۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

روانشناسی ابرمن در خدمت سلطه و دیکتاتوری


م_ع آوریل 2009



حال، ژیژک بحران موجود را صرفنظر از جدل مصنوعی اش با لیبرالیسم، از تطبیق ناپذیری جامعه با قدرت قانون پرولتاریا و بد فهمی از دیکتاتوری سرخ لنینی ترسیم میکند یعنی اگر آن سوسیالیسم آرزویی لنین شکل نگرفت بخاطر عقب افتادگی مردم روسیه در آنزمان بود. درواقع به نوعی تنفرش را به جنبش های نافرمانی از آتوریته و تمایلات و مناسبات افقی و توری شکل آنها نشان می دهد. پس بی جهت نیست که ژیژک همچنان شیفتۀ راه کمونیسم دولتی لنین و استالین است و در نهایت برای رسیدن به چنین آرزویی به ستایش ایدۀ مطلق هگل و اخلاق جهان شمول کانت و سیاست دیکتاتوری آهنین لنین و سرانجام به نظریۀ سادیستیک روانکاوی فروید در کنترل روانی و فیزیکی جامعه بوم زیستی روی می آورد. این تفکر کنترل گر، برگرفته از نظریۀ سلطه جویانۀ اخلاق حکومت ابرمن(super ego ) فرویدی است که بر مبنای اصل تنبیه و پاداش در جهت کنترل بر غرایز زندگی و انگیزه های انسانی، که بنظر او از طبیعتی شیطانی، درنده خو و شهوانی نشأت می-گیرد، بنا شده است و طبیعتا در جهت توجیه اعمال قدرتهای سرمایه داری و سلطه دیوانسالاری ها، قرار میگیرد . اینکه چه کسانی زیر چکمه های حکومت قانون ابرمن باید تنبیه شوند و چه کسانی پاداش داده شوند همه بسته به درجه مفید و ممتاز بودن و جایگاهشان در درون تقسیم بندی شبکه دیوانسالاری قدرت تعیین شده و نسبت نوع فشارها بر آنها و انتظارات از آنها در یک روند پیچیده سرطانی و بحران زا مدام سبک سنگین میشود و نهایتا همه چیز به خواست و اراده و وضعیت ابرمن (اراده قانون و سلطه) منوط میشود. به این معنا پس درندگان قوی تر شایستۀ اعمال قدرت بر دیگران ضعیف تر هم هستند. از نظر فروید کنترل غرایز یعنی "تطبیق و تنظیم اصل غریزی با اصل واقعیت" یعنی اطاعت پذیر ی از قوانین دولت و انحصارات اخلاقی ابرمن(super ego ) بعنوان "اصل واقعیت" . در واقع این همان تعظیم و تسلیم در مقابل برگزیدگان عالی مقام کشوری، لشکری و امپراطوری سرمایه داری مدرن میباشد که در تداوم این پروسۀ پاداش وتنبیه، نتیجتاً امپراطوری بزرگتر حق اعمال کنترل و تنبیه امپراطوری های کوچکتر را هم دارد چه برسد به تنبیه مردمان تحت سلطۀ آنها، آنهم در زمانیکه ابزار کنترل و تنبیه اخلاقی جامعه در دست برگزیدگان ابرمن توسط روشنفکران ساختار مدرنیته مدام توجیه و تبلیغ میشود. باید پرسید به کدامین دلیل و خطا، روزانه صدها میلیون انسان از زن و کودک، پیر و جوان در قانون بازار نئولیبرلیسم جهانی باید به وقیحانه و بیرحمانه ترین شکلی تنبیه و شکنجه شوند واز ابتدایی ترین امکانات زندگی زیستی شان محروم گردند، و در زیر چنین فشاری از فقر، گرسنگی و آسیبهای روانی جسمی بطور ناباورانه ای صرفاً جان دهند. و چگونه ممکن است انتظار یک واکنش و پژواک طبیعی و غریزی دفاعی و مبارزاتی، مملو از خشم، عصبانیت و اضطراب انسانی را در برابر سلطه ابرمن نداشته باشیم. جالب اینجاست که این تنش-ها، پرخاش-ها از نظر فروید برخواسته از غرایز جنسی سرکوب شدۀ کودکان ترسیم میشود که در فرضیۀ "عقدۀ ادیپ" او دفن شده است یعنی همان چرندیات شهوانی مردسالارانه و سلطه جویانه فرویدی که در تئوری کششهای جنسی کودکان دختر و پسر نسبت به جنس مخالف والدینشان پخته میشود که بتدریج در آنها مهار شده و باصطلاح در ضمیر ناخودآگاه شان قرار میگیرد. نمیتوان فراموش کرد که حتی انجمن سایکوآنالیسم ابرمن فرویدی در همان ابتدای امپراطوری اش هرگونه نقد و برخوردی به نظریات روانشناسی خود را در جامعه علمی و آکادمیکی به شدت سرکوب و منزوی می کرد.


ما همواره از اعتراضات و اعتصابات اقشار جامعه غربی حتی گاهی از اتحادیه پزشکی باخبر میشویم اما از جامعه چندصد هزار نفری روانشناسان آمریکا چیزی نشنیده ایم. روانشناسی غرب در مجموع تحت تأثیر نظریات فرویدی قرار گرفته و بالطبع تداوم آن را میتوان در نظریات لاکانی هم مشاهده کرد. اساساً این نوع بازیهای روانی کنترل با ضمیر خودآگاه و ناخودآگاه مراجعه کننده ، روانشناس را هم به تردید از برداشتهای خودش وا میدارد که حقیقتاً کدامیک از صدها فرضیۀ روانشناسی با هزاران عوارض روانی اش باید نثار چگونه کسانی در جامعه شود، نه آنانیکه بانیان این فرآیند نکبت بار، ناامن و تنش زا، در فضاهای زندگی بوم زیستی ما هستند!؟ در جامعه شقه شقه شده، روانشناس خود در انزوا به سر می برد و مشکلات عمومی و دردهای مشترک اجتماعی معمولا به شکل فردی ،خصوصی و محرمانه مورد برخورد قرار می گیرد که افراد، نه در جهت جستجوی شیوه های مقابله با ریشه های تولید کننده این فشارهای اجتماعی بلکه یافتن راه کار های نازل و خفه کننده ای که با وضع موجود به تعامل و تعادل و سازگاری برسند. و اتفاقا در مقایسه با دیگر عرصه های موضوعی و شغلی اجتماعی، جامعه روانکاوان بسیار محافظه کار تر و سربسته ترعمل میکنند و به نوعی اسیر فرایند کنترل بر خود و دیگری هستند اکثراً بصورت علایق شخصی و یکبعدی در یک یا دو فرضیه روانشناسی تثبیت میشوند و آنرا خارج از حقایق زندگی و جنبش های اجتماعی، میدان عمل و شیوه ارتباط خصوصی خود می انگارند، و گویی تنها در مقابل ضوابط حقوقی قضایی دستگاه عریض و طویل سلطه ابرمن مسئول پذیرند و شدیدتر از دیگران در مقابل یک نقد اجتماعی بمانند خود فروید واکنش تهاجمی نشان میدهند چرا که میپندارند بیشتر از هر کسی شاید ناجی زندگی و بحران های دیگرانند.


در حالیکه ما همه واقفیم که عوامل ریشه ای این افسردگی ها و اضطراب ها و فشارهای مختلف روحی جسمی از ساختار پرخاشگر قدرتِ دیوانسالاری و بوروکراسی و از انحصارات خشونتِ اقتصادی نظامی و فرهنگی جنسیِ سلطۀ تمدن مدرن سرمایه داری بر می خیزد. دیوانسالاری تخصصی غربی، بحران ویرانگری را آنقدر شقه شقه و کوچک کرده تا بتواند هر جزئش را بین مجموعه وسیعی از مشاغل مدیریتی تخصصی و روانشناسی برای وصله کاری و بخیه زنی سرپایی جراحات عمیقِ توسعه جنایت مدرن، تقسیم وطبقه بندی کند و بعد خود سیستم سلطه به شیوه های بیشرمانه ای، نقش رسیدگی و توجه به ابعاد مخوف بحرانها و مشکلات زندگی زیستی انسان اجتماعی را از طریق کارشناسی و دیپلماسی سیاسی سازمان سیا و پلیس امنیتی بعهده گیرد. در واقع نظام سلطه، روان درمانی جامعه را از طریق ارگانهای خدماتی وفادار به نظام خود زیر نظر میگیرد تا مشکلات و تنشهای بر آمده را به سرعت حل کنند و بحران را بخوابانند همان خواب رفتن ابدی روانشناسی هیپنوتیزم شده در زندگی خصوصی بی عاطفه مدنیت ابرمنِ مدرن.


پس ما نیاز داریم با حفظ اعتماد به نفس به خرد جمعی و اندیشۀ انتقادی در محیط های ارتباطی به عنوان یک تصمیم اشتراکی و اعتراضی راه حل ها را به بررسی و تجربه گذاریم . متاسفانه تخصص اتمیزه روانشناسی فرویدی، خود محصول ساختار سادیستی سلطه و کنترل برای منزوی کردن عناصر بهم پیوسته عاطفی عاشقانه زندگی آزاد اکو زیستی میباشد تا بتواند میلیون ها بیمار و بیماری و مشاغل رنگین مصرفی تخصصی شده مربوط به آنها را زیر زنجیره خفه کننده نظارت و کنترل بر جامعه، برای خوراک تقسیمات منافع دیوانسالاری قدرتِ مریض گونه، همواره باز تولیدکند. پس بیمار و بیماری و دردهای بیشمار از تخریب زندگی اکو زیستی، بصورت بیرحمانه ای از منبع اصلی تولید آن جدا میشود تا متخصصین از زنجیره دیوانسالاری دولتها جواز کارشناسی وصله بندی گیرند و در مسیر کسب پول و پرستیژ در دنیای بیمار سرمایه داری نئولیبرال به اشکال عاجزانه ای بقا کنند. تناقض اساسی در همینجاست که اکثر روانشناسان می دانند که "بیماران" و به زبان مؤدبانه تر یعنی مراجعه کنندگان از فشارهای روحی روانی اجتماعی و نبود آزادی فعالیت زندگی مشارکتی خودانگیخته در رنج و عذاب هستند و می خواهند از این شکنجه ها، دردها، ترسها و افسردگی های ناشی از این خشونت سلطه قدرت، رهایی یابند. پس این دلیل نمیشود که اگراکثریتی پیش روانشناس نمی روند گویا سالم و بی درد هستند بخصوص اگر که در کسب پول و پرستیژ ،انسانهای در ظاهر موفقی بحساب آیند چون قادرند منفعت جویانه از ناهنجاریهای فرا گیر خشونت اجتماعی و اتفاقا بدون هیچ شکایتی بهره برداری کنند، درحالیکه تمام جوامع و طبیعت زیستی تحت فشار چنین خشونتی در ابعاد وسیع زندگی، مدام له و لورده میشوند.


همانطور که آرونداتی روی، زن مبارز هندی در برنامه شبکه تلویزیونی الجزیره میگوید: قتل عام های امروزی در عصر نئولیبرالیسم اساسا بشیوه محروم کردن مردم از منابع بوم زیستی اشان صورت میگیرد و این مسئله بطرز وحشتناکی در هندوستان که مدعی بزرگ دمکراسی هم شده است رخ میدهد که چیزی جز تولید فقر،جعل و جهل نبوده است (آپریل2009). حال کمتر روانشناسانی به افشا این بیماران سادیستی مالیخولیایی واقعی که در راس زنجیره ساختار اختاپوسی سلطه و کنترل مدرن قرار گرفته اند، میپردازند که تا باین حد آشکارا چنین خشونتی را بر جامعه زیستی تحمیل میکنند. نقطه گرهی در اینجاست که انحصارات قدرتی اساسا بعنوان الگوی والا و ممتاز جامعه یعنی مرجع قانون همان روانشناسان و دیگر متخصصین بحساب میآیند و از برخورد انتقادی در عرصه عمومی معاف و مصون هستند. پس از این زاویه، روانشناسان در غرب نمی خواهند از مشکلات بیماری سادیستی حاکمان قدرتی، در عرصه عمومی سخنی بمیان آورند. چون اولا موضوع بیماری را فردی و محرمانه وانمود میکنند و در عین حال روانشناس خود مطیع قانون ابرمن(جواز شغلی) در تمامی عرصه های بحرانهای زیست اجتماعیست .


در 1986 چند سال در شمال کالیفرنیا با انجمن پیشگیری از آزار کودکان و خانه های تیمی جوانان بی سرپرست و آسیب دیده کار کردم، داستانها و درد دلهای زیادی را شنیدم و آن کنترلی که جامعه روانشناسی و خدماتی برای جذب آرای سیاست گذاری دولتی و منافع مالی اداری بر خواستهای جوانان تحمیل می کرد، تنها بعد کوچکی از فاجعه سیستمیک ساختار زندان اجتماعی مدرن را برجسته میساخت. و امروزه حتی شبکه های مرتبط با قدرت در سطحی بالاتر و مخوفتر، چون پنتاگون، سازمان سیا، دیوانهای عالی پزشکی روانشناسی، حقوقی قضایی و...غیره کارشناسان روانی(فرانکشتین) خودشان را هم تربیت میکنند که در گوانتانا مو و ابو غریب عراق و دیگر زندانهای جهانی نئولیبرال، آموخته های اعتراف گیری و تنبیهات اخلاقی ابرمن را بکار گرفته و نتایجش را در خدمت تداوم سلطه گری قرار دهند. در همین حال، تنها بیش از سه میلیون زندانی اجتماعی سیاسی در آمریکا را که اکثراً سیاهپوست ولاتین هستند، مهار کرده تا مثلاً سر عقل آورند. زندانیانی که بی شک محصول روند تاریخی و کنونی ساختار استعمار و استثمار میباشند و در این دایره زندان و زندانی، خانواده های متلاشی شده (اکثر مادران ) با بحرانهای معیشتی و هویتی خورد کننده ای بمانند محرومیتها و مشکلات قانونی حقوقی و قضایی شهروندی، ایالتی، آموزشی، مسکن و شغل یابی در شهرهای مجاور زندانها و هزاران مصیبت دیگر روبرو هستند. در این زمینه مقالات و کتابهای زیادی توسط دلسوزان اجتماعی و وکلای مترقی نوشته شده است که بقول خود آنها 99درصد این زندنیان صرفاً قربانیان نظام فاسد و قوانین خشک سرمایه کالایی تخصصی شده هستند که به دست قصابان اجرایی حقوقی قضایی سپرده شده اند که نزدیک به 35 میلیون نفر مستقیم و غیر مسقیم در آمریکا، شغلشان در گرو بقای زنجیره زندان است. ابعاد این فاجعه زمانی آشکارتر میشود که هر چند گاه شکافهای ساختاری قضاییه و شبکه دیوانسالاری از پی اعتراضات شدید مردم و جنبشهای ضد زندانسازی و اعدام، بخصوص برای آزادی مومیا ابو جمال گذارشگر سیاهپوست آزادیخواه و لئونارد پلتیر سرخپوست مبارز و برخی دیگرکه با توطئه های کثیف اف بی آی و سازمان سیا، ده ها سال است که به اعدام محکوم شده اند، سر باز میکند. دولت از یکطرف از ترس شورش های مردمی و رسانه ها و سازمان های مستقل داخلی و جهانی و حتا سازمان عفو بین الملل جرات اعدام بسیاری از این زندانیان سیاسی را ندارد ( هر چند روزانه هزاران وقایع ناگوار در زندانها رخ میدهد) و از طرف دیگر شواهد بیرون آمده به حدی آشکار و گسترده است که ابعاد همکاری پلیس جنایی، سیستم قضایی، شهرداری و فرمانداریها را در پرونده سازی و توطئه های خفناکشان نشان میدهد. در عین حال اتحادیه های بسیار مرفه فاشیستی و قدرتمند زندانبانان، پلیس ایالتی و قضایی که لابی های با نفوذی در درون سیستم دارند، اجازه از سر گرفتن محاکمات واقعی را تا کنون خفه کرده اند. هر چند همه میدانندکه آنها انحصارات بهم پیوسته یک ساختار مخوف قدرت دولتی هستند از این جهت ساختار نئولیبرالیسم امروزه در شرایطی شدیداً تنشی و بحرانی به سر میبرد که بیش از همیشه آسیب پذیرتر مینماید و مشکل میتوان راه خروجی جز روند فروپاشی آنها را تصور کرد. فراموش نشود بغیر از صدها انجمن خدماتی، هزاران کمپانی در پروژه های بیمارگونه ساختمانی، الکترونیکی، رایانه ای و تسلیحاتی شیمیایی و ابزار ضد شورش، پروسه های تدارکاتی، آموزشی و مهندسی مدیریتی و حمل و نقل و صدها زمینه دیگر تنها در ارتباط با زنجیره ساختار زندان درگیر منافع میلیارد دلاری هستند. پس براحتی میتوان فهمید که در نظام سلطه اخلاق و قانون ابرمن، تنبیه برای کیست و پاداش برای چه کسانی. در حقیقت مشکل در خود حکومت قانون است که امیال غریزی طبیعی آزادی را در بند وکنترل میخواهد. طبعا فضای آزادیخواهی در آمریکا بخاطر رشد آگاهی های مردمی و مقاومت جنبشها بسرعت رو بگسترش است هر چند چالش های خطیری در پیش رو دارند.




عزیزان توجه کنند نقد به ساختار سلطه سرمایه داری آمریکا از این جهت محوریست که همچنان بعنوان شاخص ترین نماد دمکراسی قدرتمند ابرمن غرب شناخته میشود و کشور های کوچکتر اسکاندیناوی بطور نمونه در زیر چتر حمایتی انحصارات مدرن آنها قرار میگیرند. اما بدون شک پتانسیل گسترش آزادیخواهی در درون مناسبات اجتماعی مردم اروپا را میتوان گامها از آمریکا جلوتر دانست.




پس باین ترتیب نوع تربیت انضباطی و دیسیپلین زندان در واقع همان خشونتی است که دولت در ماهیت استبدادی-اش تلاش میکند در سازماندهی جامعه نهادینه سازد این مطلب را آندریا اسمیت زن مبارز سرخپوست بخوبی در کتاب "تسخیر" conquest مستند میسازد، که چگونه سبک تفکر وتربیت بی عاطفگی، خود محوری و نژادپرستی غرب در قتل عام سرخپوستان و فرهنگ مادران بوم زیستی آنها، امروز گریبان خودشان را هم گرفته است، جاییکه حتا زنان فمنیسم غربی در برابرش سکوت کرده بودند . همینطور وارد چرچیل یکی از بهترین و جسورترین سرخپوستان مبارز آمریکا، که مدام مورد تهاجم سازمان اطلاعاتی اف بی آی قرار میگیرد، سیستم تربیت خشونت استعماری، نظامیگری و آزمایشگاهی تخصصی غرب را با چنان توانایی نوشتاری و سخنوری ای به نقد میکشد که کمتر مبارزی در آمریکا ست که به تحسین از او بر نیامده باشد.


از این جهت بخاطر آموزه های تخصصی منافع ابرمن ما نمیتوانیم شاهد اعتراض عمومی انجمن وسیع روانشناسان آمریکا نسبت به اینهمه خشونت سلطه قدرت نئولیبرالیسم باشیم زیرا نقطه اتحاد عمومی آنها بسیار شخصی نمایان میشود و همانطور که گفتم در عین حال آنها نمی خواهند بحران تخریبگرایی را درعرصۀ اجتماعی بعنوان مشکلات روانی قدرت مافوق خود، مطرح یا عمومی سازند که این همان ساختار اختاپوسی دولت ابرمن فرویدی است که تولید کنندۀ کار و شغل از فرایند ساختار خشکِ تعبدی و رل پروری برای همان شبکه های سیستمیک امپراطوری های کوچک و بزرگ روانشناسی، پزشکی، آزمایشگاهی و دارویی، قضایی حقوقی و غیره است. یعنی مردم خورد و خمیر شده در زیر چرخهای این تقسیم کار امپراطوری تخصصی شده، به روانشناسان کلینیکی اجتماعی-ای نیاز دارند تا علت گندیدگی و ناکارآمدی جامعه سرمایه داری را از رفتار تطبیق ناپذیر و ناسازگار خودشان با سلطه قانون مدرن ارزیابی کنند و کار شناسان خبره بایداین موانع آسیب دیده را از سر راه عبور امپراطور کنار زنند تا بانیان ایجاد این بیماری و خشونت بعنوان پاداش هم که شده ضرورت ایجاد عرصه های فزونتری از شغل زایی دفرمه مدیریت های گوناگون روانشناسی، دارویی،تربیتی و غیره را فراهم آورند . امثال ژیژک روانکاو، سلطۀ این دولت ابرمن(هیبت وجدان اخلاقی جامعه) را بر غرایز آزادی خواهی انسانها و اکوزیست می پرستند و" عقدۀ های ادیپ شان " نه تنها نیروهای درونی ارگانیک غریزی طبیعی آزادی زیستی انسان را در کنترل می خواهند بلکه با نیروهای غریزی ظاهراً بیرون از انسان، یعنی همان طبیعت و هستی زیستی هم به مقابله می پردازند و این تجاوز به آزادی زیستی تحت عنوان حکومت اخلاقی قانون، اوج جنون سلطۀ ابرمنsuper ego را به نمایش می گذارد. حتا طبیعت به عنوان مادر آفرینش نه تنها باید مهار و عقیم گردد تا مورد بهره برداری رقابت خشن وسیع کالایی قرار گیرد بلکه تا آنجا پیش میرود که فرضیه ادیپ جنسی، امیال به اصطلاح"غریزی خیانت کارانۀ" مادر را مستوجب تجاوز و کنترل بداند. در جایی که فروید می پندارد زنان به نوعی از داشتن آلت تناسلی مردانه عقیم مانده اند و این حسرت و حرص دریافت شهوت جنسی زنان (بخوان تاکید بر آزادی زیستی زنانه) از مردان در آنها باید کنترل شود.


پس اگر دلوز در نقد رسایی به روانشناسی فرویدی ،دیکتاتوری ابرمن بر طبیعت زیستی و سرکوب امیال و آرزوهای طبیعی انسان را مانع بزرگی برای رشد آزادی عاشقانۀ زیستی می داند به هیچ وجه به بیراهه نرفته است و این همان چیزیست که خشم ژیژک را نسبت به او برانگیخته است چون از نظرگاه شهوت ادیپ ژیژکی ، غرایز شیطانی و تخریب گرایی باید از ویژگی های نهادی هر انسانی شمرده شود تا ژیژک تحت لوای این تئوری سادیستی بتواند بگوید که مردمان عاشقی در واقع به خود دروغ میگویند که در پی آرزوی اعمال قدرت بر دیگری نیستند زیرا صرفاً غرایز شیطانی شان را به طور ناخودآگاه انکار میکنند. پس مردم به ناچار باید ضرورت غدۀ مغزی ادیپ ایشان را بپذیرند چونکه ژیژک ها بدون هیچ ترسی و با قدرت تمام به ضرورت چنین کنترل سلطه جویانه ای اعتراف میکنند و آنگاه خود ایشان بهترین گزینه برای دیکتاتوری لنینیِ از نو تزیین شده (دوران پسا لنینی) هستند چراکه قادرند به اسم آزادی جدید و فرا مدرن، دیکتاتوری لازم برهمان آزادی را از درون جامعه از طریق روشنفریبان چند رنگ مدرنیته و نئو مدرنیته با گفتمانهای نخبگی پوشالی ساختار مدرن چپ دولتی و دموکراسی پارلمانی بر مردم احمال کنند، همان جنون و کار کثیفی را که ژیژک علاقه دارد بسیار سنگدلانه، آنهم به صورت لنینی انجام دهد(ص634، اسلاوی ژیژک، گزینش و ویرایش: مراد فرهاد پور، مازیار اسلامی، امید مهرگان، چاپ 1384).

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر