۱۳۹۰ اردیبهشت ۵, دوشنبه

بدرود رفیق علی‌ رضا، بدرود بهزاد جان

هنوز هم غیر قابل تصور است. هنوز هم به این خیال هستم که کافی‌ است گوشی تلفن را بردارم و به لندن تلفن بزنم و علی‌ رضا گوشی را می‌گیرد. آخر همین چند روز قبل در روز ۸ آوریل بود که مقالهٔ‌ علیرضا نابدل را برایم فرستاد. در آخرین تلفن سربسرم میگذاشت که چرا هیچ کاری نمیکنم، که چرا از ترجمه "انقلاب و ضد انقلاب در اسپانیا" را که قولش را داده بودم، خبری نیست. و...
خودم را در صندلی جمع می‌کنم و ذهنم به سالهای دور به پرواز در میاید، سالهای اولین آشنایی‌ با رفیق گلم: در شهری در آلمان ۲۵-۲۶ سال قبل. در نزدیکی‌ ایستگاه راهن هستم. به رامین جوان تلفن می‌کنم و او خبر از میهمانی میدهد که تا نیم ساعت دیگر از لندن میرسد. قرار بر این میشود که من این دوست را به منزل رامین هدایت کنم. بیش از یک ساعت منتظر می‌مانم و از این دوست خبری نیست که نیست... همان شب در خانهٔ رامین با فردی برخورد می‌کنم با موها و سیبیل پرپشت به رنگ شبق، عینکی و کمی‌ هم اخمو و جدی.
من در آن سالها بحران فکری و نظری داشتم، سیاست را دکانی میپنداشتم که از آن فقط بوی تعفن میامد، آخر سالها در رکاب رژیم جانیان به فرمان کیانوری شمشیر زده بودم و از کرده خود سخت شرمگین و سرافکنده. از طرفی‌ نمیتوانستم بپذیرم که فقر و نابرابری سرنوشت محتوم انسانها است. سوسیالیسم در محدوده ملی‌ برایم مضحک بود... برای فرار از خیال خودکشی‌ که یک بار هم ناموفق بود، در پس ظاهری آراسته در آن سنین جوانی، روح آشفته را پنهان می‌کردم. فردا آن روزدر کافه‌ای با جمعی از دوستان در کنار علی‌ رضا. تقریبا نیمساعتی صحبت کرد، که البته من اصلا مّد نظرش نبودم. ظاهراً علی‌ رضا اصلا من را جدی نمیگرفت، آخر شکل و شمایل سیاسی نداشتم. از سوسیالیسم گفت و از نبرد اپوزیسیون چپ و لئو ترتسکی. من که ظاهرا به صحبتها توجهی نداشتم، تک تک کلمات را میبلعیدم. علی‌ رضا با آن قد بلند، پوست تیره و مو پرپشت با آن سخنان که از جان بر می‌خواست و بر دل‌ می‌‌نشست، در ذهنم انقلابی هندی "روی" را تداعی میکرد. سوسیالیسمی که علی‌ رضا از آن سخن میگفت، بوی زندگی‌ و امید میداد. نام لئو ترتسکی را که تا آن زمان به عنوان منفورترین فرد در جنبش به اصطلاح کمونیستی مطرح بود را با چنان اعتمادی بیان میکرد که برای من تعجب آور بود. در خلال سخنان جمله‌ای گفت که تاًثیری سرنوشت ساز بر زندگی‌ من داشت: از ناممکن بودن ساختمان سوسیالیسم در یک کشور. این جمله جمع بند بخش بزرگی‌ از نتیجه گیریهای خود من هم بود که علی‌ رضا به ترتسکی منتصب میکرد. از کافه بیرون آمدیم. چند روز بعد که کتاب "لنین جوان" ترتسکی را از رامین به عاریت گرفتم. با ترس و دلهره یک مسلمان که با جنّ بیعت می‌کند، به خواندن مشغول شدم. تقریبا در عرض چند ماه اکثر کتابهای ترتسکی و پس از آن رزا لوگزمبورگ را خواندم. اینگونه بود که دوباره به زندگی‌ رو آوردم و طراوت سوسیالیسم را باز یافتم. این اولین برخورد من با علی‌ رضا بود.... 

فرهاد فردا، ۲۳ آوریل ۲۰۱۱، آلمان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر