نوشته: مایکل پرنتی
برگردان: آمادور نویدی
فصل پنجم – یک موفقیت وحشتناک
کسانی هستند که سیاست خارجی آمریکا را بدلیل اشتباهات و عدم
انسجامش مورد انتقاد قرار میدهند. برای اطمینان- بدون شک٬ سیاستگزاران غلط
پیشبینی میکنند. زمانیکه آنها از عواقب ناخواسته ناامید٬ یا توسط نیروهای
خارج از کنترل خنثی میشوند٬ شگفت زده میگردند. آنها نه معصوم و نه قادر
مطلق هستند. اما احمقان کوری هم که بعضی ها فکر میکنند، نیستند. بطور کلی٬
سیاست خارجی آمریکا بطور قابل ملاحظه ای در تضعیف انقلابات مردمی و در
تحکیم رژیمهای محافظه کار سرمایه داری در هر منطقه ای از جهان موفق بوده
است. اگر بدلیل این موفقیتها نبود٬ تاریخ آمریکای لاتین٬ کارائیب٬ آسیا٬
آفریقا٬ خاور میانه٬ و اروپای پس از جنگ خودش بطور چشمگیری سرنوشت دیگری
پیدا میکرد.
خیلی از آمریکایی ها درک میکنند که سیاستمداران دروغ میگویند٬
که در خدمت منافع قدرتمندان هستند. آنها قارند چیزی بگویند و سپس کار
دیگری که با صدای بلند به مردم وعده داده اند، انجام دهند. اما وقتی که به
سیاست خارجی میرسد٬ بسیاری از ما از قضاوت کردن عقب میکشیم. ناگهان برای ما
مشکل میشود بپذیریم که رهبران آمریکا درباره نیات خود در باره جهان بما
دروغ میگویند٬ و دنبال کردن سیاستهای نئوامپریالیستی آنها کمترین ربطی به
دمکراسی دارد.
گمانه زنی های بررسی نشده
به ما گفته شده که سیاست خارجی کشور آمریکا از بهترین انگیزه
ها سرچشمه میگیرد و به استاندارهای قانونی اخلاق- کردار بین المللی پایبند
است. موارد نادری که درباره سیاست خارجی در محافل سیاسی اصلی و رسانه های
بزرگ بحث میشود٬ انتقادات محدود به مسائل عملیاتی است: آیا رهبران ما بیش
از حد(یا خیلی کم) متکی به نیروی نظامی هستند؟ آیا آنها سعی میکنند که سبک
دمکراسی غربی را بر مردمی که آماده آن نیستند، تحمیل نمایند؟ آیا آنها در
زمینه دقت عمل شکست خورده اند؟ آیا آنها برای مدتی طولانی منتظر مانده اند
یا بیش از حد عجله کرده اند؟ آیا این سیاست موفقیت آمیز خواهد بود؟ آیا
اثبات میشود که بیش از حد هزینه خرج برمیدارد؟ اگر نگوئیم هرگز٬ اما بنیاد و
اساس سیاست بندرت مورد بررسی قرار میگیرد. بعنوان یک روند پدیرفته شده است
که آمریکا حق مداخله در امور کشورهای دیگر را برای برقراری نظم٬ خنثی کردن
شورشها٬ مبارزه با تروریسم٬ نجات آمریکائیان تحت خطر یا هر چیز دیگری
دارد. این، موضوع پذیرفته شده ای است که تجاوز ناعادلانه چیزی است که این
کشور مقاومت میکند. اما هرگز تجربه نمیکند٬ که اختلافات بوجود آمده با
کشورهای دیگر تقصیر آن کشورهاست٬ که چپگرا ها خطرناک هستند اما راستگراها
معمولا نیستند٬ که احتیاجی نیست چپگرا یا راستگر تعریف شود٬ و چیزی که
«ثبات» خوانده شود، به انقلاب و شورش مردمی ترجیح داده میشود.
دعاوی اولیه این کتاب- سیاست آمریکا بیشتر در خدمت عده قلیلی
است چرا که مردم عادی در این کشور و در خارج از آن بحث های سیاسی جریانهای
اصلی و تفسیر رسانه ها را برسمیت نمیشناسد.[برای بحث مفصل درباره نقش رسانه
ها در پوشش جنایات امپراتوری٬ به کتابم واقعیت اختراع٬ سیاست رسانه های خبری٬ چاپ دوم(نیویورک:
انتشارات سنت مارتین نگاه کنید]. از آرژانتین تا زئیر٬ از تیمور شرقی تا
صحرای غربی٬ جنگهای های فرسایشی ضدانقلابی مورد حمایت آمریکا جان میلیونها
انسان را گرفته٬ ده ها میلیون مجروح٬ معلول٬ از نظر عاطفی درهم شکسته٬
آواره٬ یا تبعید شده اند. با اینحال٬ بسختی کلمه ای درباره آن گفتمان سیاسی
که در این کشور چه میگذرد، شنیده میشنود.
به ما گفته اند که این کشور موظف است اراده خود را نشان دهد٬
قدرتش را باید مدام بنمایش بگذارد٬ عضلاتش را بحرکت درآورد٬ همانند یک
ابرقدرت عمل کند تا از سوی بعضی از کشورهای کشور تازه بدوران رسیده تحت
فشار قرار نگیرد (ادعایی که برای توجیه در هم کوبیدن ویتنام و یا قتلعام در
عراق بکار میرود). ما میشنویم، هر گونه شکست در اعمال قدرت ما٬ اعتبار ما
را تضعیف میکند و تجاوز را عودت میدهد. یکی ممکن است تعجب کند که چرا
رهبران آمریکا به چنین احساسی نیاز دارند تا هرکس دیگری را متقاعد کنند که
آمریکا قویترین قدرت نظامی در جهان است- وقتیکه هر کس دیگری اکنون بطور
دردناکی از آن حقیقت آگاه است.
موضع گیری ماچو – مردانگی
بعضی میگویند نیاز ناشی از ناامنی روانی باعث شده است که نسل
رهبران آمریکا مشترکا رنج ببرند. برای اطمینان٬ اغلب برای القاء این تصور
که آنها قاطع و قوی هستند، به رؤسای جمهوری عنوان ماچو داده اند. ابزار
کلیدی قدرت دولت٬ ارتش٬ بر مبنای ماچویسم- مردانگی٬ با همه تأکیدات همراه
خود در سفت و سختی٬ سلطه و خشونت ساخته شده است. اما درحالی که احساس
مردانگی و تصور، تشویق میشوند و مهار میشوند٬ آنها سیاستهای امپراتوری
خودشان را توضیح نمیدهند.
بدون شک رئیس جمهور بوش (پدر- م) وقتیکه به عراق و پاناما
حمله کرد ٬میخواست سر سختی خودش را نشان بدهد. اما او با انگیزه ماچو مجبور
شد تا به منافع سیاسی متعهد باشد. او با امیدواری به بهبود محبوبیتش و
انتخاب مجدد علاقمند بود. به همین ترتیب٬ حمله هوایی رئیس جمهور کلینتون در
اوایل ریاستش برعلیه عراق حرکات نمایش قدرت عضلاتش بود٬ خونریزی برای
ریاست جمهوری٬ طراحی شده بود تا نشان داده شود که او ترسو نیست و هر وقت که
«لازم باشد»، قادر به استفاده از نیروی مرگبار است.
بطور خلاصه٬ هدف فی نفسه زیاده روی ماچوگری نیست، بلکه انتخاب
مجدد است. اگر پوشیدن لباس زنانه مانند دامن و کفش پاشنه بلند، انتخاب
مجدد را ضمانت کند٬ کلینتون و هر سیاستمدار مرد دیگری مردانگی را در هوا
پرت میکند و براین اساس لباس زنانه میپوشد.
نمایش قدرت، برای مردمی که به آنها القاء شده که چنین نیرویی
برای بقاء و امنیت خود و کشورشان لازم است مردم را در اطراف رهبرانش بحرکت
درمی آورد٬. اکثر شهروندان عادی آرزو نمیکنند که در صحنه نبرد شرکت کنند.
آنها باید احضار شوند. حتی بسیاری از داوطلبان از میل و اشتیاق مردانه به
ارتش نمیپیوندند و بکشند یا کشته شوند٬ بلکه برای اینست که بتوانند به برخی
موقعیت ها یا کمکهای اقتصادی دسترسی پیدا کنند. تا اینکه توسط توستوسترون
های خود مجبور به جنگ شده باشند٬ به بسیاری از سربازان باید دستور داد تا
تحت تهدید تحریمهای شدید اینکار را انجام دهند.
آن کسانیکه امپراتوری را ناشی مردانگی میبینند که نیاز به
سلطه گری دارد، توضیح نمیدهند که چرا رهبران آمریکا میخواهند بر برخی از
کشورها یا کشورهای دیگر تسلط داشته باشند. تئوری مردانگی توضیح نمیدهد که
چرا واشنگتن بطور مداوم در کنار منافع شرکتهای فراملیتی٬ زمینداران بزرگ٬ و
خودکامگان نظامی است و نه در کنار کارگران٬ دهقانان٬ دانشجویان٬ و دیگران
که برای اصلاحات مساوات مبارزه میکنند.
بدون در نظرگرفتن تصاویر مردانگی خود٬ سیاستگزاران بیشتر بطرف
دولتهای دست نشانده٬ دیکتاتورهای راستگرا متمایل بوده اند. اگر فشار کامل
نباشد٬ آنها قطعا با نامردانه ترین وجهی عقب نشینی میکنند٬ کمکهای
سخاوتمندانه بدون طرح هیچ پرسشی درباره چگونگی مصرف آنها ارسال می کنند٬
برای حفظ روابط حسنه با گروه حکومتهای نامشروع نظامی٬ سلطنت مطلقه٬ و
سیاستمداران فاسد از هیچ تلاشی فروگذاری نمی کنند.
اغلب از ما میخواهند که بپذیریم که آمریکا نه فقط حق دخالت در
خارج دارد، بلکه این یک تعهد است. گفته شده است: «ما باید مسئولیتهای
محوری را که بردوش ما گذاشته شده است، قبول کنیم». اشاره ای نشده است که چه
کسی انجام این محوریت را بما محول کرده است و چرا این کشور باید در هرگوشه
جهان دخالت کند. در سال ۱۹۹۲، رئیس جمهور بوش(پدر) اعلام داشت که آمریکا
«رهبر جهان است» و کشورهای دیگر از ما انتظار دارند که چنین عمل کنیم.
مستأجران پی در پی کاخ سفید٬ که قادر به پاک کردن آبراه های ما یا توسعه
سیستم انرژی یا فراهم کردن شغل و مسکن مناسب برای میلیونها نفر در داخل
آمریکا نیستند٬ خودشان را رهبران تمام جهان اعلام میکنند.
بارها و بارها شنیده می شود که آمریکا «رهبر جهان» است. «رهبر
جهان» بودن یعنی داشتن مسئولیت اصلی برای حفظ سیستم جهانی سرمایه گذاری و
انباشت سرمایه داری. وظیفه آنست که برای آرام کردن خلقهای کشورهای مختلف
دست نشانده و فقیر عناصر مقاوم را با استفاده از هر شیوه کنترل و جنگ
فرسایشی بزیر پا انداخت و له کرد. آنها همانطور که ریگان گفت باید گریه
کنان بگویند: «عمو» (اشاره به عموم سام٬ یعنی آمریکا– م)، چنانچه اتیوپی و
موزامبیک انقلابی پس از سالها حمایت آمریکا از قلع و قمع در واقع گفتند، از
نیکاراگوئه انقلابی میخواست بگوید.
به نام دمکراسی
بارها و بارها شنیده میشود که رهبران آمریکا مخالف کشورهای
کمونیستی هستند برای اینکه آنها فاقد دمکراسی سیاسی هستند. اما٬ همانگونه
که قبلا اشاره شد٬ دولت های واشنگتن یکی بعد از دیگری همواره از برخی از
دولتها که سرکوبگرترین رژیمها در جهانند٬ از کسانیکه بطور منظم در
دستگیریهای گسترده٬ ترور٬ شکنجه٬ و ارعاب و تهدید زیاده روی کرده اند٬
حمایت کرده است. علاوه براین٬ واشنگتن از برخی از بدترین شورشیان راستگرا
ضدانقلابی و جنایتکار که گلوی انسانها را میبرند٬ حمایت کرده است: از جمله
ساویبی یونیتا(Savimbi’s UNITA) در آنگولا٬ رینامو(RENAMO) در موزامبیک٬
مجاهدین در افغانستان٬ و در سالهای ۱۹۸۰ حتی از پول پوت دیوانه که جنگ علیه
کامبوج سوسیالیستی براه انداخت.
مورد کوبا را در نظر بگیرید. از ما خواسته اند که باور کنیم
که دهه ها خصومت آمریکا نسبت به کوبا- از جمله تحریم٬ خرابکاری و حمله-
بخاطر بی میلی طبیعت استبدادی دولت کاسترو و نگرانی یا آزادی مردم کوبا
تحریک شده است. این اصرار ناگهانی برای «بازگرداندن» آزادی کوبا از کجا
آمده است؟ دهه ها قبل از انقلاب کوبا در سال ۱۹۵۹، همه دولتهای آمریکا از
یک حکومت مطلقا وحشیانه و سرکوبگر بریاست ژنرال فولجینسیو
باتیستا(Fulgencio Batista) پشتیبانی کرد. اما تفاوت قابل توجه که گفته
نشده این بود که باتیستا یک رهبر کمپرادور بود که درهای کشور کوبا را برای
نفوذ گسترده سرمایه آمریکا باز گذاشت. برعکس٬ فیدل کاسترو از کنترل اقتصاد
توسط شرکتهای بزرگ خصوصی جلوگیری کرد٬ دارایی های آمریکا را ملی کرد٬ و
ساختار طبقاتی را اشتراکی تر و برابر طلبانه تر بازسازی کرد. این آنچیزیست
که او را اینچنین تحمل ناپذیر کرده است.
بدور از حمایت از دمکراسی در سراسر جهان٬ کمیته امنیت ملی پس
از جنگ جهانی دوم نقش فعالی در تخریب دولتهای مترقی در یکسری از کشورها
بازی کرده است (برای مشاهده لیست این کشورها، به فصل ۳ مراجعه کنید).
در توجیه سرنگون کردن رئیس جمهور دولت منتخب دمکراتیک شیلی٬
سالوادور آلنده٬ در سال ۱۹۷۳، هنری کسینجر اظهار داشت: «زمانیکه ما باید
بین اقتصاد و دمکراسی یکی را انتخاب کنیم٬ ما باید اقتصاد را نجات دهیم».
کسینجر نصف حقیقت را گفته بود. اگر او می گفت که میخواست اقتصاد سرمایه داری را نجات دهد، می شد گفته او را بیان همه واقعیت تلقی کرد.
این آلنده نبود که اقتصاد شیلی را نابود کرد. طبقه ممتاز
بالا٬ فساد گسترده٬ و فقر توده نسل ها قبل از اینکه او بریاست جمهوری برسد،
در امنیت بودند. اگر بخواهیم تغییرات قابل توجهی را که حاکمیت دولت متحد
مردمی در مدت کوتاه دو سال به ارمغان آورد، عبارت بود از افزایش درآمد
ناخالص ملی و افزایش سهم کارمندان و مزدبگیران از آن نسبت به نخبگان
ثروتمند که بحساب سود٬ سود سهام٬ و کرایه املاک زندگی میکنند. در شیلی،
آلنده یک اصلاح کوچک ولی واقعی در قدرت طبقاتی انجام داد. کالاهای مصرفی
ثروتمندان سهمیه بندی شد و میبایست مالیات بپردازند. برخی از سرمایه
گذاریها و کسب و کارها(شرکتها- م) ملی شدند. در همین حال٬ مردم فقیر از
اشتغال عمومی٬ برنامه های سودآموزی٬ تعاونیهای کارگری٬ و نیم لیتر شیر
روزانه برای هر کودک فقیر بهره مند شدند.
بعلاوه٬ تعداد کمی ایستگاههای رادیو و تلویزیون شروع به ارائه
دیدگاهی از روابط عمومی کردند که از انحصار ایدئولوژیک رسانه های متعلق به
بخش خصوصی خارج شده بود. بدون تهدید دمکراسی٬ دولت متحد مردمی چپ٬ با
توسعه دمکراسی اقلیت ممتاز الیکارشی را با خطر مواجه ساخت.
چیزی که رهبرانی مثل کسینجر را برانگیخت، این بود که رفرمهای
دمکراتیک اجتماعی آلنده شکست نمیخوردند بلکه موفق میشدند. روند به سمت
برابری اقتصادی سیاسی میبایست متوقف میشد. بنابراین کسینجر٬ سیا(CIA)٬ کاخ
سفید٬ و رسانه های آمریکا با چنگ و دندان بجان دولت متحد مردمی افتادند.
زیر نام نجات دمکراسی برای شیلی٬ آنها تخریبش کردند٬ با ایجاد دیکتاتوری
فاشیستی تحت رهبری ژنرال آگستو پینوشه( Augusto Pinochet)٬ که هزاران نفر
را شکنجه و اعدام کرد و هزاران نفر دیگر در دوره او ناپدید شدند، همه رسانه
های مخالف دولت٬ احزاب سیاسی٬ اتحادیه های کارگری٬ و سازمانهای دهقانی
سرکوب گردیدند.
بلافاصله بعد از کودتای نظامی٬ جنرال موتور٬ که پس از انتخاب
آلنده کارخانه هایش را بسته بود٬ عملیاتش را از سر گرفت٬ نشان داد که چگونه
سرمایه داری خیلی بیشتر با فاشیسم همراه است تا سوسیال دمکراسی . بر خلاف
ادعای نجات اقتصادی٬ کودتای مورد حمایت سیا آغازگر عصر- تاریخی بالارفتن
سرسام آور تورم و بدهی ملی٬ افزایش شدید بیکاری٬ فقر٬ و گرسنگی گردید.
شکار برای خطر سرخ
مقامات واشنگتن نمیتوانند به مردم آمریکا بگویند که هدف واقعی
از هزینه های هنگفت نظامی و مداخلات خصمانه برای ساختن جهانی امن برای
جنرال موتور٬ جنرال الکتریک٬ جنرال دینامیک٬ و همه جنرال های دیگر است. در
عوض بما گفته میشود که امنیت کشور ما در خطر است. اما آسان نیست که عموم
مردم را متقاعد ساخت که قدرتهای کوچکی مانند کوبا٬ پاناما٬ یا نیکاراگوئه٬
یا قدرت کوچکی مثل گرانادا تهدیدی برای بقای ما هستند. بنابراین در مدت جنگ
سرد بما گفته شد که چنین کشورهایی ابزار بزرگنمایی جهان شوروی بودند.
خیلی از سرنگونی دیکتاتوری باتیستا بدست مردم کوبا نگذشته بود
که٬ رئیس جمهور آیزنهاور اظهار داشت که واشنگتن نمیتواند در نیمکره غربی
یک رژیمی «تحت سلطه کمونیسم بین الملل» را تحمل کند. کوبا بعنوان بخشی از
یک توطئه جهانی که دفتر مرکزی آن مسکو بود٬ به تصویر کشیده شد. برای چندین
دهه٬ «توسعه طلبی شوروی» بعنوان دیو٬ توجیهی درخدمت مداخلات آمریکا بوده
است.
مطمئنا٬ شوروی و دیگر دولتهای کمونیستی اروپای شرقی تهدیدی
برای سرمایه جهانی بودند. آنها بخش بزرگ اقتصاد عمومی را توسعه دادند و به
کشورها و جنبشهای ضدامپریالیستی سراسر جهان٬ از جمله کنگره ملی آفریقای
نلسون ماندلا در آفریقای جنوبی کمک کردند. بعلاوه٬ قابلیت هسته ای شوروی
گاها ترمزی بر حوزه و سطح مداخلات نظامی آمریکا تحمیل کرد. بنابراین اگر
بلوک شوروی هنوز وجود داشت، در نقش مخالف پایدار اقدام میکرد ممکن بود که
رئیس جمهوربوش (پدر) با احتیاط بیشتری علیه عراق در سال ۱۹۹۱ عمل کند.
اگر ماشین نظامی جهانی آمریکا واکنشی لازم به تجاوز شوروی
بود٬ چنانچه بارها و بارها بما گفته شده بود که چنین باور کنیم٬ پس چرا بعد
از انحلال اتحاد جماهیر شوروی(USSR) و پیمان نظامی ورشو و اعلام پایان جنگ
سرد، هنوز ماشین نظامی جهانی آمریکا وجود دارد؟ همانگونه که رابرت
گیتس(Robert Gates) مدیر سیا تأئید کرد٬ «تهدید آمریکا به حمله عمدی از آن
گوشه جهان در آینده قابل پیش بینی ازبین رفته است»(نیویورک تایمز٬ ۲۳ ژانویه ۱۹۹۲ ).
مقامات میخواهند ما را قانع کنند که ناگهان دشمنان جدیدی ظاهر
شده اند. دیک چینی وزیر دفاع اعلام کرد که اتحاد جماهیر شوروی تنها تهدید
نبوده؛ جهان پر از دیگر دشمنان خطرناک است – که او ظاهرا قبلا نادیده گرفته
است. حال بما گفته میشود که مشکلات میتواند از درون خود کشورهای جهان سوم ٬
حتی بدون هیچ تحریکی از طرف مسکو بوجود آید. سیاستگزاران آمریکا و پیروان
وظیفه شناس آنها در رسانه های متعلق به شرکتهای بزرگ ما از خطر مرگ ناشی از
تروریستهای بین المللی٬ متعصبان اسلامی٬ کارتلهای قاتل مواد مخدر٬ مرد
دیوانه هسته ای٬ و هیتلر جهان سوم هشدار میدهند. چند دولت باقیمانده
کمونیستی مانند کره شمالی و کوبا دیگر بعنوان ابزار مسکو به تصویر کشیده
نمیشوند، بلکه بنوعی شر- شرور در حق خودشانند.
در مدت چندین دهه بما گفته شد که برای محافظت خود از اتحاد
جماهیر شوروی ما احتیاج به نیروی دریایی عطیمی داریم. با نبود شوروی٬ دریا
سالار تروست(Trost)٬ رئیس عملیات نیروی دریایی٬ اعلام کرد که ما هنوز نیاز
به نیروی دریایی بسیار بزرگی داریم. زیرا، چیزهای دیگری بجز دفاع ما در
برابر شوروی وجود دارد. او گفت٬ نیروی دریایی٬ باید به مناطق مشکل دار برود
و «پرچم را نشان دهد» – محصول اصطلاحات امپریالیستی برای تمرین ارسال کشتی
های جنگی به بنادر خارجی برای ارعاب جمعیتهای نافرمان با نمایش قدرت است.
کشتی ها پرچم را باندازه توپها- اسلحه های خود نشان نمیدهند٬ آنهایی که از
راه دور میزنند، مرگ و نابودی را از مایل ها دور به داخل میبرند. به
اینگونه نمایش ها «دیپلوماسی قایق توپدار» گفته میشود. امروز٬ کمتر احتمال
دارد که قایق توپدار یا کشتی جنگی از نیروی ضربت دریایی باشد که حامل
هواپیماها٬ جنگنده بمب افکن ها٬ موشک ها٬ و هلیکوپترهای توپدار نباشد.
تروست اضافه کرد که یک نیروی دریایی قدرتمند برای «درگیریهای
محلی و منطقه ای» احتیاج است. این وظیفه خودخواسته آمریکا بود که پلیس جهان
مشکل دار باشد. کوی بوینو؟(cui boeno)-(بزبان اسپانیایی- م) اما خوب چه کسی؟ بسود
چه کسی و به حساب چه کسی این کار پلیسی انجام داده میشود؟ مقامات معمولا
نمیگویند که کارشان برای حفاظت سرمایه داری جهانی از جنبشهای اجتماعی
برابری طلب است. آنها ترجیح میدهند از کلمه رمز- اصطلاحاتی مثل «درگیریهای
محلی و منطقه ای» استفاده کنند. و وقتیکه همه اینها شکست بخورد٬ آنها
درباره دفاع از «منافع ما» در خارج صحبت میکنند٬ عبارتی که تقریبا برای
توجیه هر اقدامی بکار برده میشود.
«منافع ما» چه هستند؟
در حالی که در یک کنفرانس در نیویورک شرکت داشتم٬ از زبان
مایکل هارینگتون(Michael Harrington)٬ رهبر سابق سوسیالیستهای دمکرات
آمریکا٬ که در باره سیاست خارجی آمریکا صحبت میکرد، شنیدم. در طول زمان
سؤال کردن٬ یکنفر از او پرسید چرا سیاست خارجی آمریکا «خیلی احمقانه» است؟
هارینگتون پاسخ داد که «ما آلمانی های خوبی هستیم» و «ما فضول» جهان هستیم
و «ما این قدرت را داریم».
من پاسخ دادم که٬ سیاست آمریکا٬ بجای احمقانه بودن٬ برای
بیشترین بخشها٬ بطور قابل توجهی موفق آمیز و بیرحمانه در خدمت منافع نخبگان
اقتصادی بوده است. این ممکن است احمقانه بنظر برسد برای اینکه منطق ارائه
شده در حمایت خود، اغلب متقاعد کننده نیست٬ این تصور را در ذهن ما بوجود می
آورد که سیاستگزاران قاطی کرده اند یا قابل دسترس نیستند. اما فقط برای
اینکه مردم نمیفهمند که آنها چه میکنند، باین معنی نیست که رهبران امنیت
ملی خودشان گیج هستند. بگوئیم که آنها ساختگی اند به این معنی نیست که
آنها احمق هستند. در حالی که هزینه پول٬ زندگی٬ و درد و رنج انسان زیاد
است٬ سیاست آمریکا اساسا سرمایه گذاری منطقی و سازگار است. مطمئنا سبک چه
کسی حمایت شده و چه کسی مخالف شده است٬ چه کسی بعنوان دوست و چه کسی بعنوان
دشمن است٬ بهمان اندازه نمایان است.
من اضافه کردم که ما باید از گفتن «ما» این کار را میکنیم و
«ما» آن کار را میکنیم، پرهیز کنیم٬ از آنجایی که منظور واقعی از ما
سیاستگزارانی در مؤسسات امنیت ملی هستند که نماینده مجموعه خاصی از منافع
طبقاتی میباشند. در غیر اینصورت عده زیادی تحلیلگر این عادت را دارند که به
«ما» اشاره کنند. گفتن «رهبران دولت امنیت ملی» میانبر زدن است. اما
استفاده از ضمیر گمراه کننده است. این نکته بیش از حد اهمیت دارد . کسانیکه
مرتب میگویند «ما» به احتمال زیاد ملتها را بعنوان عده ای مبتدی در امور
بین الملل تحلیل میکنند و منافع طبقاتی را نادیده میگیرند. آنها باحتمال
زیاد فرض میکنند که اجماعی از منافع بین رهبران و توده مردم وجود دارد در
صورتی که معمولا وجود ندارد. این تصور باقی میماند که همه ما مسئول
سیاستهای «ما» هستیم٬ موضعی که مسئولیت را از گردن سیاستگزاران واقعی
برمیدارد و بر ضمیر بسیاری افراد خوب تداعی میشود، که نتیجه گیری کنند که
ما باید از آن چیزی که «ما» در جهان انجام میدهیم، شرمنده و متأثر باشیم.
تمام سیاستهای اقتصادی٬ نه فقط جنبه های سیاست خارجی٬ از یک
دیدگاه طبقاتی یا دیدگاه های دیگر طبقاتی تدوین و فرموله شده است. خود
اقتصاد یک نهاد بیطرف نیست. صرفا سخن گفتن٬ چیزی بعنوان «اقتصاد» وجود
ندارد. هیچکسی هرگز یک اقتصاد را ندیده و یا لمس نکرده است. آنچه که ما
میبینیم، مردمی هستند که درگیر تبادل ارزشها٬ کارمولد و کار غیر مولد
هستند٬ یک ساختار فرضی تحمیل شده بر واقعیات قابل مشاهده و ما نامی کلی به
همه این فعالیتها میدهیم٬ که آن را «اقتصاد» میخوانیم. ما سپس به اختلاس
های خودمان همچون اشخاص بدل ساخته٬ بعنوان نیروهای خود تولید با خودشان
برخورد میکنیم. بنابراین ما درباره مشکلات اقتصادی بطور کلی٬ نه مشکلات اقتصادی سرمایه داری با
یک مجموعه ای خاص روابط اجتماعی و توزیع ظاهری از قدرت طبقاتی صحبت
میکنیم. اقتصاد، یک نهاد خود بخودی تجسم میشود٬ همچون اظهاراتی مانند٬
«اقتصاد در رکود است» و «اقتصاد در حال احیاء شدن است».
به همانصورت٬ ما اختلاس میکنیم سپس مفهوم «ملت» را جسمیت
میدهیم. بنابراین، ما درباره آمریکا بعنوان یک نهاد واحد صحبت میکنیم و
چیزی که «ما بعنوان یک ملت» انجام دهیم. چنین رویکردی ابعاد طبقاتی سیاست
آمریکا را نادیده میگیرد. برای مثال٬ سؤال کمکهای خارجی را در نظر بگیرید.
این گمراه کننده است که بگوئیم آمریکا٬ بعنوان یک کشور٬ به این یا آن کشور
کمک میکند. یک ملت به اینصورت به ملت دیگر آنقدر کمک نمیکند. دقیقتر٬
شهروندان معمولی کشور ما٬ مالیات خود را به نخبگان کشورهای دیگر میدهند.
همانگونه که شخصی گفت: کمکهای خارجی زمانیست که مردم فقیر یک کشور ثروتمند
به مردم ثروتمند کشور فقیر پول میدهند. انتقال در سراسر خطوط طبقاتی همچنین
خطوط ملی٬ توزیع مجدد درآمد بسوی بالا را نمایندگی میکند.
ما میشنویم درباره منافع «ما» در جهان صحبت میکنند. اما آسان
نیست که معلوم شود که منظور رهبران «ما» از «منافع آمریکا» چیست. در سال
۱۹۶۷، در زمان جنگ ویتنام٬ من برای اولین بار آگاه شدم که چگونه اغلب
مقامات به «منافع آمریکا» بعنوان راهی برای توجیه سیاست خود بدون حتی مکثی
بما بگویند آن منافع ممکن است چه باشند، ارجاع میدادند. من بیهوده از طریق
بیش از چند جلد بولتن وزارت امور خارجه٬ دنبال بعضی تعاریف
یا برای مثال «منافع آمریکا» را مطالعه کردم. نزدیکترین نظر بوسیله ویلیام
باندی(William Bundy)٬ مقامی از وزارت امور خارجه بود که از «پایگاه های
نظامی حیاتی ما» در فیلیپین بعنوان منافع ضروری آمریکا ذکر کرده بود.
همانگونه که اغلب اتفاق میافتد٬ حضور نظامی در خارج از کشور که باصطلاح
برای دفاع از «منافع ما»( هرچه که باشند) تأسیس شده اند٬ خودشان منافعی
میشوند که باید از آنها دفاع شود. ارزش ابزاری ارزش نهایی میشود.
باندی در ادامه تأئید می کند که منافعی «مهمتر» از پایگاه های
نظامی وجود دارد. او هنگامیکه برای نخبگان آمریکایی و فیلیپینی در
مانیل(پایتخت فیلیپین- م) صحبت میکرد٬ گفت: «فیلیپین برای آمریکا خیلی معنی
میدهد برای اینکه… این کشوری است که آمریکایی ها همیشه٬ چنانچه فیلیپینی
ها اغلب میگویند٬ تصور کن در خانه خودتان هستید». اگر منظور باندی را
بفهمم٬ منافع ما در فیلیپین حفاظت از مهمان نوازی فیلیپینی ها بود.
ادعای باندی از تاریخ امپریالیستی زیاد چشم پوشی میکند.
نیروهای آمریکایی از سال ۱۸۹۹ تا ۱۹۰۲ ٬ در تلاشی موفقیت آمیز برای درهم
شکستن استقلال فیلیپینی ها حدود ۲۰۰۰۰۰ فیلیپینی را کشته و ده ها هزار نفر
دیگر را زخمی یا شکنجه کرده اند.
باندی همچنین بعضی از واقعیات تیره امروزی را نادیده میگیرد٬
ازجمله فقر عمومی در فیلیپین و صنعت گسترده فحشا که بنفع سربازان آمریکایی
مستقر در آنجا انجام میگیرد و معنی تازه ای به ایده «تصور کن درخانه
خودتان هستید» میدهد.
حقیقت این است که «منافع ما» تیره و تار باقی میماند برای
اینکه طوری این واژه بکاربرده شده که هیچ ربطی به منافع واقعی ما ندارد. و
تغییر دولت ها هم هیچ چیزی را روشن نمیکند.
در طول مبارزات انتخاباتی سال ٬۱۹۹۲ بیل کلینتون ترسیم مسیر
جدیدی را برای آینده کشور قول داد٬ بما یادآوری کرد که ما باید «شجاعت برای
تغییر» داشته باشیم. بیانیه بنظر خوب میآید. ولی زمانیکه بیل کلینتون
انتخاب شد٬ همانند اسلاف محافظه کار جمهوریخواه خود٬ که آمریکا باید یک
ابرقدرت جهانی باقی بماند٬ و مداخله آمریکا در خارج همیشه با حس نیت بوده٬ و
اینکه نیروی نظامی میتواند «منافع ما» را حمایت کند، حفظ کرد. و همانند
پیشینیان خود٬ او اجازه هیچ بررسی انتقادی از چیستی منافع ما را نداد.
کلینتون علیرغم تحولات چشمگیر جهان٬ هیچ بحث عمومی بر سر
موضوع سیاست خارجی نکرد. بعنوان عضوی از شورای روابط خارجی٬ در کنفرانس
بیلدربرگ(Bilderberg)٬ و کمیسیون سه جانبه٬ همه تحت سلطه شرکتهای بزرگ٬
نخبگان سیاستگزار٬ کلینتون شخصا ایدئولوگ بخشی از حلقه داخلی قدرت بود٬ نه
یک کسی که مزاحم باشد٬ چه رسد به آن که اجازه دهد تغییری صورت پذیرد.
تناقصات پایدار
انتقاد رایج از سیاست خارجی آمریکا اینست که اغلب «خودش ضد و
نقیض» است. برعکس٬ با دقت در پیشرفت منافع طبقاتی استوار است. برای به
تصویر کشیدن این ارتباط به ظاهر استراتژی متناقص٬ برخورد اعطا شده به کوبا و
چین را درنظر بگیرید. از سال ۱۹۹۴ ٬ دولت آمریکا در ادامه در تعقیب هر
حیله جنگی نزدیک به جنگ برای فلج کردن اقتصاد کوبا بود٬ از جمله تحریم
مسافرت و تجارت و تلافی برعلیه کشورها یا شرکتهایی که سعی کنند با هاوانا
تجارت کنند. بسیاری از قراردادهایی را که کوبا با شرکتهای کشورهای دیگر
بسته بود بخاطر فشار آمریکا لغو شد. بما گفته شد که٬ دشمنی واشنگتن از
اشتیاق به «بازگرداندن» دمکراسی و حقوق بشر در کوبا سرچشمه میگیرد.
منتقدان سریع به «تضاد- متناقص بودن» سیاست آمریکا نسبت به
کوبا و چین توجه داشتند. آنها اشاره کردند که چین موارد متعدی از نقض حقوق
بشر را اعمال کرده٬ با این توصیف به آن مقام «کشور مورد علاقه بیشتر» برای
تجارت اعطا گردید. با این حال٬ مقامات مردم را به «دمکراسی آرام»
فراخواندند٬ بما اطمینان دادند که تهدید و اجبار نتیجه معکوس میدهد و ما
نمیتوانیم یک تورنسل سیاسی(political litmus) بر چین تحمیل کنیم٬ یک
استراتژی که بطور قابل توجهی متفاوت از آن بود که برعلیه کوبا استفاده شد.
اما در پشت ظاهرسیاست دو رویی همان تعهد به نیروی انباشت
سرمایه و وضع موجود جهانی نهفته است. چین درهای کشور خود را به «اصلاحات»
سرمایه خصوصی و بازار آزاد باز کرده است٬ ازجمله به مناطق سرمایه گذاری
جایی که سرمایه گذاران شرکتهای بزرگ میتوانند عرضه نیروی کار ارزانقیمت و
بزرگ کشور را فوق العاده استعمار کنند بدون اینکه نگرانی در مورد قوانین و
مقررات محدود کننده داشته باشند. بعلاوه٬ چین بخاطر مخالفت تند و تیز خود
به تمام جنبشهای سیاسی در جهان که با شوروی دوست بودند٬ همان ضدانقلابیون و
حتی نیروهای فاشیستی خارج را که آمریکا حمایت کرده٬ چین همچنین حمایت کرده
است: از جمله پینوشه در شیلی٬ مجاهدین در افغانستان٬ ساومبی یو
نیتا(Savimbi’s UNITA) در آنگولا٬ خمرهای سرخ در کامبوج. برعکس٬ در هر یک
از این موارد٬ کوبا در کنار نیروهایی که از تحولات اجتماعی حمایت میکنند
بود. بنابراین٬ واقعا تضادی بین سیاستهای آمریکا نسبت به کوبا و چین وجود
ندارد- فقط در منطق مصرانه میخواهند آنها را توجیه کنند.
همه نوع کارشناسانی که براساس ظاهر سطحی نتیجه گیری میکنند٬
فاقد چشم انداز طبقاتی هستند. درحالی که٬ در یک جلسه شورای امور جهانی در
سان فرانسیسکو(San Francisco) شرکت کردم٬ از برخی شرکت کنندگان شنیدم که به
طنز از آمدن کوبا به «دایره کامل» قبل از روزهای انقلاب مراجعه میکردند.
اشاره کردند که در کوبای قبل از انقلاب٬ بهترین هتلها و مغازه ها برای
خارجیها اختصاص داده شده بود و تعداد نسبتا کمی از کوبایی ها دلار
یانکی(آمریکایی- م) داشتند. امروز٬ هنوز همانطور است.
این قضاوت بعضی اختلافات مهم را در نظر نمیگرفت. دولت انقلابی
که سخت وابسته به ارز خارجی بود٬ تصمیم گرفت از سواحل زیبا٬ و آب و هوای
آفتابی برای توسعه صنعت توریستی- گردشگری استفاده کند. تا سال ۱۹۹۳ ٬ صنعت
توریستی دومین منبع مهم درآمد ارز خارجی (پس از قند- شکر) شده بود. برای
اینکه مطمئن شویم٬ از آنجایی که کوبایی ها استطاعت مالی و از آنجایی که
دلار نداشتند به گردشگران امکانات رفاهی میدادند. اما در کوبای قبل از
انقلاب٬ درآمد حاصل از گردشگری توسط شرکتهای بزرگ٬ ژنرالها٬ قماربازها٬ و
گانگسترها به جیب زده میشد. امروز سود بین سرمایه گذاران خارجی که هتلها را
میسازند و دولت کوبا تقسیم میشود. سهمی که به دولت میرود برای پرداخت
کلینیکهای بهداشتی٬ آموزش و پرورش٬ ماشین آلات٬ شیرخشک٬ واردات سوخت٬ و
امثالهم هزینه میشود. بعبارت دیگر٬ مردم سود سرشاری از تجارت توریستی
میبرند- به همانگونه که درآمد حاصل از شکر٬ قهوه٬ توتون٬ مشروب رام٬ غذاهای
دریایی٬ عسل٬ و سنگ مرمر کوبا صحت دارد.
اگر کوبا دقیقا بهمان وضع سابق قبل از انقلاب٬ دولتی دست
نشانده و باز و خدمتگزار بود٬ واشنگتن تحریمها را برداشته بود. زمانی که
دولت کوبا دیگر بخش دولتی جزء عمده ارزش اضافی را برای توزیع بین عموم
مردم درنطر نگیرد٬ و زمانیکه اجازه دهد ثروت اضافی تولید شده به جیب چند
سرمایه دار خصوصی برود و کارخانه ها و زمینها را به طبقه ثروتمند برگرداند-
همانگونه که در کشورهای کمونیستی سابق در شرق اروپا انجام گرفته- آنموقع
دایره کامل میشود. آنموقع بعنوان دولت دست نشانده خدمتگزار خواهد بود و
بگرمی توسط واشنگتن در آغوش گرفته میشود٬ همانگونه که دیگر کشورهای سابق
کمونیستی شدند.
سیاست پناهنده پذیری آمریکا یکی دیگر از نکات «متناقصی» است
که موردانتقاد قرار گرفته است. ورود پناهندگان کوبایی بطور منظم برای ورود
به این کشور تضمین شده است در صورتیکه پناهندگان هائیتی برگردانده میشوند.
از ۳۰۰۰۰ نفر مردم هائیتی که در سال ۱۹۹۳ تقاضای پناهندگی سیاسی کرده اند،
تنها ۷۸۳ نفر قبول شده اند. از آنجایی که کوبایی ها سفید پوستند و تقریبا
همه هائیتی ها سیاه پوست٬ بعضی افراد به این نتیجه رسیده اند که تفاوت در
برخورد به این مسئله فقط میتواند به نژادپرستی منسوب گردد.
برای اینکه مطمئن شد٬ تبعیض قومی در سیاستهای مهاجرتی آمریکا
برای اغلب سالهای قرن بیستم٬ علیه آسیایی ها و آفریقایی ها و تا درجه کمتری
اروپائیان شرقی و جنوبی٬ و علاقمند به اروپائیان شمالی تعبیه شده بود. اما
وقتی که رفتار با پناهندگان کوبایی و هائیتی را در نظر بگیریم٬ ما باید
فراتر از رنگ پوست را درنظر بگیریم. پناهنده های کشورهای راستگری دست
نشانده٬ مثل السالوادور و گواتمالا٬ قفقازی- سفیدپوست (Caucasian) هستند٬
ولی با این توجه آنها مشکل بزرگی برای دریافت پناهندگی دارند. پناهندگان از
نیکاراگوئه همانند لاتین ها همانند السالوادوری و گواتمالایی بشمار
میروند٬ با این حال نسبتا برای ورود به آمریکا بدون مشکل هستند برای اینکه
آنها هم از دولت ساندنیست «کمونیستی» فرار کرده اند در نظر گرفته میشوند.
پناهندگان ویتنامی آسیایی هستند٬ اما ورود آنها به این کشور تنها با تعداد
زیاد ۳۵۰۰۰ نفر در سال ۱۹۹۳ تضمین شده است٬ برای اینکه آنها هم از دولت ضد
سرمایه داری فرار کرده اند.
در طول جنگ سرد٬ ویزای ورودی مهاجرانی از اتحاد جماهیر شوروی و
اروپای شرقی بعنوان موضوعی البته تضمین شده بود. حال که کمونیسم با
دولتهای محافظه کار بازار آزاد جایگزین شده است٬ وزارت امور خارجه برنامه
ای «تحت بررسی» دارد. در سال ۱۹۹۴ ٬ به تعداد کمی روسی و تقریبا هیچ
اوکراینی ویزا داده نشد٬ حتی به یهودیان٬ هرچند که دومی(یهودیان- م) بنظر
میرسد بیشتر در معرض اذیت و آزار ضد سامی هستند تا تحت کمونیست بودند.
در موارد فوق٬ تصمیم قطعی بنظر میرسد چهره مهاجران نیست٬ بلکه
چهره سیاسی دولتها مورد سؤال است. بطور کلی٬ پناهندگان کشورهای ضدسرمایه
داری بطور اتوماتیک بعنوان قربانیان سرکوب سیاسی طبقه بندی میشوند و به
آسانی اجازه ورود دارند٬ در حالی که پناهندگان کشورهای طرفدار سرمایه داری
که از نظر سیاسی سرکوب میشوند برگردانده میشوند٬ که اغلب با زندان یا مرگ-
نابودی روبرو میشوند. برای اینکه اگر آنها از دولت راستگرای سرمایه داری
فرار میکنند٬ طبق تعریف از نظر سیاسی نامطلوب هستند.
تا سال ۱۹۹۴ ٬ سیاست پناهندگی نسبت به کوبا دچار عوارض خاصی
شد. برطبق توافق نامه ای که پیشتر بین هاوانا و واشنگتن بسته شد٬ دولت
کوبا به مردم اجازه میداد کشور را ترک کنند اگر آنها ویزای آمریکا را داشته
باشند. واشنگتن موافقت کرده بود که سالی ۲۰۰۰۰ ویزا صادر کند اما در حقیقت
چندتایی بیشتر تضمین نکرد٬ ترجیح میداد که خروج غیرقانونی را تحریک کند و
از ارزش تبلیغاتی آن بهره برداری نماید. پناهندگی همه آنهایی تضمین میشود
که بطور غیرقانونی بر روی صنعت دستی نحیفی( قایق زهوار در رفته- م) یا
کشتی یا هواپیمای ربوده شده فرار کرده اند و همچون قهرمانانی مورد ستایش
قرار میگیرند که برای فرار از ظلم و ستم کاسترو زندگی جان خود را بخطر
انداخته اند. وقتی که هاوانا اعلام کرد که دیگر آن بازی را نمیکند و اجازه
میدهد هرکسی که میخواهد کشور را ترک کند برود٬ دولت کلینتون از ترس جذر و
مد مهاجرت(مهاجرت زیاد!؟- م) سیاست درهای بسته را برگرداند.حال سیاستگزاران
میترسند که فرار بیش از حد پناهندگان ناراضی به کاسترو کمک میکند که با
کاهش تنش در جامعه کوبا در قدرت بماند.
کوبا برای اجازه ندادن به شهروندان خود برای ترک کشور محکوم
شد و حالا دوباره برای اجازه دادن به شهروندان خود برای ترک کشور محکوم
میشود. اما زمینه این تناقص آشکار این بود که تمایل واشنگتن برای بی اعتبار
کردن دولت کوبا برای ظالم بی عاطفه- بدون قلب بودن بود. هدف٬ همانگونه که
معاون دستیار وزیر امور خارجه مایکل اسکول(Michael Skol) در کمیته کنگره
(۱۷ مارس٬ ۱۹۹۴ )٬ اظهار داشت٬ «برچیدن دولت [کوبا] است».
ملاحظات سیاسی مقدم بر هر گرفتاری است که مردم درگیرند. برای درک این٬ نیاز به نگاهی فراتر از تاکتیکهای فوری به استراتژی مهم داشت.
اسلحه برای سود
بعضی از منتقدان دولت آمریکا را متهم میکنند که تأسیسات بزرگ
نظامی چیزی بجز کاری بی ارزش و بی اهمیت و بیفایده نیست. آنها معمولا همان
مردمی هستند که میگویند سیاست خارجی آمریکا احمق است. دوباره٬ ما باید به
آنها یادآوری کنیم که ممکن است برای یک طبقه(شهروند عادی و مالیات دهنده)
بیفایده و پرهزینه باشد، ولی ممکن است برای دیگران(پیمانکاران شرکتهای بزرگ
دفاعی و افسران ارشد نظامی) فوق العاده و با ارزش باشد.
در طول سالها٬ بعضی ها استدلال میکردند که اگر اتحاد جماهیر
شوروی و کشورهای کمونیستی ناپدید شوند٬ رهبران ما بازهم اصرار بر تأسیسات
بسیار بزرگ نظامی دارند. واقعیت بندرت فرصت آزمون یک فرضیه سیاسی را در یک
آزمایشگاه تجربی فراهم میسازد. در این مثال٬ وقتیکه دولتهای کمونیستی
سرنگون شدند، فرضیه ای به آزمون گذارده شد. مطمئنا باندازه کافی٬ نیروی
عظیم جهانی آمریکا تا حد زیادی دست نخورده باقی مانده٬ سطح هزینه ها بمراتب
بالاتر از آنچه که در دوران جنگ سرد (حتی پس از تنظیم برای تورم) در اوج
خود بود، هست.
پس چرا؟ قبل از هر چیز٬ اتفاقا هزینه های نظامی یکی از
بزرگترین منابع انباشت سرمایه داخلی است. شکلی از هزینه های عمومی را که
سرمایه داری می پسندد، به نمایش میگذارد. زمانیکه بودجه دولت در بخش
اقتصادی غیرسودآور مثل خدمات پستی٬ راه آهن عمومی٬ یا خانه های مقرون به
صرفه(دولتی) و بیمارستانهای عمومی صرف میشود، نشان میدهد که بدون اینکه
نیازی به افزایش سرمایه گذار خصوصی باشد، چگونه مردم میتوانند کالا٬ خدمات٬
و شغل ایجاد کنند و پایه مالیات را توسعه دهند. چنین هزینه ای با بازار
خصوصی رقابت میکند.
برعکس٬ موشک ها و کشتیهای هواپیمابر بخشی از مخارج عمومی را
تشکیل میدهد که با بازار غیرنظامیان رقابت نمیکند. قرارداد دفاع مثل هر
قرارداد کسب و کاری است٬ ولی فقط بهتر است. پول مالیات دهندگان تمام خطرات
تولیدی را پوشش میدهد. برخلاف یک تولید کننده یخچال که باید نگران فروش
یخچالهای خود باشد٬ یک کارخانه تولید کننده اسلحه محصولی دارد که قبلا
قراردادش امضاء شده٬ و کاملا با هزینه های اضافی تضمین شده است. بعلاوه٬
بیشتر هزینه تحقیق و توسعه را دولت میپردازد.
هزینه های دفاعی میدان تقاضا را که بطور بالقوه بی حد و حصر
است، باز میکند. چقدر امنیت نظامی یا برتری نظامی کافی است؟ همیشه سلاح
تازه ای وجود دارد که میتواند توسعه داده شود. کل صنایع نظامی اسلحه هایی
منسوخ شده دارند. در مدت زمان کوتاهی بعد از ایجاد یک سیستم تولید سلاحهای
چند میلیارد دلاری، پیشرفت فن آوری آنرا منسوخ میکند و احتیاج به بروز
رسانی و جایگزین دارد.
علاوه بر این٬ بسیاری از قراردادهای نظامی بدون مناقصه رقابتی
تعلق میگیرند٬ بطوریکه تولید کنندگان اسلحه تقریبا به همان قیمتی میفروشند
که خواهانش هستند. از اینرو٬ وسوسه به منظور تدارک توسعه اسلحه ای که
پیچیده تر و پر هزینه تر باشد وجود دارد- و در نتیجه سود بیشتر وجود دارد.
این تولیدات لزوما مؤثرترین یا معقول ترین نیستند. اما عملکرد ضعیف پاداش
خودش را در قالب اعتبارات اضافی برای بدست آوردن سلاحی که باید کار کند
آنطوریکه باید باشد، دارد.
در مجموع٬ پیمانکاران دفاع از نرخ بازده قابل ملاحظه بالاتر
از آنچه که معمولا در بازار غیرنظامی موجود است، سود میبرند. تعجبی ندارد
که رهبران شرکتهای بزرگ هیچ عجله ای برای کاهش هزینه های نظامی ندارند.
آنچه که آنها دارند ظرفی شبیه به شاخ یا قیف چند میلیارد دلاری٬ با سود
بالا و بی حد و حصر است. هزینه های تسلیحات، تمام سیستم سرمایه داری را
تقویت میکند٬ حتی بخش دولتی را که برای سود کار نمیکنند، تضعیف میکند. پس٬
اینها دو دلیل اصلی هستند که چرا آمریکا حتی اگر فاقد بهانه برای یک
ابرقدرت مخالف باشد، با پشتکار یک ابرقدرت مسلح باقی میماند: اول٬ به تأسیس
یک ارتش عظیم برای حفظ امنیت جهان جهت انباشت سرمایه جهانی احتیاج دارد.
دوم٬ یک ارتش عظیم خودش منبع مستقیم انباشت سرمایه بسیار زیاد است.
پایان فصل پنجم
پای نوشت : انتشارمقالات دریافتی دیگر
دوستان وبلاگ نویس دروبلاگ شاهین شهر-اندیشه های(سیاسی) نوین و مترقی
، الزاماً بمعنای تائید آنها نیست!
، الزاماً بمعنای تائید آنها نیست!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر