نیازهای محیط زیستی، ورشکستگی مالی و فرسودگی شهرهای ما، بدتر شدن وسایل حمل و نقل ما، آموزش و پرورش، و سیستمهای مراقبتهای پزشکی، اثرات مخرب بیکاری بر میلیونها خانوار و صدها انجمن را تحمل کنند. علاوه بر این، هزینه های روانی و اجتماعی وحشتناک، افسردگی و افت روحیه عمومی، خشم و درد و رنج فقرا و نیمه فقیران، فرهنگ عامه خشونت و نظامیگری، و استفاده از راه حل های بطور فزاینده استبدادی برای مشکلات اجتماعی ما بخش دیگری از نتایج هزینه های هنگفت نظامی هستند.

فقر در کشورهای ثروتمند صنعتی و همچنین در جهان سوم بیداد می کند. در ثروتمندترین آنها، آمریکا، شمار مردم زیر خط فقر در دوازده سال گذشته از بیست و چهار میلیون نفر به تقریبا سی و پنج میلیون نفر افزایش یافته است، براساس آمار رسمی دولت، که خیلی ها ممکن است آنرا کمتر از آمار واقعی بدانند، رشد فقرا در گروه های اجتماعی در آمریکا، تنها با رشد چشمگیر میلونرها و میلیاردها رقابت میکند- قابل قیاس است.

در سال های اخیر، بیماری سل- بیماری خاص فقرا- با گامهای بلندی بازگشته است. گزارش کمیته کنترل گرسنگی مجلس تأئید می کند که بیماریهای سوء تغذیه کودکان- کواشیرورکور (kwashiorkor) و ماراسموس (marasmus)- ناشی از کمبود شدید پروتئین و کالری که معمولا در کشورهای جهان سوم مشاهده می شد، حالا در آمریکا، همراه با افزایش مرگ و میر نوزادان در مناطق فقیر شایع شده است.

در بخشهایی از مناطق داخلی آمریکا، مانند آپالاچیا (Appalachia)، جوامع فقیر لاتین و آفریقایی- آمریکایی، جمعیت اسکیمو (Inuit) در آلاسکا، و جوامع سرخپوستان بومی آمریکا که بعنوان ذخایز نیروی کار اضافی یا «مستعمرات داخلی» شمرده می شوند، علائم آشکار استعمار جهان سوم، از جمله بیکاری مزمن، گرسنگی، درآمد ناکافی، سطح پائین آموزش، خدمات انسانی کم یا غیرموجود، فقر و نداری، و کسب سود از جامعه بومی دیده می شود.

علاوه بر این، از دست دادن مهارت، شغل های تولیدی خوب و پردرآمد، که بطور سنتی متعلق به مردان سفیدپوست بود، تأثیرات منفی زیادی بر روی طبقه کارگر جوامع سفید پوست گذاشته است.

بنابراین هنگامی که ما درباره «کشورهای ثروتمند» و «کشورهای فقیر» صحبت میکنیم، ما نباید فراموش کنیم که میلیونها فقیر در کشورهای ثروتمند و هزاران ثروتمند در کشورهای فقیر وجود دارد. همانگونه که نمایش نامه برتولد برشت میگوید:

فاتحان و فتح شدگان وجود دارند.

در میان فتح شدگان مردم عادی گرسنگی میکشند.

در میان فاتحان بازهم مردم عادی گرسنگی میکشند.

بهمانصورت در روم قدیم و در هر امپراتوری پس از آن، مرکز بمنظور تقویت حاشیه خون داده است. جان و مال مردم برباد رفته است تا نجیب زادگان به غارت خود ادامه دهند.

عده ای قلیل برعلیه عده بسیار

امپراتوری قدرت را در دستان عده ای قلیل متمرکز میکند و مردم را از خودمختاری مؤثر محروم میسازد. همانطوریکه جیمز مدیسون(James Madison) در سال ۱۷۹۸ به توماس جفرسون(Thomas Jefferson) نوشت: «بی تردید این یک واقعیت جهانی است که مقررات راست یا تظاهر به مبارزه بر علیه خطر خارجی، دلیل از دست دادن آزادی در داخل باشد».

احتمالا پاسخ این است که ما نباید بیش از حد در این مورد نگران باشیم. زیرا، سیاستهای عمومی توسط مردم، آن توده های محبوب و آرمانی توسط مردم در چپ تنظیم نشده است. اگر با تمامبیطرفی اندازه گیری شود، بطور متوسط مردم از سطح پائین اطلاعات برخوردارند. آنها بندرت میدانند که واقعا چه اتفاقی می افتد. سیاست دولت، چه سیاست داخلی و چه سیاست خارجی آن، همیشه در بالاترین دوایر دولتی و در درون تشکیلاتی مثل شورای روابط خارجی، کمیسیون سه جانبه، و دیگر گروه های نخبه عمومی و خصوصی متشکل از متخصصان سیاسی رده بالا، بانکدارن، مدیران اجرایی، سرمایه گذاران، مبلغین برجسته، و تعدادی از محققان دانشگاهی تدوین می شود. آنها کسانی هستند که در محافل فوقانی قدرت حضور دارند و پستهای وزارت امور خارجه، دفاع، خزانه داری، تجارت، و رئیس سیا و شورای امنیت ملی خدمت می کنند. آنها سیاست را تنظیم و انحصاری میکنند. حداکثر چیزی که ما می توانیم از عموم مردم انتظار داشته باشیم، ادامه بحث تا فرارسیدن زمان انتخابات است که پس از آن مهر تأئید بر یک نخبه یا بر یک گروه دیگر از سیاستگذاران هم مسلک زده می شود.

در پاسخ، موافقم که نخبگان برای انحصاری کردن سیاست و گمراه کردن مردم سعی خود را میکنند و بیشتر اوقات موفق میشوند. با این حال باید تصریح کرد که تقریبا تمام سیاستهایی که ارزشمندند، در عمل باثبات رسیده و بازده دمکراتیک دارند، از طرف مردم تدوین شده است. مبارزه برای حقوق زنان در که عرض بیش از صد سال توسعه یافته، در نظر بگیرید. رئیس جمهور ها، اعضای کابینه ها، یا متخصصان پرقدرت سیاست ما را بکدام مبارزه راهنمایی کرده اند؟ در بهترین حالت، برخی از رهبران علل حق رأی زنان، اقدامات مثبت، و سقط جنین قانونی را تنها بعد از اینکه مدتها برای اینگونه حقوق مبارزه کرده اند، دیر وقت قبول کرده اند. همینگونه هم مبارزه برای حقوق مدنی را.

نخبگان سیاسی با اکراه و تنها پس از دهه ها مبارزه مردم عادی، که بسیاری از آنها آمریکایی های آفریقایی تبار بوده اند، برای کمیسیون تمرین استخدام منصفانه در اواخر سالهای ۱۹۴۰، لغو جیم کرو(Jim Crow) در جنوب، قانون انتخابات، حقوق مدنی در سالهای ۱۹۶۰، و سایر موارد مشابه تن داده اند.

نام بردن از رهبران سیاسی و پیشروان صنعت که نه برای ده ساعت کار در روز یا، بعد از آن برای هشت ساعت کار در روز مبارزه کرده باشند، خیلی سخت است. و کدامیک از آنها برای چانه زنی جمعی، آموزش عمومی، معیارهای سلامت و بهداشت اجتماعی، و لغو کار کودکان مبارزه کرده است؟ مطمنا، افراد منفردی از خانواده های ممتاز، اما معمولا بعنوان افراد منفرد، نه بعنوان نمایندگان علاقمند شرکتهای بزرگ یا گروه نخبگان سیاسی بوده اند که از انجام چنین کارهایی حمایت کرده اند. اگر اینها خواست ثروتمندان و قدرتمندان بودند، حتما برای بدست آوردن آنها براه انداختن این همه مبارزات طولانی لازم نبود.

به سختی میتوان از رهبران سیاسی اصلی که جنبش زیست محیطی را براه انداخت، نام برد. فقط در نتیجه فشار عمومی بر رهبران سیاسی ما بود، که آژانس حفاظت از محیط زیست ایجاد شد، و امروز هم باید توسط شهروندان تحت فشار خاصی قرار گیرند تا کارهایی که بهرحال باید انجام می دادنددهد،انجام دهند. رهبران شرکتهای بزرگ که در تعقیب سود خود هستند، هنوز هم با قوانین زیست محیطی بعنوان مداخله بوروکراتیک غیرضروری برخورد میکنند. آل گور(Al Gore)، معاودن رئیس جمهور سابق قبل از اینکه به کاخ سفید راه یابد در درباره محیط زیست و سرنوشت سیاره کتابی نوشت، سپس برای نفتا- توافقنامه آمریکای شمالی تجارت آزاد (NAFTA) و موافقتنامه تعرفه و تجارت(GATT) مبارزه کرد و اقداماتی طراحی کرد که توانایی دولتها برای حفاظت از محیط زیست را فلج کرد.

جنبش حمایت از مصرف کننده توسط مصرف کنندگان و محققان مستقلی مانند رالف نادر(Ralph Nader) شروع شد. جمع آوری محصولات ناامن از بازارها ی کار دولت سرمایه داری نیست. درست برعکس، عملکرد طبیعی دولت سرمایه داری آن است که چیزهایی (از جمله محصولات کشنده توتون و تنباکو)، با استفاده از یارانه ها، پشتیبانی از صادرات، کمک مالی از نوع گرانتسین(grantsin)،  معافیت مالیاتی، توسعه و تحقیق رایگان، و انواع مختلف دیگر از رفاه شرکت های بزرگ را به بازار عرضه نماید.

 بهمانصورت با جنبش مخالفان هسته ای. دولت بجای اینکه ما را از خطرات زباله های هسته ای خلاص کند، همه این سالها مشغول اختفا آن از انظار عمومی بوده  و خصوصیات مضر آزمایشات اتمی را که بمرگ صدها نفر از سربازان و شهروندان آمریکایی ختم شد، انکار میکند. هر روز دولت با سیلی از انتشارات، بیانات، و نشت عمدی اخبار جعلی، ما را برای مشاهده دنیایی جلب می کنند که سیاسگذاران میخواهند. پنتاگون یک ماشین عظیم تبلیغاتی شدید دروغ در خدمت خود دارد، که از طریق شرکتهای بزرگ متعلق به رسانه های اصلی تغذیه میشود. اما در مورد کارهایی که دولت نمیخواهد ما بر آنها آگاهی داشته باشیم، پنهانکاری میکند. ایده قانون آزادی اطلاعات  از کدام رهبر سیاسی نشات گرفته است؟ چنین قوانینی تنها پس از کوششهای سازمانیافته بسیاری از منتقدان غیردولتی به تصویب رسید.

دولت هرسال میلیونها مدرک، اغلب متعلق به پنجاه سال یا بیشتر را از رده خارج می کند. بخش بزرگی از آنها، از راه خرد کردن و غیره. بنا بر این، با حفظ تحقیقات حیاتی  مستقل از تمام روند، تحریف تاریخ را طبقه بندی میکند. تصور غالب این است که کار مقامات سیاسی تضعیف قانون آزادی اطلاعات است. اگر نخبگان سیاسی- اقتصادی چیزی برای پنهان کردن نداشتند و واقعا علاقمند به خدمت به منافع عمومی بودند، مبارزه مردم برای اطلاعات ضرورت پیدا نمی کرد.

این به آن معنی نیست که هیچ سیاستی از صاحبان قدرت سرچمشه نمیگیرد. آنها پروژه مانهاتان را برای ساخت بمب اتمی آغاز کردند. آنها صنعت هسته ای را توسعه دادند، بعد، آنرا بقیمت کمتر از قیمت تمام شده، با تخصیص یارانه های سالانه و مبالغ هنگفتی از خزانه عمومی به شرکتهای خصوصی تحویل دادند.

آنها پلیس فدرال-اف بی آی(FBI)، سازمان سیا(CIA)، کل دستگاه آژانس امنیت ملی، و شبکه نظامی جهانی آمریکا را ایجاد کردند. آنها مک کارتیسم(McCarthyism) را، شکار سیاستمداران مخالف را، وفاداری به دولت و برنامه های امنیتی برای پاکسازی مخالفان دولتی را، نظارت مخفی بر زندگی شخصی و فشار برای ایدئولوژی ارتدوکسی را به ما آموختند.

اقدامات دیگر نخبگان سیاسی نیز در برابر چشمان ما است: برنامه کمکهای خارجی به دیکتاتورهای نظامی و تشکیل نیروهای امنیتی، جوخه های مرگ، شکنجه گران، با ارائه هر نوع کمک مالی و فن آوری لازم.

همچنین بمب افکن ها و موشکها، مداخلات پر هزینه در شماری از کشورها را نباید فراموش کنیم. بطور کلی، در تجزیه و تحلیلهای خود باید خدمات نخبگان سیاسی به نیازها، اعمال سلطه و نفوذ دولت را که مقابل سیاستهای قطعا حیاتی مقاوم هستند، توضیح دهیم و به مبارزه سخت و طولانی برعلیه آنها دست بزنیم.

منافع شخصی اخلاقی- معنوی

 اگر میخواهیم نیروی مقاومت در برابر امپراتوری را بسیج کنیم، ما باید نه تنها در باره ارزش های معنوی- اخلاقی مردم، بلکه در نگرش به منافع شخصی آنها تجدید نظر کنیم (و منظورم خودخواهی آنها نیست). ممکن است مردم زمانی که متقاعد بشوند امنیت و بقای آنها در خطر است، در زیر پرچم امپراتوری راهپیمایی کنند. آنها اگر تصور کنند خود و عزیزانشان با خطر مواجه هستند، معنویات و اصول اخلاقی را انتخاب نمیکنند. آنها اگر فکر کنند که خلع سلاح و مذاکرات صلح آمیز نشاندهنده ضعف آنهاست، آن را نیز انتخاب نمیکنند و برای تجاوز بر علیه طرف مقابل فراخوان میدهند.

بنابراین، باید به آنها ثابت شود که در جمهوری، نه برای رفاه آنها، نه برای امنیت ملی واقعی یعنی امنیت شغلی، امنیت مسکن و یک محیط پاک، بلکه بخاطر سود امپراتوری خون میریزند.

آنها باید مطمئن شوند این امپراتوری که بحساب خونشان، عرق جبین شان، و پرداخت مالیاتشان برقرار است، در حفاظت از آنها یا مردم خارج و با هر چیزی که آنها را قربانی کند، کمترین کاری ندارد، بلکه بمنظور پرورش قدرت و سود اقلیتی تشکیل شده است.

دستگاه نظامی جهانی که از روی بی میلی و با اینچنین هزینه گزافی حمایت میکنند، در خدمت منافع آنها نیست. کاهش شدید آن ما را طعمه برخی دشمنان خارجی نمیکند. برعکس، شمشیر را بر زمین نهادن و استفاده از کار و ثروت ملی مان برای بازسازی صلح آمیز که بشدت در داخل و خارج مورد نیاز است ما را نه یک کشور ضعیف، بلکه وافعا بزرگ میکند.

کارشناسان رسانه های اصلی و مبلغان، تمایل ما به احتراز از نظامیگری شرکتهای بزرگ و سلطه امپریالیستی را بعنوان ضعف، حماقت، انزوا، یا انفعال شکست خورده تعریف میکنند. ولی نام دیگری وجود دارد برای دوره عملی که هدف از آن جنگیدن برای خارج کردن ثروت و قدرت از دستان مجتمعهای صنایع نظامی و سرمایه گذاران چند ملیتی و بازگرداندن آنها به مردم است تا آنها سازندگان زندگی و شرایط اجتماعی خودشان بشوند: این، همان دمکراسی یا پیروزی جمهوری بر امپراتوری خوانده میشود.

همان مبلغان، انتقادات وارده به امپریالیسم آمریکا را بعنوان علائم «نفرت از آمریکا» یا «آمریکا را مقصر دانستن» رد میکنند. ولی وقتی که ما مخالفتمان را با نظامیگری، مداخلات خشونت آمیز، و دیگر سیاستهای خاص ابراز میداریم، ما به کشورمان و مردمش حمله نمیکنیم؛ بلکه ما میگوئیم که ما سزاوار چیزی بهتر از سیاستهایی هستیم که الان منافع مردم را در داخل و خارج نقض میکند. افشای سوءاستفاده از قدرت طبقاتی برابر، بمعنی بدنام کردن ملتی نیست که قربانی چنین سوءاستفاده ای می شوند.

با توضیح بیشتر، ممکن است ما به این نتیجه گیری درست برسیم که این محافظه کاران که هزینه های خدمات اجتماعی، حفاظت از محیط زیست، و مالیات عادلانه تر را نمی پردازند، فاقد روح میهندوستی اند.

چپ  ها که برای منافع اکثریت مبارزه میکنند، برخلاف راستگرایان خادم منافع اقلیت، بعنوان ضدآمریکائیان برگزیده و خودخواسته متهم میشوند. تصور میشود مخالفان امپراتوری، دشمنان جمهوری هستند، ولی در واقع آنها آخرین امید جمهوری هستند.
پایان فصل چهارم

پای نوشت : انتشارمقالات دریافتی دیگر دوستان وبلاگ نویس دروبلاگ شاهین شهر-اندیشه های(سیاسی) نوین و مترقی
، الزاماً بمعنای تائید آنها نیست!