۱۳۹۰ فروردین ۲۰, شنبه

بحران ساختار سلطه در تاریخ معاصر جنبش-های افقی و آنارشیک و جایگاه اسلاوی ژیژک/ 27

م_ع آوریل 2009
اندیشه انتقادی و بحران ناشناسی بنام چپ
متاسفانه در درون جنبش چپِ حزبی و یا موضوعی بنام چپ در ایران و جهان، بحث و جدلها در باره خواست گاها و انگیزه های آزادی اجتماعی نه از روی مهرورزی و صداقت در جهت رشد افکار و مناسبات همکاری انسانی بلکه اعمال هژمونی قدرت گروهی در قالب تفکری شدیداً کلیشه ای عقیدتی صورت میگرفت و از این جهت حتی ترجمه کتاب، در دادگاه تاریخ و یا قضاوت تاریخ توسط آقای هزارخانی از مدودوف که در نقد به جنایات استالینی نوشته شده بود، ذره ای بها داده نشد. از آنجایی که پیش فرضهای عقیدتی ایدئولوژیک آنقدر مسلط و جبهه گیری شده بود چنین کتابی حتی به مفهوم در هم کوبیدن چپ از طرف لیبرالها قلمداد میشد. اعتبار کتاب ها ، بحثها ، مقالات ، تحقیقات ، اسناد تاریخی بر مبنای سمت و سوی ایدئولوژیکی نویسنده ، مترجم و سخنران و خود خواننده ارزیابی میشد . آزادی اندیشه انتقادی، تعمق ، جستجو و پیگیری به نازلترین سطحی سقوط کرده بود . بحثها ی کلیشه ای قاپزنی و بی پایه، صرف چندتا کد آوردن از مائو و لنین و استالین( اگر تک وتوکی از مارکس چیزی خوانده بودند) از طرف کادرها و بعد جماعتی دنباله رو شدن ، انتظار میرفت که شکوفایی جهانی زندگی انسانها به وقوع بپیوندد. مساله این نبود که جنایات پارلمانتاریستهای امپریالیستی در مد نظر چپ نباشد مساله این بود که چپ از درون دلسوز خودش نبود، به فکرخودش نبود ، روش آموزش صادقانه، سالم و دوستانه را در رابطه با تنوع موضوعات مبارزه زیست اجتماعی را اساسا نمی شناخت . همه چیز حول محور رقابت سیاسی برای حفظ غرور کادرها بود. احکام شدیداً ارتجاعی و جنایتکارانه ای را که لنین، تروتسکی، زینوویوف، کامنف، استالین، مولوتوف، بوخارین، ریکوف، بریا وغیره علیه شوراهای مستقل و آزادی های اجتماعی مردم صورت دادند از طرف روشنفکران چپ واحزاب چپی نه تنها توجیه شد بلکه در واکنش به ده ها میلیون مخالف و معترض که به عنوان جاسوس و رویزیونیست شکنجه و اعدام شدند، آنها تنها برایش هورا کشیدند. صحبت من اینجا در درون جنبش آزادیخواهی و روشنگری بخصوص جوامع شرقی و ایران است که چه بلایی به سر اندیشه انتقادی و ابتدایی ترین انگیزه های انسانی آمد که ثمره اش را نه تنها امپریالیست های چپ و راست بردند بلکه انسان های صادق و دلسوزی پایمال شدند که میتوانستند نقش موثری در مسیر خوشبختی و شکوفایی جامعه داشته باشند.
پاسخ لنین به ابتدایی ترین آزادی های معمول اجتماعی زمانه خودش، تیرباران بود و اکثر مارکسیست های خارج از روسیه هورا کشیدند. استالین گفت ما بر روی گورهای دست جمعی اقتصاد سوسیالیستی ساخته ایم، احزاب چپی همه هورا کشیدند. حال استبداد چکیستها و بورکراسی سرمایه داری دولتی جامعه را خفه کرده بود. در فضای حیرت زده داخلی و جهانی با هیتلر در چندین مرحله سازش کرد و احزاب کمونیستی اروپا شقه شقه شدند، اما همه یاد گرفته بودند که تنها برای دولت عقیدتی کمونیسم هورا بکشند و برا ی هر سیاست رهبر مقدسشان به به و چه چه کنند. پس هر چیزی که به اسم سوسیالیست و کمونیسم شد چپها برایش هورا کشیدند
دزرژینسکی کمیساریای عالی ضد اطلاعات چکای لنین میلیون ها نفر را بطریق سوسالیستی اعدام صحرایی کرد، هورا !!! بریا کمیسر اطلاعات و دستیار اول استالین میلیون ها مخالف و معترض را کمونیست وارانه کشت و باز، همه گفتند هورا !!! بمب اتم، ساخت روسی آن کشف شد، هورا… پس چرا مردم دوستار غرب برای آمریکا هورا نکشند، که توانست سرخ پوستها را بعنوان مانعی بر سر راه توسعه تخریبی انقلاب صنعتی، از میان بردارد و حتی اتحادیه های کارگری غرب هم برایش هورا کشیدند. بمب های اتمی را در ژاپن امتحان کرد نتیجه اش مثبت بود و آدم ها دود شدند، یک معجزه زمینی، هورا !! بقیه دولت ها رو به معجزه آوردند.
شبکه قدرت استالین اوایل با هیتلر مدام سازش می کرد اما نهایتا با او از در جنگ برآمدند تا از فتوحات جدید عقب نمانند. در عرصه جهانی دست به کشتارهای وسیعی زدند اما نه باندازه ای که روسیه از انسانهای روسی را در داخل کشورش کشت. آخرین اسناد بعد از 1990 که از آرشیوهای روسیه آزاد شد 67 میلیون نفر تا زمان مرگ استالین تارو مار شدند. از هزاران نفر تاکنون اعاده حیثیت شده است که بسیاری از کمیساریای عالی کشوری بودند و اکثراً در اجرای احکام اعدام مردم و مخالفین حزبی، خود را ناچار می دیدند که دستورات را اجرا کنند. کمیسر دمیتری مشاور یلتسین می نویسد، ما در سال 1995 تصمیم گرفتیم که کمیته ای برای دلجویی و عدالت خواهی از خانواده های قربانیان دوران استالین بر قرار کنیم و یک سایت اینترنتی برای متقاضیان معرفی کردیم. هنوز چند روز نشده بود که بیش از سیصد هزار مراجعه کننده داشتیم و این برنامه صریعا لغو شد. چرا دمیتری دوره لنین و خروشچف به بعد را حذف کرده بود او طبعا نمیخواست نه به بنیانگذاری امپراطوری روسیه کمونیسم لطمه بزند و نه پای خودشان را از دوره خروشچف به بعد وسط کشند. حال با توجه به مبحث افسانه بلشویسم، مگرتازه مدودوف در کتابش چه گفته بود که اینگونه تکفیر شد. اویک لنینیسم ناب بود که ناشیانه سعی می کرد دوران لنین را از استالین جدا کند اما یک مبارز آگاه و منتقد نمی تواند تا این حد سطحی از واقعیات گذر کند و ساختار اقتدار فاشیسم و سیر تحولات یک جامعه را صرفاً در شخصیت یک فرد دیکتاتور برجسته کند. شاید باید بفهمیم که اساسا با توجه به تاریخ ساختار بورژوازی چپ و راست، آیا نامی هنوز به عنوان نام” چپ” باقی میماند یا نه؟ زمانیکه نام “راست” به درستی در جنبش آزادیخواهی دیگر جایی ندارد پس چپ چیست و چپ کیست؟ آیا کسیکه صرفاً اسم سوسیالیست و چپ را با خود یدک میکشد باید مبارز و آزادی خواه خوانده شود؟ بسیاری از مبارزین جنبش چیاپاس و سازمانهای مستقل رادیکال و یا آنارشیست­ها خود را لزوما با واژگان چپ، سوسیالیست و کمونیست معرفی نمیکنند، مگر گاهی به آن پسوند و یا پیشوندی بدهند، بمانند آنارکو کمونیسم، آنارکو فمنیسم، سوسیالیست شورایی، جامعه کمونی و…. پس باید دید چه کسانی با چه مفاهیمی معیار توصیف چپ هستند. آیا در نظر برخی واژگان آزادیخواه و مبارز بودن میتواندکافی باشد؟ یا واژگان جدیدتر دیگری که از پرتو جنبش­های افقی، ضد سلطه، مبارزه مستقیم و… که بطور نمونه در آرژانتین و لاتین آمریکا و غرب که بر همین مسیر غیر سلطه گرایانه شکل گرفته، هویت یک مبارز و آنارشیک را بهتر بیان میکند؟ من نمیدانم تکلیف ما با این واژه چیست؟ اما سئوال محوری این است که، چه مدت زمان لازم است که انسان از گذشته اش درس بگیرد؟ بله، هستند کسانیکه تا به بن بست کامل نرسند روش، برنامه و طرز نگاه و مسیرشان را تغییر نمی دهند. اما بعد به کدام سو پرتاب میشوند، انزوای محض، یا جناح های دیگر سرمایه داری که در کوتاه مدت برایشان ذینفع باشد؟ آیا مسیر جامعه هم به همین شکل است؟ اما مگر ظهور فاشیسم خود نمایانگر یک بن بست عمیق تراژیک نیست؟ نزدیک به 92 سال از انقلاب اکتبر گذشته است . ضد اطلاعاتی های چکیستی بلشویک چگونه آدمهایی بودند؟ و چگونه قتل عام جنبش شورایی را از ابتدای کار برنامه ریزی کردند؟ و چرا در واقع، ماهیت انقلاب به کودتای حزبی بلشویکها تبدیل شد تا مالکیت سیاسی را به چنگ آورند؟ بتهای قدرت چپ دولتی خود شکسته اند اما شوق و تفکر بت وارگی همچنان در برخی برجای مانده است. مهم این نیست که با تحمل چه مصیبتها و غرقه به خون شدنها ، حداقل تا مرگ استالین که معدودی حقایق ناگفته از طریق اعترافات کمیسرهای عالی مقام در افشای جنایات چکیستها بیرون ریخت و امروزه هم همان چکیستها ، مدیران و کارگزاران اصلی دولت کمونیستی پوتین و مدودوف روسیه و همانطور جمهوری های جدا شده هستند. اما آیا دوران نوع گرایش فاشیسم تک حزبی سرمایه داری سپری شده است؟ شاید، اما تا زمانیکه سرمایه داری، سلطه حکومتی دارد هیچ چیز محال نیست. این همه بستگی به رشد جنبشهای افقی جهانی دارد. اما چرا کمونیست های دولتی اجازه دادند تا به این حد حقیرانه به بازی گرفته شوند. ریشه این مسئله در همان تعصب ایدئولوژیک و بت وارگی است که چشم فرد را به اندازه ای کور میکند که تنوع آزادی اندیشه، عمل و همکاری مردم را صرفاً در کنترل عقیدتی خویش میخواهد و زمانیکه برای چنین رقابت آرمانگرایی ای در حیطه قدرت دست به سرکوب، شکنجه و اعدام میبرند دیگر ماهیت خود آن هدف و آرمانشان، جنایتکارانه و کثیف خواهد بود و نتیجتا توجیه کردن هر وسیله ای بصورت یک سیستم قدرتی از بالا برنامه ریزی شده توسط افراد دست چین و ذی نفع در تحکیم و تثبیت قدرتشان را امری منطقی میشمارند. اینجاست که آگاهی و نقد از ماهیت طبقه بندی دیوانسالاری دولت و روانکاوی شهوت قدرت و انگیزه اعمال سرکوب و کنترل میتواند نقش موثری در رشد مناسبات انسانی جامعه ایفا کند. تاکید بر این مسئله برای شناخت منبع خشونت از نظر جنبشهای افقی و آنارشیک اساسا امری حقیقتاً حیاتی است. چند نکته در اینجا ضروریست تا بتوانیم با درک روشنی از عمل خشونت و خشونت نهادینه شده در افراد یا گروه های حزبی دولتی چپ و راست را از واکنش و کنش مقاومت و ایستادگی در برابر آنها را از یکدیگر جدا کنیم. خشونت نهادینه شده، فرد یا گروه را در جهت صرف انتقام گیری و سلطه سوق میدهد (هرچند عوامل نهادینه شدن این خشونت میتواند بسیار باشد ، احساس حقارت، تنفر درونی شده، بی اعتمادی به ماهیت و توانایی های انسانی، ناتوانی و ضعف آشکار در شنیدن از دیگری و ارتباط گیری عاطفی و خشم به آزادی حقیقی و….. در عین حال شیفته تملک قدرتی بعنوان بیماری سادیستیک در یک رقابت سلطه گرایانه) که بصورت انگیزه برتر بودن و چیره شدن بر دیگری و طبیعت زیستی بر او هجوم می آورد که میتواند لزوماً با کشتن و شکنجه مستقیم دیگری هم نباشد بلکه تسلیم و سازش به نفع هژمونی قدرت سرکوب قرار گیرد که حتی تنها به حداقل امنیت روانی هویتی و منافع معیشتی خود دست یابد.
اما اساساً این شدیدترین نوع خشم به مردم است چون احزاب قدرتی ودیکتاتورها قبل از هر چیز به داد وستد و مذاکرات قدرتی با یکدیگر احتیاج دارند تا با اعمال تجارت سیاسی، کنترل خود را بر مردم نشان دهند که به حفظ قدرت خویش اطمینان بخشند . دیکتاتورها مردم را عقب افتاده و احمق می شمارند که صرفاً باید تحمیق و مجبور شوند که رو به اطاعت آورند و به کسانیکه قوی تر از خودشان در صحنه نمایش قدرت ظاهر میشوند ابراز سرسپردگی کنند . بنابراین دیکتاتورهای کوچکتر خود را زرنگتر و باهوشتر از مردم همسایگی و اطرافیانشان میدانند که برای کسب امکانات و قدرت بیشتر با قدرت وقت و گروه های سلطه خواهی با نفوذ همکاری کنند و بسته به انگیزه و حد توقعشان محدوده ریسک کردن را برای خودتعیین میکنند . گاهی با عده ای دیگر به نیروی رقیب تبدیل میشوند که ریسک و هم جذابیت ماجرا جویانه وجاه طلبانه بیشتری دارد .اما این مسئله بت پرستی و تعصب ایدئولوژیک برای پیروان و هوادارن یک حزب ممکنه یک باور هویتی عقیدتی از خود بیگانه باشد اما برای لایه های بالای کادرهای قدرتی لزوماً اینگونه نیست. برای آنها حفظ موقعیت قدرتی شرط اساسیست و آنها حق تغییر تاکتیک ها ، مواضع ایدئولوژیک و برنامه و غیره را در قبال تضمین تایید رهبری منافع خود بعهده دارند. پس مجبورند پیروان را هم تا حدی قانع و راضی سازند. اینجاست که بسته به اوضاع بحرانی شده بین کادرهای بالا شکاف ایجاد می شود و پیروان هم یا تقسیم میشوند ویا کنار میکشند و جوانترها چشمهایشان به واقعیت بیشتری باز میشود و بسته به انگیزه و آگاهی و صداقت شخصیتی شان راه کارها و چشم اندازهای انسانی تری را جستجو میکنند.
اگر من تا حدی از موضوع روانشناسی اجتماعی، تاثیرات مخرب سلطه قدرت در مناسبات زندگی زیستی را در کل مبحث مطرح کرده ام به خاطر درک عمیق تر در خلق روشهای عاطفی همکاری مهرورزانه برای رشد یکدیگر در تنوع فکری امان در درون جنبش افقی همزیستی بوده است در ضمن اینکه به روانشناسی فلسفی اجتماعی ژیژک هم برخورد شده است. اما برای کمونیستهای باقیمانده دولتی که لنین را آخرین سنگر ایدئولوژیک هویتی خود میپندارند، احتمالا با سیاست انکار ویا سکوت از بحث تفره میروند تا اینکه بخواهند آنرا فاجعه ای قلمداد کنند زمانیکه آنها معتقدند که لنین سوسیالیسم علمی مارکس را در عمل پیاده کرده است. به هر حال آنها نسبت به هویت و جایگاه ویژه قدرتی شان واکنش نشان خواهند داد و به صورت ژیژک ها که با تمام آگاهی اش به جنایات لنین، ترجیح داده که یک بازی مفتضحانۀ سیر قهقرایی را در پیش گیرد. برخی هم فرصت طلبانه بدون جسارتِ هیچگونه نقدی به ساختار لنینیسم به تدریج رنگ عوض میکنند تا به گفته گای دبورد، مطالبات روز جنبشها را بدزدند و به طرز احمقانه ای خود را مالک مبارزات مردم نشان دهند. همانطور که قبلا اشاره شد اگر مارکس و نه مارکسیسم زنده بود شاید در نقد خویش صداقت به خرج میداد اما مارکس در عمل دست به چنین دیکتاتوری ویران کننده ای نزد تا ما اورا برای ارتکاب چنین جنایتی محاکمه کنیم اما او تا حدی مسئول بخشی از همه آن جنایاتی است که پروژه لنینیسم برجای گذاشت. هرچند ایدئولوژی تک حزبی کمونیسم سرمایه داری امروزه نهایتاً از شکل انتصابی تملک قدرت واحد به فرم پارلمانتاریستی انتخاباتی روی آورده اما به لحاظ تاریخی در مقایسه با دیگر جناح های سرمایه داری جهانی در سرکوب جنبشهای آزادیخواهی بسیار موثرتر، موفق تر و شنیع تر عمل کرده است. زیرا متاسفانه در سیاستِ تملک قدرت، شیوه خیانت از درون جنبش آزادیخواهی را نسبت به دیگر رقبای قدرتی سرمایه داری اتخاذ کرد. امروزه احزاب کمونیستی و سوسیالیستی به خوبی می دانند دوران سلطنت تک حزبی موروثی در بازار رقابت قدرت جهانی دیگر به پایان رسیده است. از این نظر اکنون بسیار مفتخرانه در عرصه تجارت پلورالیسم سیاسی پروژه نئولیبرالیسم جهانی حضور یافته اند. از احزاب چپ ایرلندی پارلمانتاریست شده گرفته تا جبهه سَندونیستها در نیکاراگوئه ، چریکهای السالوادور، (هر چند نوع موروثی سلطنتی در کوبا و موروثی نظامی درکره شمالی و سیستم انتصابی مخوف ضد اطلاعاتی در چین همچنان پا بر جاست)، لولا در برزیل ،حزب کمونیست هند، چهل سال جنگ چریکی جبهه فاکس در کلمبیا، چریکهای مائوئیست نپالی که اوج شارلاتانیسم قدرت سرمایه را نشان دادند و امروز در دل ژاپن حزب حکومتی مارکسیسم که سال قبل تنها 5 میلیون رای در پارلمان آورد و طبق اخبار اروپا روزانه هزار نفر به این جناح سرمایه داری چپ ملحق میشوند که این نشانه قدردانی بزرگ سرمایه داری جهانی از حضور احزاب مارکسیستی و کمونیستی برای پیشبرد مقاصد امپریالیسم و نئولیبرالیسم بحران زده است. اما یک جوان آگاه و منتقد باید از خود بپرسد که چگونه، عوامل ایدئولوژی قدرت قادر میشوند یک ناسیونالیسم کور تعبدی را تحت عنوان کار، کار، کار، آنهم برای یک امنیت جسمی و روانی کاذب در زندگی مردم ژاپن را جا بیندازند. وفاداری و تقدس بی چون و چرای آنها به دولت، کمپانی، کارخانه و سرود و دعا خواندن روزانه بر پای این بتهای سلطه مردانه بعنوان یک خانواده و نژاد ممتاز می باید از چگونه وحشتی از هویت شخصیت اقتصادی ناامنی برخیزد؟ ساختار توسعه قدرت اقتصادی که نماد واقعی فرهنگ هویتی زندگی هر ژاپنی ست طبعا میتواند در محور پروژه منضبط بورکراسی کارخانه ای هرمی مارکسیسم اقتصادی و مرد سالار هم بگنجد. یک فرهنگ فاشیستی کنترل و توسعه اقتصادی ناب چرا نباید اکثریتی ازمردم ژاپن را جذب خودش کند. زمانیکه فشار شرم بیکاری و نداشتن یک هویت ناسیونالیستی شغلی در ذهن ژاپنی ها بمفهوم طرد کامل آنها از خانواده ملت، محسوب میشود تا حدی سنگین جلوه می نماید که ناباورانه سالانه ده ها هزار مورد افسردگی مزمن و خودکشی را در این شرایط بحران زده ساختار نئولیبرالیسم با خود به همراه داشته است. زمانیکه هر جامعه ای فعالیت آزادنه زیستن انسانی را به فرهنگ ابزاری توسعه انسان کالایی در دیوانسالاری مراتب حزبی و کارخانه ای تبدیل کند دیگر انتظاری بغیر از وقوع این فجایع نمیتوان داشت .
متاسفانه نیروهای جنبش چپ در ایران حتی فرصت این را نیافتند که به بازنگری تاریخ جنبشهای کمونیستی بپردازند و چه بسیاری در نوع خود شایسته ترین و صادق ترین فرزندان جامعه بودند اما زمانه گونه ای دیگر رقم خورد و فرصتی نشد تا علل واقعی شکست مارکسیسم لنینیسم در ماهیت ساختاری اش بر آنان روشن شود و حد اقل از جدلهای بین جنبش کارگری آنارشیسم و مارکسیسم اواسط قرن 19 با نگاهی مستقل و انتقادی بررسی تازه ای را شروع کنند.
نمی دانم حتی اگر کسی میدانست چه بر سر گروه سلطان زاده اولین کمونیست های طرفدار انقلاب اکتبر آمد ظاهرا در سال 1938 توسط بریا و استالین تیرباران شدند. جنبشی که از حال و روز فرزندان خودش بیخبر بوده چگونه میتوانست از واقعیات و فجایع تلخ درون روسیه با خبر باشد یا در جنگ داخلی اسپانیا(39-1936) رابطه دو جریان بزرگ کارگری حزب کمونیسم استالینی و دیگری آنارشی نسبت به آن وقایع چگونه بود؟ و بعد در جنبش آزادیخواهی فرانسه 1968 چه گذشت که احزاب کمونسیم فرانسه آنرا به انقیاد کشیدند و در نهایت به انزوای خودشان تبدیل شد؟! و…. ادامه دارد
نکته مهم:
1-رمان تاریخی زندگی اِما گلدمن، ماه ها بعد از این مقاله در تابستان 1388 توسط نشر نیلوفر با ترجمه خانم سهیلا بِسکی به نام “آنگونه که من زیستم “به چاپ رسیده است. مطالعه این اثر با ارزش را به دوستان عزیز توصیه میکنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر