۱۳۹۰ مرداد ۱۰, دوشنبه

گزارشگران: یادها و کلامها – وصیتنامه ها لحظاتی پیش از اعدام – بخش سوم


بعضی وقتها تحمل شکنجه روحی از شکنجه جسمی خیلی سخت تره. اون جا اتاق انتظار مرگه. می شینی منتظر این که بیان و تو رو برای اعدام ببرن. هر بار که کسی به سمت اتاق می آد, دلت هری میریزه پائین. اولش, خیلی سخت نیست,  اما پس از مدتی دچار دلهره و اضطراب وحشتناکی می شی. تنها راهش اینه که اصلا وارد این بازی نشی و فکر کنی در انفرادی هستی و نه اتاق انتظار مرگ. وگرنه از شدت هول و هراس از پا در می آئی و تسلیمشون می شی. من اینجور از اون جا جان سالم بدر بردم. ولی هنوز سر در نیاوردم که چرا اعدام نشدم؟
لوئیز باغرامیان

................................



عنایت الله سلطانزاده – سازمان راه کارگر – 19 بهمن سال 1360 اعدام شد.


وصیت نامۀ رفیق:

نام: عنایت نام خانوادگی: سلطان زاده نام پدر:ابراهیم تاریخ تولد: 1328
سلام به پدر، مادر، خواهران و برادران عزیز و تمام کسانی که دوستشان دارم. شاید مرگ من برای همگی غیر قابل تصور باشد، ولی سعی کنید برای خود بقبولانید که اوج زندگی مرگ است. پدر و مادر عزیز، من دوست داشتم زندگی شرافت مندانه داشته باشم و زندگی را به خاطر زیبائی هایش دوست داشتم. زندگی واقعاً زیباست، مرگ را هم به خاطر زیبائیش پذیرفتم. خواهران عزیز پاک و با شرافت زندگی کنید.
مادران عزیز این را می دانم که مرگ من در روحیۀ شما خیلی تأثیر خواهد گذاشت، ولی با بزرگ کردن برادران و خواهرانم، روحیۀ خود را زنده نگه دارید. من نیز شادان و خندان به سراغ مرگ می روم، اگر خواستید سر قبر من بیائید، شادان و خندان بیائید. من چیزی در این دنیا ندارم که برای شما بگذارم، جز خاطره هایی که با هم داشتیم، همه را، تک تک تان را از دور می بوسم. شهین، آیدین را بزرگ کن و آخرین عکسی که دارم به عنوان هدیه برایش نگه دار. شاید یک مقدار احساساتی شده باشم، ولی چه می شود کرد.
 ناهید عزیز یاشار را بزرگ کن و بدان که یاشار را باید بزرگ کنی. پدر و مادران و تمام اقوام، تک تک شما را برای آخرین بار می بوسم، یاران عزیز تک تک شما را نیز برای آخرین بار می بوسم و سالگرد انقلاب را برای شما تبریک گفته و روزهای خوشی را برای شما آرزو دارم.باشد که مرگ من در روحیۀ شما تأثیر منفی نگذارد. به امید روزهای پر ثمر و برای اختران قشنگم.
زندگی را باور کنید
.
و مرگ را باور کنید
.
و به یک دیگر عشق بورزید عشق

عشق

عشق

باشد که عشق جاوید ماند و جاوید خواهد ماند
.
عنایت سلطان زاده

ساعت 4 بعد از ظهر

19 / 11 / 1360
................................
غلام جلیل كهنه‌شهری  - 23 خرداد 1361 در زندان تبریز تیرباران شد.


"سال نو آغاز شده و بار دیگر طبیعت دشت و صحرا را زندگی نوین بخشیده است. هر بامداد نسیم بهاری گل‌های وحشی دامنِ كوهستان را نوازش می‌دهد و صحرا را از خواب شب بیدار می‌كند.
 امیدوارم شما نیز زندگی شاد و خندانی داشته باشید. هرچند من دیگر در میان شما نخواهم بود، اما مطمئن هستم كه در عطر گل‌های وحشی كوهستان، در نسیم شامگاهان كه برگ‌های بنفشه را چون گیسوان دختركان نوازش می‌دهد، در لحظه‌های سختی و تلاش و همچنین در لحظات شادمانی زنده خواهم شد و در قلب و دل یك یك شماها زنده خواهم بود. من زندگی را خیلی دوست داشتم.
 لیكن ادامۀ آن بهای گرانی می‌طلبد كه من قادر به پرداخت آن نبودم. با شرافت و سختی زندگی كردم، در دبستان و دبیرستان و دانشگاه از شاگردان ممتاز بودم و زندگی كردن انسانی و شرافتمندانه را دوست داشتم." او از خانواده‌اش می‌خواهد كه همسرش را عزیز بدارند و از مادرش می‌خواهد كه در مرگ او زاری نكند.
 و وصیت‌نامه‌اش را با شعری از حافظ به پایان می‌برد:
فاش می‌گویم و از گفتۀ خود دلشادم
بندۀ عشقم و از هر دو جهان آزادم

...............................


آخرین دفاعیه فرزاد جهاد – حزب توده – هفتم اسفند سال 1362 تیرباران شد.


( ما سربازان گمنام این انقلاب بودیم, که به امید نجات مردم از فقر و استبداد در انقلاب شرکت کردیم و امروز به همین جرم محاکمه می شویم.
وقتی به یاد ناراحتی شما می افتم, شرمنده ام که باعث آن میشوم  ولی اگر میخواهید راحت باشم خم به ابرو نیاورید و لباس سیاه نپوشید ....

..........................


فیروز فخر یاسری-  سازمان راه کارگر – 19 اسفند سال 1360 اعدام شد.


آخرین شنیده ها:

« چقدر این کمونیست هایی را که از مبارزه برای رهائی انسان ها دست بر نمی دارند، دوست می دارم!».

.............................


غلامحسین فیض آبادی – مجاهدین -  در سال 1367 در کرج اعدام شد.




حسین مدتها در انفرادی بود. او را برای اعدام به سلول ما آوردند. ریشش درآمده و حسابی بلند شده بود. فکر می‌کرد می‌خواهند او را به بند عمومی برگردانند. به او گفتیم فردا می‌خواهند اعدامت کنند. خندید و گفت: «یک فکری باید برای ریشم بکنم.

اگر اعدام شوم با این ریش توی آن دنیا چه جوابی بدهم؟». بچه‌ها سربه سرش می‌گذاشتند: « تا بخواهی ثابت کنی آخوند نبوده‌یی می‌برندت قعر جهنم».

حسین با اصرار از ما می‌خواست با ناخن‌گیر ریشش را بزنیم. این کار را کردیم.
نگذاشت سبیلش را بزنیم. گفت می‌خواهد مثل موسی سبیل داشته باشد.

صبح ناصریان وقتی قیافه حسین را دید از شدت تعجب و عصبانیت فریاد کشید و او رابرد.

..........................


فریبرز لسانی – اتحادیه کمونیستها – 5 بهمن 1361 اعدام شد.



  
آخرين ديدار با فريبرز  از زبان يکی از اعضای خانواده فريبرز،  بالاخره خاطره تلخ زندگی من آغاز شد. البته بعد از دستگيری او هميشه تمامی خانواده در نگرانی و دلواپسی شديد بسر می برديم. در مدت يکسال و نيم که فريبرز در زندان بود شب و روز نداشتيم.

تا اينکه آنروز تلخ از طرف کميته اوين به پدر فريبرز تلفن کردند که برای ديدار فرزندتان به زندان اوين مراجعه کنيد. پدر و مادر فريبرز قبل از دستگيری فريبرز آدمهای سالمی بودند و بعد از دستگيری فرزند دلبندشان توان و سلامتی خود را از دست دادند.

آنروز من مجبور شدم با آنها باشم. در حقيقت عصای دست آنها باشم. من فکر می کردم فقط به پدر و مادر فريبرز اجازه ملاقات دادند ولی وقتی پشت در زندان اوين رفتيم تعداد زيادی از خانواده ها که مربوط به گروه فريبرز بود حضور داشتند. بعد از مدتی که پشت در زندان اقامت داشتيم در زندان را باز کردند.

 از آمدن من جلوگيری کردند که من با اصرار زياد به آنها فهماندم که پدر و مادر فريبرز قادر نيستند روی پای خود بايستند و من بايد با آنها باشم. من که با روپوش و روسری رفته بودم يکی از زنان پاسدار چادر مشکی به من داد و مرا مجبور کرد که چادر بسرم بگذارم تا بتوانم با پدر و مادر فريبرز باشم. برای بازرسی  بدنی، ما را به اطاقی بردند. زن پاسدار شروع به بازرسی  بدنی ام کرد که واقعا شرم آور بود.

من بعد از چندين سال هنوز چندشم می شود. وقتی پاسدار داشت از پدر فريبرز تفتيش بدنی می کرد خطاب به او گفت پسرت در جريان آمل دست داشت. پدر فريبرز در جواب گفت او که در زندان شماست چگونه می تواند در جريان آمل دست داشته باشد.  خلاصه ما را سوار اتوبوس کردند البته با چشمان بسته، اتوبوس مثل چرخ و فلک چند دور گشت و بالاخره جلوی پله های ساختمانی ما را پياده کردند.

چندين پاسدار با بی احترامی زياد ما را وارد سالن بزرگی کردند که روبروی در ورودی،  سن سالن قرار داشت. روی سن 22 تن از جوانان رشيد و از جان گذشته نشسته بودند. روبروی آنان لاجوردی و گيلانی بعنوان قاضی و دادستان نشسته بودند و از محکومين بازخواست می کردند.

جلوی سن روی زمين باندازه صد نفر زندانی که من نمی دانم آنها زندانی سياسی بودند يا معمولی نشسته بودند. ته سالن صندلی گذاشته بودند که خانواده های آن 22 نفر بودند. فريبرز وقتی چشمش به من افتاد با اشاره دست به من فهماند که چادر از سرم بردارم که يکی از پاسداران فرياد زد اشاره نکن. بالاخره چند نفر آمدند و از خود دفاع کردند. تا ختم جلسه را اعلام کردند.

من از خانمی که کنار دست من نشسته بود سئوال کردم پس چرا فريبرز نيآمد  از خودش دفاع کند. آن خانم که مادر يکی از محکومين  بود جواب داد فريبرز از خودش دفاع کرد من از صبح اينجا بودم. در صورتی که به ما گفته بودند بعد از ساعت دوازده و نيم  بيائيد. در نتيجه ساعتی که فريبرز از خودش دفاع می کرد ما نبوديم. فقط شب در خبر او  را ديديم ولی صدايش را پخش نکرده بودند.

بعد لاجوردی و گيلانی از پدر و مادرها خواستند که برای ديدار فرزندانشان روی سن بيايند. من بخوبی متوجه شدم که فريبرز نمی تواند تمام کف پايش را روی زمين بگذارد. روی انگشتانش راه می رفت. اول بطرف پدرش رفت و دستش را دور گردن او حلقه زد و او را بوسيد بعد بطرف مادرش رفت.

به مادرش که در حال گريه بود گفت نگران نباش انسان روزی بدنيا می آيد و روزی هم بايد برود. مادرش در جواب گفت حالا وقت رفتن تو نيست. بعد به طرف من آمد و مرا بغل کر د و به من گفت کارمان تمام است و ما را بزودی اعدام خواهند کرد. از ديگر نزديکان پرس و جو کرد. 

يک بار ديگر به طرف پدرش رفت دوباره او را بوسيد. پاسداران با فرياد وحشيانه خود به ما خبر دادند که سن را ترک کنيم. وقتی من به پائين سن آمدم خواستم برای بار دوم بطرف فريبرز بروم و برای آخرين بار او را ببوسم ولی يکی از پاسداران با قنداق تفنگ به پشت من کوبيد و اجازه نداد بطرف عزيزم بروم. خلاصه آنروز شوم به پايان رسيد. 

در روز  5 بهمن عزيزان ما را در آمل در 9 شب تيرباران کردند. و در قلب جنگلهای آمل در داخل امامزاده ای  دفن کردند. بلافاصله ما به آمل رفتيم و پرسان پرسان از مردم کوچه  بازار آمل آدرس محل دفن را پرسيديم. تعداد زيادی پاسدار که از جنازه های آنها هم می ترسيدند آنجا بودند.
 
 بارها خانواده ها سنگ قبر برای فرزندانشان درست کردند. آنها که از مرگ آنان هم واهمه داشتند سنگها را می شکستند. هر نوبت برای زيارت آنها می رفتيم بلافاصله چند پاسدار با اسلحه بالای سر ما هويدا می شدند.

..........................


فرزاد کمانگر – معلم : 19 اردیبهشت 1389 در زندان گوهردشت اعدام شد


 

آقای اژه ای، بگذار قلبم بتپدماههاست که در زندانم ، زندانی که قرار بود اراده ام را، عشقم را و انسان بودنم را درهم بشکند. زندانی که باید آرام و رامم میکرد چون "بره ای سر براه "، ماههاست بندی زندانی هستم با دیوارهایی به بلندای تاریخ.دیوارهایی که قرار بود فاصله ای باشد بین من و مردمم که دوستشان دارم،
بین من و کودکان سرزمینم فاصله ای باشد تا ابدیت، اما من هر روز از دریچه سلولم به دور دستها میرفتم و خود را در میان آنها ومثل آنها احساس می کردم و آنها نیز دردهای خود را در من زندانی میدیدند و زندان بین ما پیوندی عمیق تر از گذشته ایجاد نمود.

قرار بود تاریکی زندان معنای آفتاب و نور را از من بگیرد، اما در زندان من روئیدن بنفشه را در تاریکی و سکوت به نظاره نشستم.قرار بود زندان مفهوم زمان و ارزش آن را در ذهنم به فراموشی بسپرد ، اما من با لحظه ها در بیرون از زندان زندگی کرده ام وخود را دوباره به دنیا آورده ام برای انتخاب راهی نو.و من نیز مانند زندانیان پیش از خود تحقیرها، توهینها و آزارها را ذره ذره، با همه وجود به جان خریدم تا شاید آخرین نفر باشم از نسل رنج کشیدگانی که تاریکی زندان را به شوق دیدار سحر در دلشان زنده نگه داشته بودند.

اما روزی محاربم خواندند، می پنداشتند به جنگ خدایشان رفته ام و طناب عدالتشان را بافتند تا سحرگاهی به زندگیم خاتمه دهند و از آن روز ناخواسته در انتظار اجرای حکم میباشم. اما امروز که قرار است زندگی را از من بگیرند با عشق به همنوعانم تصمیم گرفته ام اعضای بدنم را به بیمارانی که مرگ من میتواند به آنها زندگی ببخشد هدیه کنم و قلبم را با همه عشق و مهری که در آن است به کودکی هدیه نمایم. فرقی نمیکند که کجا باشد بر ساحل کارون یا دامنه سبلان یا در حاشیه کویر شرق و یا کودکی که طلوع خورشید را از زاگرس به نظاره می نشیند، فقط قلب یاغی و بیقرارم در سینه کودکی بتپد که یاغی تر از من آرزوهای کودکیش را شب ها با ماه و ستاره در میان بگذارد و آنها را چون شاهدی بگیرد تا در بزرگسالی به رویاهای کودکی اش خیانت نکند، قلبم در سینه کسی بتپد که بیقرار کودکانی باشد که شب سر گرسنه بر بالین نهاده اند و یاد حامد دانش آموز شانزده ساله شهر من را در قلبم زنده نگهدارد که نوشت: "کوچکترین آرزویم هم در این زندگی برآورده نمیشود" و خود را حلق آویز کرد.

بگذارید قلبم در سینه کسی بتپد مهم نیست با چه زبانی صحبت کند یا رنگ پوستش چه باشد فقط کودک کارگری باشد تا زبری دستان پینه بسته پدرش ، شراره طغیانی دوباره در برابر نابرابریها را در قلبم زنده نگهدارد.

قلبم در سینه کودکی بتپد تا فردایی نه چندان دورمعلم روستایی کوچک شود و هر روز صبح بچه ها با لبخندی زیبا به پیشوازش بیایند و او را شریک همه شادی ها و بازیهای خود بنمایند شاید آن زمان کودکان طعم فقر وگرسنگی را ندانند و در دنیای آنها واژه های زندان ، شکنجه ، ستم و نابرابری معنا نداشته باشد.بگذارید قلبم در گوشه ای از این جهان پهناورتان بتپد فقط مواظبش باشید قلب انسانیست که ناگفته های بسیاری از مردم وسرزمینش را به همراه دارد از مردمی که تاریخشان سراسر رنج واندوه ودرد بوده است.

بگذارید قلبم در سینه کودکی بتپد تا صبحگاهی از گلویی با زبان مادریم فریاد برارم:"من ده مه وی ببمه باییهخوشه ویستی مروف به رم بو گشت سوچی ئه م دنیاییه "معنی شعر: می خواهم نسیمی شوم و پیام عشق به انسانها را به همه جای این زمین پهناور ببرم.
فرزاد کمانگربند بیماران عفونی-زندان گوهردشت.

......
این عکس، تصویر تیم فوتبالی را نشان می‌دهد که فرزاد کمانگر به همراه چندین زندانی سیاسی دیگر در زندان اوین تشکیل داده بود.
فرزاد کمانگر، نشسته از سمت راست، دکتر حسام فیروزی که در آن زمان در زندان به سر می‌برد و آرش اعلایی در کنار فرزاد کمانگر هستند.
هم‌چنین این تصویر آخرین عکس علی حیدریان، هم‌پرونده‌ییِ فرزاد کمانگر است که او نیز در همان تاریخ ۱۹ اردیبهشت ماه سال گذشته به همراه فرزاد کمانگر اعدام شد.
فرزاد کمانگر در زندان اوین، به همراه چند زندانی سیاسی دیگر، نشریه‌یی به نام «آوای اوین» را منتشر می‌کرد که این عکس در آن نشریه منتشر شده بود.


.......................................


فرزاد دادگر – حزب توده -  شهریور سال 1367 در زندان اوین اعدام شد.



بخشی از دو نامه واپسین از زندان که باقی مانده است:

این خود ما هستیم که زندگی را می سازیم و ماآن را زیبا می سازیم و به آن گرمی و شور می بخشیم, خواه با گرما و شور دل ها و جانهای شیفته مان و خواه گاه نیاز چون کنده ای هیزم در آتشدان!

امیدوارم من هم طوری باشم که بتوانید همیشه با سربلندی از من یاد کنید.

.......................................


فریده ....  دهه شصت اعدام شد.




پرواز عزيزم دلم مى‌خواست که حرف مى‌زديم ولى از هم جدا هستيم. فکر نمى‌کنم که از وضعيتم خبر داشته باشى. خيلى تنها هستم براى همين دوست دارم برايت بنويسم. اين نامه را تا زمانى که براى اعدام صدايم کنند نگاه خواهم داشت و آنگاه به کسى مى‌دهم که به تو برساند. هرچند از اينکه اعدامم نکنند وحشت دارم.

وقتى دستگير شدم مرا خيلى زدند و من براى ٢٤ ساعت اطلاعات ندادم. بعد از آن، شکنجه غير قابل تحمل بود، دلم مى‌خواست مى‌مردم ولى ممکن نبود. اگر براى نيم ساعت هم تنهايم مى‌گذاشتند خودم را مى‌کشتم. اگر وسيله خودکشى در دسترس پيدا نمى‌کردم مى‌توانستم رگ دستم را آنقدر بجوم که تمام خون بدنم جارى شود.

ولى تنهايم نگذاشتند و مدام به تمام بدنم شلاق زدند. صداى شلاق که با فرياد آنها که محمد و فاطمه را صدا مى‌کردند مخلوط مى‌شد ديوانه‌ام مى‌کرد. بعد از ٢٤ ساعت مقاومت فکر کردم که همه دوستانم حالا مى‌دانند که دستگير شده‌ام. پس من مى‌توانم آدرسى را که مى‌خواهند بدهم و راحت شوم. براى مدتى زير شکنجه با خودم مى‌جنگيدم که بگويم يا نگويم. فکر مى‌کردم که اگر دوستم را در خانه پيدا کنند آنوقت چه خواهم کرد؟
دوستانم در موردم چه فکرى خواهند کرد؟

ولى نتوانستم ديگر شکنجه را تحمل کنم و آدرس را دادم. من به خودم خيانت کردم، چون نمى‌خواستم چنين کارى کنم. وقتى آدرس را دادم مرا از اتاق شکنجه به اتاق بازجويى بردند. هنوز در آن اتاق بودم که دوستم را براى بازجويى به همان اتاق آوردند و من نتوانستم اشکم را نگه دارم. احساس غمگينى و بدبختى مى‌کردم با صداى بلند مى‌گريستم، دلم مى‌خواست مى‌مردم. فهميدم که اشتباه کرده‌ام و نمى‌بايست آدرس را مى‌دادم.

دوستم جايى نداشت که برود و در خانه مانده بود، به اميد اينکه من آدرسش را نمى‌دهم. حالا من مرده‌ام، درونم مرده است، کاش اعدامم مى‌کردند. هرگز قادر نخواهم بود که با آرامش زندگى کنم. يک روز توى راهروى کميته مشترک تو را ديدم و حالم بد شد. فکر کردم يک نفر هم به تو خيانت کرده است همانطور که من به دوستم خيانت کردم. تو شکنجه شده بودى و آرزو مى‌کردم که اطلاعاتت را نداده باشى. مى‌دانم که حکمت اعدام است، اميدوارم که تغييرش بدهند.

وقتى که به اين بند آمدم مرا به دادگاه بردند. در دادگاه گفتم که کمونيست هستم و در مورد تمام فعاليتهايم که نمى‌دانستند گفتم. چون مى‌خواستم که اعدامم کنند، نمى‌توانم با اين سرافکندگى زندگى کنم. ملا گفت که اگر از مارکسيسم دفاع نکنم اعدامم نخواهند کرد و من گفتم که حتما دفاع مى‌کنم. وقتى به اين بند آمدم به هم اتاقى‌هايم گفتم که به دوستم خيانت کردم. اينکه موجب دستگيرى انسان ديگرى شده‌ام.

بعد از آن هيچ کس با من حرف نزد، کسى به من اعتماد ندارد.

 آنها فکر مى‌کنند که من جاسوس هستم. وقتى دارند حرف مى‌زنند اگر من نزديک شوم حرفشان را قطع مى‌کنند. ساکت مى‌مانند تا من دور شوم و بعد دوباره به حرف زدن ادامه مى‌دهند. احساس تنهايى مى‌کنم، خيلى تنها هستم. هم اتاقى هايم نمى‌دانند که من هرگز خودم را بخاطر کارى که کرده‌ام نخواهم بخشيد و هرگز آنرا تکرار نخواهم کرد حتى اگر بدنم را در آتش بسوزانند. آنها نمى‌دانند که وقتى دوستم را ديدم که با چشم‌بند وارد اتاق شد چه احساسى بهم دست داد.

چند روز پيش بازجو باهام حرف زد و گفت که اگر دست از دفاع از مارکسيسم بکشم و مخالف رژيم حرف نزنم حکم اعدام را به حکم ابد تخفيف خواهند داد. به او گفتم که اين کار را نمى‌کنم. بازجو پرسيد، چرا مى‌خواهى اعدام شوى؟ و من جوابى به او ندادم. پرسيد آيا مى‌خواهم همسرم را ببينم و گفتم آره. او را ديدم، به خاطر شکنجه خيلى لاغر شده بود، نصف وزن سابقش را داشت.

به او گفتم از اينکه اطلاعاتى زير شکنجه نداده است خوشحالم.
 او گفت که اعدام خواهد شد و دلش مى‌خواهد که من بخاطر دختر کوچکمان زنده بمانم. به او گفتم که من هم اعدام خواهم شد. مى‌خواستيم يکديگر را بغل کنيم ولى نگذاشتند گفتند که اينجا جاى زنا نيست. به من گفت که مثل قبل دوستم دارد. يعنى او مرا بخشيده است. وقتى از بازجويى و ملاقات همسرم برگشتم براى هم اتاقى‌هايم همه گفتگوها را گفتم ولى آنها فقط گوش دادند.

 شايد آنها فکر مى‌کنند که من دنبال همدردى مى‌گردم و شايد هم به ديدن آدمهايى که اعدام مى‌شوند عادت دارند. به هر حال در چند روز آينده مرا صدا خواهند کرد و در کنار عشقم اعدام خواهم شد، توى بازوى او خواهم مرد. اميدوارم دختر نازنينم ما را درک کند.

دوستت دارم، فريده

زیر بوته لاله عباسی – نسرین پرواز

......................................


آخرین جملات فروزان عبدی پور پیربازاری – مجاهدین – در سال 1367 اعدام شد.




«بابا از دستمان خسته شده‌اند می‌خواهند آزادمان کنند». آن قدر آرام این حرف را زد که یکی از بچه‌ها به او گفت: «مطمئنی؟». و فروزان باز هم گفت: «آره، مطمئنم».

او را بردند و دیگر خبری از او نشد. بعدها بچه‌ها به یکی از سلولهایی رفتند که فروزان آخرین روزهای زندگیش را در آن جا سپری کرده بود.

روی دیوار سلول نوشته بود: «خدایا فروزانم کن تا چون عبدی در راه تو بمیرم». شک ندارم از همان لحظه که صدایش کردند مطمئن بود برای اعدام می‌رود.


......................................

بخشهائي از آخرين نامه فرشته ازلي – اتحادیه کمونیستها – 18 دی ماه 1361 اعدام شد.


سلام، اميدوارم كه حال همگي رفيقان خوب باشد و در هر كجاي دنيا هستي سلامت باشي. خوب گوش كن، در اينجا يك نفر است كه قبلا در زندان اهواز و اوين بوده و فعلا در آمل هست. چون گفتند در رابطه با آمل هست. حالا نمي دانم براي شناسائي اومده يا براي حكم خوردن چون محل درگيري آمل بود، بنابراين تمام بچه ها بايد در آمل حكم بخورند. اگر مي توانيد در طي همين هفته خبر بدهيد كه اون چكاره است خيلي خوب مي شد.
در مورد خودم بگم. وضعم روشن نيست حاكم شرع دنبال فرصت هست تا حكم بزند. 9 تا اتهام داشتم هوادار اتحاديه ـ شركت در كلاسهاي كمكهاي اوليه ـ جمع آوري مواد دارويي و جمع آوري مواد غذائي براي سربداران جنگل ـ نشست در بحثهاي تشكيلاتي ـ پخش اعلاميه سربداران و شعار نويسي روي ديوار ـ نشست با مسئولين جنگل حشمت اسدي (مجتبي) ـ نقل و انتقال سربداران جنگل در روز درگيري ـ رابطه با منير نور محمدي.....
بخون تمام شهيدان قسم كه من اول زياد سياسي نبودم ولي حالا معني سياست، معني مبارزه را بخوبي درك مي كنم. مادرم بداند ديگر كين دشمن در قلبم خانه كرده. برادرم، رفيقانم، من هر آن منتظر مرگم. هستند كسانيكه از طريق روزنامه ها و يا روز جمعه مرگ عزيزان خود را مي فهمند......رفيق خوبم گوش كن هر شب اينجا خفاشهاي خون آشام در سلول را مي كوبند و نام امثال مرا مي خوانند. ديگر شبها در انتظار حكم تيرباران هستم، چشم بدر دوخته ام. رفيق من گوش كن. شايد من فرشته سابق نباشم كه نيستم. اميدوارم كه ديدارها تازه گردد. فقط مواظب باش.
ساعت يك و بيست دقيقه صبح 17 ديماه  61
تاريخ تيرباران 18 ديماه  61

.......................................

وصیت نامۀ  فرج الله ( بیوک )  سعیدی – سازمان راه کارگر – 22 اردیبهشت سال 1363 اعدام شد.



پدر و مادر گرامی ام، خواهر و برادر عزیزم، در این لحظات پایانی زندگی از زحمات بی اندازۀ شما در تمامی طول عمرم، بی اندازه تشکر می کنم. من برای شما و خواهر و برادرم و تمامی دوستان و آشنایان زندگی خوش و خرمی آرزومندم و خواهش من از شما این است که برای من ناراحت نباشید. من می دانم که شما از پسرم مواظبت تمام خواهید کرد. بچه ام به اختیار همسرم پیش او باشد.

همسر دلبندم و پسر نازنینم:
در این لحظات پایان زندگی ام، برای شما زندگی خوش و خرمی آرزومندم. همسرم برای من ناراحت مباش، حتماً سعی کن بعد از من ازدواج بکنی، من در زندگی مشترک کوتاهی که با هم داشتیم، بسیار سعی کردم برایت همسری خوب باشم، ولی این اواخر بدانجا رسیده ام که رابطۀ ما از طرف من اشکالاتی داشته است. فرصت نشد این مسائل را با تو در میان بگذارم. پسرم را به تو و پدر و مادرم و … می سپارم. پسرم سعی کن در زندگی انسانی شریف و با شخصیت باشی. در خاتمه به تمامی دوستان و آشنایان به خصوص به والدین گرامیت سلام دارم.
قربان همگی شما فرج الله سعیدی
 22 / 2 / 63

......................................


فاطمه ... – سازمان مجاهدین – دهه شصت اعدام شد.




باخوشحالی بسیار به سمت من دوید و با آن بازوان کوچکش به گردنم آویخت وگفت: داریم میریم ”قزلحصار“ به آنجا منتقل شدیم! کاش تو هم میآمدی! سعی کردم لبخند بزنم ! گفتم آره به ”قزل “ منتقل می شوی ! او ازاتاق بیرون رفت و به سمت زیرهشت دوید من دیگر یارای این را نداشتم کهپشت سر او بروم و نگاهش کنم.

در یک لحظه فقط صدای همهمه و گریه بچه ها را که اسم او را به زبان میآوردند، شنیدم. پشت در به دیوار تکیه دادم ونشستم و دیگر نتوانستم هق هق بی امان گریه ام را که داشت خفه ام می کرد،کنترل کنم، بازجوی دژخیم او کینه حیوانی خودش را که هرگز نتوانستم  بفهمم چرا؟ روی ”فاطی کوچولو “ خالی کرده بود .

”فاطی “ درحالی که داشت به سمت هشتی می دوید، یک لحظه از سکوت و اندوه بچه ها دچارشک شد و قبل از رسیدن به درِ زیرهشت، برگشت ایستاد و عمیقتر به بچه ها نگاه کرد و یک باره متوجه واقعیت شد . یک لحظه صدای جیغ وحشتزد ۀ اوبعد دیگر از حال «! نه! من نمی خواهم بمیرم ! من نمی خواهم بمیرم » : را شنیدم از حال رفت و بر زمین افتاد.

چشم در چشم هیولا

.....................................


فرهاد وکیلی – 19 اردیبهشت 1389 اعدام شد.




 

رنگ و ننگ ... نامه ای از فرهاد وکیلی

 

نامه فرهاد وکیلی همان فعال مدنی است که به همراه یارانش فرزاد کمانگر و علی حیدریان پس از شکنجه های جانکاه در تک سلولی های اطلاعات به جرم ساختگی اقدام علیه امنیت ملی و محاربه (دشمنی با خدا) به حکم ضد بشری اعدام محکوم شد!

به نام آزادی


دوره میکنم گذشت هایم را و فقط گذشته و پس از گذشت حدود دو سال از دوران حبس مجددأ توفیق یافتم به بند پر رمز و راز وزارت اطلاعات (
۲۰۹) باز گردم . همزبان با زدن چشم بند یک بوی تند که بر خلاف بوی ماندگی که همیشه در قسمتهای مختلف این ساختمان وجود داشت مشامم را آزار می داد.خاطرات گذشته ازین مکان نا میمون برایم بسیار دردناک بود.این نقطه از خاک ایران همچون دیگر نقاطی که خواهر خوانده ۲۰۹ می باشند.

به وسیله افرادی با تفکرات خاص بر اساس سایه یک ایدئولوژی شکل گرفته کنترل میشود.یاد اولین روزهای انتقالم به ۲۰۹ را زنده میکرد.زمانی که پس از تحمل سخت ترین اعمال غیر انسانی اداره اطلاعات در سنندج برای تشدید فشار باینجا منتقل شدم.با افرادی به عنوان کارشناس روبه رو شده وآنان پرونده پر افتخار خود را که حکایت از سالها بازجوییهایشان بود را برای ایجاد رعب و وحشت بیشتر برای من تعریف کرده تا من باور کنم در این مکان هیچ کس نمیتواند چیزی را برای خود نگه دارد....

روزها وهفته ها وماهها تحمل سلول انفرادی، فشار همیشگی بازجویی و بی خبری از خانواده ودنیای بیرون از زندان فرصتی را برایم خلق کرد تا بتوانم بر خود وآنچه ایدال وآرمانم بود فکر کنم.من باور کرده ام که گاهی اوقات سکوت تأثیری را خواهد داشت که بسیاری از میتینگها وتجمع ها و تحریر مقالات احساسی نمیتوانند آنگونه تأثیری را داشته باشند. در طول مدت زندان بارها خواستم بنویسم و بارها نوشتم .ابتدا نوشتن سخت بود ودر نهایت از آنچه که صفحه کاغذ را سیاه کرده بود .
احساس رضایت نمی شد همیشه میدانستم در این نوشتن ها چیزی کم است آن هم یک مورد بسیار اساسی بود .من باید به آنچه میگفتم و مینوشتم خود ایمان داشته باشم که در غیر اینصورت خود را فردی سست عنصر وخائن به تمامی ارزشها میدانستم .

بازگشت مجدد به ۲۰۹ و برخورد با تاکتیک جدید بازجوها ی پرونده ام این شائبه را در من ایجاد کرد که بسیاری چیزها تغییر کرده. این بار من و بازجو رو در روی هم بودیم ، اینبارچشم بند وجود نداشت و بازجو از آینکه من او را ببینم و بر اساس یک شرایط نسبتأ عادلانه تر با او وارد بحث شوم نمی ترسید.
حتی وضعیت ظاهری و شخصیتی کارشناس (همان بازجو) تغییر کرده بود.اینبار طرف مقابل من فردی بود اهل مطالعه وباسواد . شاید کرارأ به این نتیجه رسیدم که در ادعاهای او چاشنی ریا ودروغ وجود دارد.اما حتمأ شرایطی ایجاد شده که کارشناسی که قبلأ از موضع قدرت با من برخورد میکرد و چیزی جز توهین وتحقیر نمی دانست اینبار با احترام با من برخورد میکرد .حتی اگر این برخورد یک نوع تاکتیک باشد.

این رفتار باعث میشد که احساس کنم طرفین درک درستی از همدیگر نداشته و فقط در چهار چوب تعصبات وزمینه های قبلی با هم بر خورد کرده ایم . سیستم مرا یک عنصر ضد آسایش ومخل امنیت خود میدانست که در هیچ شرایطی حاضربه تمکین در مقابل او نمی باشم .
به گمان اومن هیچ حقی نداشته و فقط باید ثناگوی او باشم .که میتوانم در سایه قدرت حکومتش به زندگی خود ادامه دهم به گمان او اعتیاد یک پدیده اجتماعی است که وجودش در جامعه اجتناب ناپذیراست.

دزدی جزئی خصایص انسانی.پستی وانحطاط اخلاقی لازمه حکومت و سرکوب.زندان و اعدام لازمه قانون است وبه باور من حکومت به معنی ایدئولوژی بود که جز خود و مقاصد صاحبان قدرت چیزی را بر نمی تافت وامکان تغییر را در هیچ شرایطی ممکن نمی دید. روزها میگذشت و من در تردید بین سلول واطاق بازجویی و هر روز آن بویی که روز اول برایم تازگی داشت بیشتر میشد.

بعد از چندین جلسه بازجویی که احساس میکرد توانسته برخلاف دیگر همکاران خود ارتباط نزدیکی را با من برقرارکند، خواسته اصلی خود را مطرح کرد. " درخواست عفو" او اصرار داشت برای من که باید به جرم داشتن اعتقادات و باورهای خاص اعدام شوم، تنها یک راه نجات وجود دارد و آن هم درخواست عفو از سوی من خطاب به مسئولین حکومت ایران.
 تیم جدید بازجویی اذعان داشت که دستگاه امنیتی بر خلاف واقعیت و طی یک پروسه کاملا سیاسی باتحت فشار قرار دادن سیستم قضایی ایران اقدام به صدورحکم اعدام نموده واکنون تنها راه نجات و در جهت جبران خطای آنان تقاضای عفومن است.
 البته این ازخصیصه های حکومتهای خودکامه است که هیچوقت حاضر به قبول اشتباهات و خطاهای خودنیست. آنها از من میخواستند که گذشته خود را حاشا کنم.

بله بسیار ساده. توقع این بود که من با امضای برگه عفوبه هرآنچه داشتم پشت پا بزنم. به من میگفتند هیچ چیز به خودی خود حقیقت ندارد و فقط با فرمان آنان هر چیزی را میتوان به حقیقت تبدیل کرد. از من میخواستند انسانی باشم عاری ازهرگونه اراده ومقاومت اخلاقی وهویت اجتماعی و تاریخی. تمام سعی خود را کردند به من هنر فراموشی تاریخی را بیاموزند.
هنر فراموش کردن سالها ظلم و تعدی و جنایت را نسبت به یک ملت.هنر فراموشی نسبت به تمامی جنایتهایی که درسالهای حکومتشان تحت نام دین وملت وامنیت کشور و دیگر شعارهای دهان پرکن و توجیه کننده جنایتهایشان برملت ایران وعلی الخصوص ملت کرد روا داشتند.هنر به بایگانی سپردن آنچه را که برمن و خوانواده ام روا داشتند.آنها اصرار داشتند آنچه که امروز اتفاق می افتد حقیقت است و آنها رهبران و مالکان گذشته اند، و اصرار من برگذشته ام بی اساس است.

پیش از شما،

بسان شما

بی شمارها

با تار عنکبوت

نوشتند روی باد

که این دولت خجسته جاوید و زنده باد .

روزها ،هفته ها و ماه ها طول کشید تا آنان باورکردند که من نمی خواهم بودن خود را از طریق رابطه باحاکمان تعریف کنم. من با توسل به گذشته خود وهویت تاریخی ملتم به نوبه خود و درحد توانم به زورگویان ومستبدان اعلام کردم که این هدف شما به غایت دست نیافتنی است ، ودرهر فرصتی درجهت احقاق حق خود گام برخواهم داشت و این شیوه جدید حکومتها را چه در ایران و چه در دیگر حکومتهای حق توتالیتر و پوپولیسم که میخواهند تمامی مفاهیم وتعاریف انسانی را در قالب سیاست تعریف کرده و واقعیت های انسانی یک ملت را درمایه ایسم ها به رنگ تبلیغی درآورده و با استفاده از ابزارهای خود شعار دموکراسی و تلاش در جهت تثبیت حق ملتم را سر دهند و با استفاده از نمادهای تاریخ ملتهای تحت ستم همچون ملت کرد و استفاده ابزاری از احساسات میهنی به عنوان یک سلاح ایدئولوژیک مینگرند را دیگرتاب نخواهم آورد و اطمینان دارم، درخواست عفو وبخشش در مقابل جرم نکرده چیزی جز واقعیت از من نخواهد ساخت که این جز ندامت و پشیمانی ارمغانی را برایم در بر ندارد و امروز پس از تحمل سالهاحبس وشکنجه وبا باوربه حقیقتی که طی این سالها به آن رسیده ام، ایمان دارم که جز مقاومت ومقاومت ومقاومت راه دیگری وجود ندارد.
 وبه یقین دریافتم که متولیان وحاکمان امروز وکسانی که برمسند قدرت تکیه زده اندبرای بدست آوردن آنچه که میخواهند راهی جز توسل به زور،خشونت وآدمکشی نمی دانند. وحالا که آدمهای کم هوش، بی کفایت وتجاوزگر قشر برگزیده را تشکیل داده اند حتم بدانید که تمامی دمل ها سرباز خواهندکرد.
و بدانید کسانی که با زبان خشونت پرورش یافته اند زبان دیگری رانمی فهمند وهر ضعف و مسامحه ای برقدرت جانیان می افزاید .
وابزار قدرت با قدرتی با حق ویژه تبدیل می شود که مشروعیت خود را از سرکوب توده ها وخشونت اعمال شده بر جامعه می گیرد . در آخرین روزهایی که بازجوی دگراندیش مرا از اتاق بازجویی خارج وبه طرف سلولم هدایت میکرد ، باز هم آن بو که در این مدت آزارم داده بود به مشامم رسید .
اما این بار واضح تر . تا جایی که فهمیدم عده ای که ازچشمان من پنهان هستند مشغول رنگ زدن دیوارهای زندان بودند. آنها دیوارهای گردگرفته را رنگ میزدند ودر زیر این گرد صدای ضجه وناله هزاران انسانی است که پنهان مانده ،ترس هایشان ، آرزوهای قبل از مرگشان، تنهایشان، برای رحم و شفقت شکنجه گران. درخواست هایشان، اعتراف هایشان وداستانهایی که برای بازجوهایشان تعریف کرده اند.

آری تراژدی یک ملت اینجا پنهان است.

بله،بویی که در این مدت آزارم داده بود، بوی رنگ بود و من از اینکه آن بو را تشخیص داده بودم خوشحال بودم خوشحال

دردهای من

گر چه مثل دردهای مردم زمانه نیست

از درد مردم زمانه است

......................................

فردین ( فاطمه مدرسی ) – ششم فروردین سال 1368 اعدام شد.


چشم های فردین غمگین بود، اما می خندید.
گفت: «ای وای بچه ها! من از روی شما خجالت می کشم که این طور مجبورین هر بار با من خداحافظی کنین...»
.....................................

قاسم سیفان – مجاهدین – تابستان سال 1367 اعدام شد.


آخرین شعر او برای دخترش سارا

بنام هستی بخش آفتاب آفرین
برای دلبرم، دل
فدای جانان، جان
بهر موران، تن
سارای نازنینم
مینا و یاسمینم
دارم برایت سلام
بوسه به رویت مدام
در پی ماه خرداد
رسیده تیر و مرداد
از پس آن همه کار
دانه نشسته به بار
در باغ و در کشتزار
مدرسه کشتزار تو
دانش و علم بار تو
حاصل پیکار تو
....می گویمت شادباش، از غمها آزاد باش
***
....................................

فرشته ...... – دهه شصت اعدام شد.


به خودم گفتم هي، فرشته، وصيت بنويس؛ اما معني وصيت را نمي فهميدم . بالاخره پاسداري در گوشم خواند اگر حرفي براي پدر و مادرت داري در اينجا بنويس .
 دو اسم آشنا به گوشم رسيد. قلم را بروي كاغذ فشردم : مادر، پدر دوستتان دارم، فرشته.از او پرسيدم همين. گفت تنها چيزي بود كه به ذهنم آمد

خوب نگاه کنید راستکی است – پروانه علیزاده

...............................

کیوان مصطفوی – سازمان اقلیت – سال 1367 اعدام شد.


دلم می خواهد که اگر روزی خواستند اعدامم کنند، تیرباران شوم، اما دریغ که گلوله را هم از او دریغ کردند..
...................................

کسری اکبری کردستانی – حزب توده – 9 آذر سال 1367 اعدام شد.


فقط می خواهم که پایم در پای دار نلرزد و سرم بالا باشد.
عزيزانم من مالى ندارم كه درباره اش وصيت كنم. فقط قلبى پر از عشق دارم كه آن را به كارگران و زحمتكشان وطنم, همسرم و خانواده ام هديده مى كنم.

...................................

نکته ای از وصیت نامه کورش کیانی – سازمان راه کارگر – 4 مهر ماه 1369 اعدام شد


در پایان وصیت نامه اش، تنها دارائیش را که باغچۀ کوچکی بود که با کار و دست خود آن را بارور کرده بود، به یکی از دهقانان بی زمین دهکده شان هدیه نمود.

......................................

کریم جاویدی – سازمان پیکار -  20 مرداد سال 1360 در زندان تبریز تیرباران شد.


كریم جاویدی دانشجوی سال آخر پزشكی دانشگاه تبریز در واپسین نوشته‌اش، از جمله می‌گوید: "دیشب همراه هشت رفیق و یك دوست مجاهد ما را به دادگاه خواستند و دادگاه‌های یك دقیقه‌ای و قرون وسطایی، به علت دیر وقت بودن و اشتغال بیش از حد بی‌دادگاه‌ها، چهار نفر پیش ابوالفضل موسوی تبریزی جلاد رفتند و بعد از چند دقیقه برگشتند.
 موسوی جلاد به همه آن‌ها محارب گفته بود و در صورت عدم همكاری، اعدام را مطرح كرده بود. ... حكم ما از قبل تعیین شده‌است و ما نیز به عهد خونین خود كه همانا مبارزه‌ی بی‌امان با ارتجاع حاكم است و جان باختن در راه منافع طبقه كارگر، بلشویك‌وار به استقبال مرگ خواهیم رفت. ... به مادرم كه در بزرگ كردن من دچار زحمات فراوان شده‌است درود می‌فرستم و از او می‌خواهم كه همۀ فرزندان انقلابی و كمونیست شهید را فرزندان خود بداند.
."
.....................................

كامران دانش‌خواه – 26 مرداد 1360 در تبریز تیرباران شد.


"مرگ چندان فاصله‌ای با من ندارد؛ ولی سربلند و با افتخار به پیشوازش می‌روم. زیرا كه می‌دانم از مرگ ماست كه فردای سرخ سوسیالیسم برمی‌خیزد و چه با شكوه است چنین مرگی

...................................

وصیت نامۀ  علی شکوهی – سازمان راه کارگر – 11 دی ماه 1362 اعدام شد.



بریدگی …………………………………………………………………………………………. هنگامی که وسایلم را تحویل می گیرید، ساعت سیکو من که خودتان برایم خریده اید را بگیرید و به یاد من نگه دارید. علی کوچکه فرزند خواهرم … را از جانب من گرم ببوسید و تربیت ……………………………………………………………………………………. او را خوب مواظب باشید تا آینده ای زیبا داشته باشد. همۀ بچه های آبجی کبرا و آبجی اکرم، آبجی فاطی و داداش عزیز را از جانب من ببوسید و سلام برسانید.
 به خاله ام و بچه هایش سلام گرم برسانید.
610 تومان پول همراه وسایلم هست و حدود 3750 تومان هنگام دستگیری همراهم بود، آن را هم بگیرید و هر طور خواستید خرج کنید.
با سلام های گرم علی شما
علیرضا شکوهی
 11/10/62
.....................................

عزت طبائيان- سازمان پيکار – 11 دی ماه 1360 در زندان اوین اعدام شد.

زندگی زيبا و دوست داشتنی است. من هم مثل بقيه، زندگی را دوست داشتم. ولی زمانی فرا می رسد که دیگر باید با زندگی وداع کرد.
برای من هم آن لحظه فرا رسيده است و از آن استقبال می کنم. وصيتی خاص ندارم، ولی می خواهم بگويم که زيبايی های زندگی هيچگاه فراموش شدنی نيست. کسانی که زنده هستند سعی کنند از عمر خود حداکثر بهره را بگيرند.

پدر و مادر عزيزم سلام

در زندگی برای بزرگ کردن من خيلی رنج کشيديد. تا آخرين لحظه، دست های پينه بسته پدرم و صورت رنج کشيده ی مادرم را فراموش نمی کنم.
می دانم که تمامی سعی خود را برای بزرگ کردن من کرديد ولی به هر حال روز جدايی لحظه ای فرا می رسد و اين اجتناب ناپذير است. با تمام وجودم شما را دوست دارم و از راهی که شما را نخواهم ديد شما را می بوسم. به خواهران و برادران سلام گرم مرا برسانيد و آنها را ببوسيد. دوستتان دارم. در نبودن من اصلا ناراحتی نکنيد و به خود سخت نگيريد. سعی کنيد با همان مهر و محبت هميشگی تان به زندگی ادامه دهيد. به تمام کسانی که سراغ مرا می گيرند سلام برسانيد

شوهر عزيزم سلام

هر چند که زندگی کوتاهی داشتيم و مدت بسيار کمی زندگی مشترک داشتيم ولی به هر حال دوست داشتم که بيشتر می توانستيم با هم زندگی کنيم ولی ديگر امکان ندارد. از راه دور دست تو را می فشارم و برايت آرزوی ادامه ی زندگی  بيشتری را می کنم.
هر چند که فکر می کنم هرگز وصيت نامه مرا نبيني.
با درود به تمام کسانی که دوستشان داشته، دارم و خواهم داشت.

....................................

وصیتنامه علی مهدی زاده ولوجردی – سازمان راه کارگر – 7 آبان سال 1362 اعدام شد



با درود به همگی عزیزانم، اکنون که زندگی را بدرود می گویم، آرزوی سلامتی و موفقیت همگی شما را دارم، بابت من هم نگران و ناراحت نشوید، من از زندگی گذشتۀ خودم تا این لحظه راضی هستم، امیدوارم شما هم از من راضی باشید.
همسر عزیزم و پسرم شما هم از من ناراضی نباشید ( اسم همسر) عزیزم می دانم همیشه باعث دردسرت بودم. انتظار دارم صبور باشی، پسرم را خوب تربیت کنی.
 در این مورد یادت باشد بچه احتیاج دارد که در میان هم سالان خود باشد، پس سعی کن او را به مهد کودک بفرستی، به او خوب رسیدگی کن، سعی کن هیچ گاه عصبانی نشوی، می دانم بدون من فشار زندگی ترا ناراحت می کند، اما یادت باشد این فشارها نبایستی متوجه پسرمان بشود.
خوب زندگی کن، سعی کن انسان مفیدی باشی، از خانواده ات به خاطر تمام زحماتشان تشکر کن و به خاطر تمامی زحمات، عذرخواهی مرا به آنها برسان. به خصوص پدر و مادرت را که بسیار مورد علاقه ام بودند

………………………………………………………………………

دوستدار همگی شما بوده و هستم و می دانم همیشه در قلب همگی شما جا دارم، همان طور که شما همیشه در قلب من جا داشتید. بخصوص ( نام همسر) عزیزم، تو که همیشه دوستدارت بوده ام و تو کرامت ( پسرش) عزیزم که تا آخرین لحظه عکس زیبایت زندگی شیرین و همۀ لحظات آن را در تمامی وجودم جاری می ساخت. این را بدانید من همیشه زنده ام و همیشه با شما خواهم بود
 ………………

آنها به عنوان یادگار من به همسرم تعلق دارد، تنها یک تسبیح از هستۀ خرما ساخته شده که به برادرم ( نام برادر) تقدیم می دارم. البته شرمندۀ او هستم، چون همیشه باعث زحمت و دردسر او بوده ام

پدر و مادرم، (اسم برادر)، ( اسم برادر)، (اسم خواهر) روی همه شان را می بوسم، به همسرانشان درود می فرستم و بچه ها را می بوسم (اسم همسر) روی تو را می بوسم و دست تو را می فشارم. کرامت عزیزمان را می بوسم.
(
نام پدر زن) و ( نام مادر زن) را درود می فرستم و می بوسم. خدمت برادران (نام همسر) و خواهران او درود می فرستم و آرزوی سلامتی همگی را دارم. خلاصه خدمت تمامی خاله ها و دایی ها و فامیل خودم و همسرم سلام و درود دارم.
این برگ در 19 سطر تنظیم شد که به منزلۀ وصیت نامۀ من در تاریخ 7/8/62ثبت شد. ارادتمند همگی: علی
مهدی زاده ولوجردی 7/8/62
امضاء

.....................................

علی صارمی – به جرم همکاری با مجاهدین  – 7 دی ماه 1389 در زندان اوین اعدام شد.


به نام خدا
صبح امید که شد معتکف پرده غیب

گو برون آی که کار شبِ تار آخر شد

همزمان با اوجگیری قیام حق طلبانه مردم ایران برای نیل به آزادی و نجات میهن از دست استبداد، رژیم میخواهد با دستگیری و حتی اعدام شماری از مردم بیگناه به ایجاد رعب و وحشت در دل مردم و جوانان مبادرت ورزد؛ تا شاید بدین وسیله جلوی خشم و اعتراض آنها را بگیرد.
 به همین دلیل با صدور حکم اعدامی که همین دیروز به اینجانب ابلاغ گردید، چه بسا که پروژه قتل عامی دیگر را کلیک زده است، آن هم در شرایطی که اینجانب حتی در چارچوب قضا و قانون همین رژیم هم مرتکب هیچ جرمی نشده ام مگر حضوری ساده برای ادای احترام و فاتحه یی برای زندانیان قتل عام شده در گورستان جمعی خاوران آن هم در دو سال و اندی قبل
.
پر واضح است که حکم من هیچ مبنای قانونی نداشته و تنها میخواهند با اعدام اینجانب مردم وجوانان این میهن رامرعوب ساخته و آنها را درپیگیری مطالباتشان به وحشت اندازند لذا دراین ایام حسینی مناسب می بینم که یکباردیگر از زبان سرور آزادگان فریاد بر آرم که
:
 اگر آیین محمد و اکنون میهن ما جز با ریختن خون من و امثال من به سامان نمی رسد پس ای طنابهای دار مرا در بگیرید

خون من قطعا ازخون نداها و دیگر جوانان که روزانه بر سنگفرشهای خیابان میریزد رنگینتر نیست و جز بر حقانیت، جسارت و افتخار ما نمی افزاید آن هم در ماه محرم و به دست شقی ترین آدمها
 
در انتها همه جهانیان و انساندوستان را متوجه این موضوع می کنم که رژیم قصد دارد که من و امثال من و یا برخی از جوانان و زندانیان را به پای چوبه های دار بکشاند تا همانند ابن زیاد با نمایش اجساد آنها همه را مرعوب و متوحش سازد
.
این را دادستان تهران ،لاریجانی رییس مجلس، و برخی مقامات جنایتکار رژیم برای ارعاب مردم با وقاحت تمام در تلویزیون هم اعلام کرده اند. ولی تردیدی نیست که چنین احکام و تهدیدهایی کمترین خللی در آماده بودن من و هموطنانم برای تحقق ایرانی آزاد به وجود نمی آورد
.
و به عنوان پدری که حدود
۲۳ سال از عمر خود را برای ازادی در این سرزمین و رژیم قبل و رژیم کنونی در زندان به سر برده است، به لاریجانی ها و دیگر جنایتکاران اعلام می کنم که:
گر بدین سان زیست باید پاک ،

من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود چون کوه ،

یادگاری برتر از بی بقای خاک

والسلام

 علی صارمی زندانی سیاسی گوهردشت
۹دیماه ۱۳۸۸
....................................
علی حیدریان – فعال کرد – 19 اردیبهشت سال 1389 اعدام شد.

این است سرگذشت یک محکوم به اعدام

من علی حیدریان هستم. در اول مهر ماه سال 1358 در سنندج به دنیا آمدم. ساکن سنندج بودم و در همان شهر زندگی میکردم. در سال 1385 برای انجام عمل جراحی به تهران مراجعت نموده و مدتی در این شهر اقامت داشتم که در غروب بیست و هشتمین روز مرداد ماه همان سال توسط چند نفر لباس شخصی دستگیر شده و به مکانی نامعلوم منتقل شدم.بعد از ورود به محوطه ی آن ساختمان مجهول االمکان، مامورانی که مرا دستگیر کرده بودند طاقت نیاوردند تا در اتاق بازجویی تحقیرات خود را شروع کنند و یکی از آنها بعد از درآوردن کاپشن و بالا زدن آستین ها، بند کفش هایش را محکم کرد و با عصبانیت به طرف من که دست هایم از پشت بسته شده بود حرکت کرد و با زدن ضربه ی غافلگیرانه به زیر پاهایم نقش بر زمینم کرد.
ضربات سریع، سنگین و بدون وقفه ی مشت و لگد او بر تمامی اعضای بدن، سر و صورتم، احساس غرور، لذت و رضایت عجیبی را در او ایجاد کرده بود. به خاطر ضربات وارده به شکم و سینه نفس کشیدنم زجرآور شده و دهانم به قدری خشک شده بود که نمیتوانستم حتی برای گفتن یک کلمه زبانم را در دهان بچرخانم و او با ترکیبی از عصبانیت و رضایت، هیجان و اقتدار به قدری غرق در کارش شده بود که خستگی و ریزش عرق بر روی صورتش را هم متوجه نشد تا اینکه یکی از همکارانش مداخله کرده و او را متوقف کرد.

بعد از حدود یک ساعت که هوا کاملا تاریک شده بود، چند نفر دیگر لباس شخصی که از مامورین وزارت اطلاعات بودند با زدن چشم بند بر روی صورتم مرا به داخل ماشین بردند و در حالیکه به دستهایم دستبند و به چشم هایم چشمبند زده شده بود با دست سرم را به طرف کف ماشین و زیر صندلی ها فشار میدادند.
 اما گوشهایم که بعد از ضربات وارده به آان، صداها را گنگ و مبهم تشخیص میداد، بسته نشده بود و میتوانستم شلوغی شهر و صدای ماشین ها و همهمه مردم را بشنوم. با شنیدن هرصدایی خاطره ای در ذهنم زنده می شد و همراه با آن خاطره غرق در گذشته میشدم که ناگهان برخورد ضربه ای به پشت سرم تمامی خاطرات را محو و نابود کرد.
یکی از آنها برای شروع بازجویی پرسید اهل کجا هستی؟ و من در جواب گفتم که اهل سنندج و کرد هستم.
هنوز صحبت من تمام نشده بود چندین مشت به طرفم پرتاب کرد. چون اعتقاد داشت کردها همگی تجزیه طلب بوده و باعث نا امنی و عقب ماندگی کشور هستند. یکی دیگر از آنها که در سمت چپم نشسته بود و ضربات سنگین و محکم دستش نشان میداد که هیکل درشت و قوی ای دارد با دست سرم را به طرف خودش چرخاند و گفت حتما سنی مذهب هستی و با چند ضربه به زیر چانه و دهانم همراه با فحش و ناسزا نفرت خود را نسبت به سنی ها ابراز کرد.

سومین نفر از آنان که در صندلی جلو ماشین نشسته بود جوان تر و متوسط تر از بقیه ولی گنجینه لغات والفاظ رکیک و فحش هایش غنی تر از دو نفر دیگر بود. از صندلی جلو به طرف عقب حمله ور شد و گفت تو که سنی هستی چرا نامت علی و نام خانوادگیت حیدریان است ؟ زیرا از نظر او این عمل نیز جرم محسوب میشد. وی به قدری گلویم را فشار میداد که نزدیک بود خفه شوم. دنیا در نظرم تیره و تار شده بود و به کلی سرگردان و متحیر مانده بودم.

نمیدانستم که در این وضعیت چه چیزی باید بگویم چون من کرد بودم و در انتخاب این ملیت نه با من شور و مشورتی شده بود، نه در صورت مشورت ممکن بود تغییری در این ملیت ایجاد شود، زیرا والدین من کرد و محل تولدم کردستان بود. مذهبم سنی بود چون اجدادم سنی بودند و خانواده و محیط و جامعه ایجاب میکردند که من سنی باشم. خواستن یا نخواستن اراده ی من عملا شرط نبود.

اصلا اسمی را که تا آخر عمر بایستی با آن نامیده شوم بدون جلب نظر من گذاشته بودند. فکر اینکه به خاطر مسائلی که اصلا اراده ای در انتخاب یا انجام آن نداشتم باید شکنجه شده و حساب پس بدهم بیشتر از خود شکنجه عذابم میداد. اما آنها که از کوچکی فضا ی داخل ماشین و نداشتن وسایل مخصوص برای نمایش قدرت و تاثیرگزاری بیشتر خشمگین شده بودند، وعده دادند که در اتاق بازجویی این نواقص را جبران کنند. بعد از عبور از خیابانی شلوغ که مشخص بود از خیابان های اصلی شهر است، ماشین مقابل ساختمانی توقف کرد. بعد از باز شدن در وارد حیاط شدیم و من را به مامورین مستقر در آن ساختمان جهت انجام بازجویی دیگری تحویل دادند.

بعد از وارد شدن به اتاق بزرگی من را روی یک صندلی نشانده و بازجو روی صندلی دیگری روبه رویم نشست.
شخص دیگری که یک شوکر الکتریکی در دست داشت در کنارم ایستاد. بازجویی بدون تفهیم هیچ اتهامی شروع شد، هنوز سوال بازجو تمام نشده، شخص کناری با وارد کردن شوک الکتریکی به نقاط حساس بدن مثل صورت، گوش و نوک انگشتان میخواست که بدون حتی یک ثانیه درنگ به سوالش پاسخ دهم. ده ها بار بوسیله شوک الکتریکی مجبور میشدم به سوالاتی که حتی بعضی از آنها را متوجه نشده بودم فقط برای در امان ماندن از شوک پاسخ بدهم.

اما این کارها نیز آنها را ارضا نکرده و بازجو دستور داد تا چوب شلاق را آورده و لباس هایم را از تن دربیاورند. بدون لباس و عریان بر روی زمین خوابانده شدم، دستهایم از پشت دستبند زده شده بود. شخص دیگری پایش را روی کتفم گذاشته و دست هایم را به طرف بالا فشار میداد به گونه ای که نمیتوانستم کوچک ترین حرکتی بکنم. یکی از آنها شلاق را برای تشدید درد وارده، دولا کرد و از نوک پا تا فرق سرم را با ضربات سنگین شلاق نوازش میداد. به حدی در کارش مهارت داشت که حساس ترین و ضعیف ترین نقاط بدن را به خوبی یک پزشک میشناخت.

در اثر ضربات متوالی و محکم برآن مناطق، پوست و گوشت و استخوان بدنم به هم دوخته شده و بر کف زمین چسبیده بودم. سوزش مرگ آور شلاق و شدت درد تا مغز استخوان نفوذ میکرد. تمام سلول های بدنم در حال متلاشی شدن بود.

رقص و نوای درد آور تازیانه همراه با فریاد های مملو از خشم بازجویی بی احساس در تمامی فضای اتاق پیچیده بود. گاهی برای پرسیدن سوالی ضربات شلاق متوقف میشد ولی ضربات مجدد بسیار سنگین تر و زجر آورتر از قبل بر سطح بدنم نواخته میشد. بازجو مدام نعره میکشید که خدای این جا من هستم و زنگی تو هم در دست من است.با خنده های بیمارگونه و دیوانه وار بر شدت ضرباتش می افزود.
بعد از یک تماس تلفنی دستور داد تا به مکان دیگری منتقل شوم. نزدیک نیمه شب بود که دوباره سوار بر یک ماشین شده و در ظلمت سکوت خوفناک شب به مکان دیگری منتقل شدم .
 در بدو ورود به آن ساختمان و در داخل راهرو جلوی در یک اتاق که بعدها فهمیدم اتاق رییس بازداشتگاه است، تیم بازجویی متشکل از پنج نفر بدون پرسیدن هیچ سوالی فقط جهت ایجاد رعب و وحشت شروع به ضرب و شتم کردند. یکی از آنها دست چپ و یکی دیگر دست راستم را گرفته، دو نفر از آنها با ضربات مشت و لگد و یکی دیگر با زدن شوک الکتریکی مدام تکرار میکردند که “اینجا آخر خط است و کسی زنده از اینجا بیرون نخواهد رفت”.

بعد از گذشت مدتی با همین وضعیت یکی از آنها میگفت اگربه سوالاتشان پاسخ مورد نظر آنها را ندهم تمامی ناخن هایم را خواهد کشید. تصور آن روش های قرون وسطی آن هم در قرن بیست و یک، حتی در آشفته ترین کابوس ها برایم غیرممکن به نظر میرسید که یک باره دردی همانند شعله های مهیب آتش سوزان تمامی وجودم را فرا گرفت و همراه با این درد چندین قرن به عقب بازگشتم.

حس میکردم در تاریک ترین دوران بشریت در میان جهنم قرون وسطایی قرار دارم که ناگهان یکی از آنها با وسیله ای که در دستش بود، ناخن های انگشت دست را در میان آن قرار داده و با فشار بر روی ناخن ها و کشیدن آن به سمت جلو چنان دردی ایجاد میکرد که تمامی دردهای قبلی ام در مقابل آن اصلا قابل اهمیت نبود.
 بعد از چندین بار تکرار این کار بر روی انگشت های مختلف، رییس شان دستور داد تا دستگاه مولد برق را روشن کنند.

بعد از روشن کردن دستگاه که صدای بلندی هم داشت، با چند دقیقه تاخیر جهت افزایش ولتاژ آن، من را بر روی زمین خوابانده و سیم هایی را بر مچ پاهایم وصل کردند، مانند اینکه بخواهند پرنده ای را برای تزیین اتاقشان خشک کنند. در ضمن اینکه مشغول صحبت با یکدیگر بودند بیش تر از پانزده دقیقه من را در همان حالت رها کردند . لباس هایم را که تنها متعلقات دنیای بیرون و آزاد بود از تنم در آورده و با دادن یک شلوار و پیراهن آبی رنگ و با زدن چشم بندی وارد یک سلول انفرادی کوچک شدم.
به محض ورود به سلول بر روی کف زمین که با موکتی کثیف پوشیده شده بود دراز کشیده و از شدت خستگی و درد به حالت بیهوشی در آمدم.

روز بعد که پزشک مورد اعتمادشان جهت انجام معاینه عمومی و بررسی تاثیرات شکنجه، لباس ها را از تنم در آورد با دیدن جراحات وارده و کبودی های ناشی از شلاق و ضربات شوک و مشت و لگد با رنگی پریده و دستانی مرتعش و چشمانی وحشت زده، جملاتی را بر روی یک صفحه کاغذ یادداشت کرد .

بازجویی ها از ساعات اولیه صبح شروع میشد و تا هنگام غروب ادامه می یافت و بعد از اتمام بازجویی به داخل سلول بازگردانده میشدم. سلولی که تنهایی و مرگ زمان ناشی ازآن زجر آور تر از شکنجه های جسمی بود.برای رهایی از تنهایی و افکار و کابوس های هراس انگیز حاکم بر فضای بازداشتگاه، تصمیم میگرفتم تا قدم بزنم اما سلول به حدی کوچک بود که برای هر صد متر پیاده روی، باید بیش تر از چهل بار طول سلول را طی میکردم. اسمی را که به خاطر داشتنش مورد بازخواست قرار گرفته بودم، به زودی کاملا پاک و محو کرده و به عنوان زندانی سلول شماره 73 صدایم میکردند .

حدود 2 هفته از بازجویی ها گذشته بود. تا اینکه روزی که بر اثر ضربات مشت بازجو بر روی صورتم ،بینی ام دچار خون ریزی شدیدی شد به صورتیکه پزشک حاضر در بازداشتگاه نتوانست خون ریزی را متوقف کند، حتی خود بازجو نیز با دیدن خون ریخته شده بر کف اتاق دستپاچه شده بود.
به همین خاطر به درمانگاهی در خارج از بازداشتگاه متنقل شدم و در آنجا بود که فهمیدم تا کنون در بند 209 زندان اوین در بازداشت بوده ام.

چندین ماه به همین منوال گذشت و وقتی نتوانستند برای صدور حکم مورد نظر مدرکی علیه من ارائه کنند، تصمیم گرفتند تا مرا به استان کرمانشاه بفرستند تا شاید در آنجا بتوانند اتهام دلخواه شان را به من منتصب کنند در حالیکه اتهام جدیدی نداشتم و حتی تفهیم اتهام نشده بودم، به بازداشتگاهی در کرمانشاه منتقل شدم .

وضع این بازداشتگاه به مراتب اسفناک تر از بازداشتگاه قبلی بود. ساختمان قدیمی داشت که با چند پله به زیر زمین و سلول های انفرادی ختم میشد. سلولی که نصیب من شد در انتهای یک سالن تنگ و تاریک قرار داشت، عرضش کمی بیشتر از عرض شانه ها اما طولش به اندازه قد خودم بود وقتی وارد سلول شدم حس کردم که داخل یک تابوت سنگی قرار گرفتم، در این سلول هوا وجود نداشت، نعره و فریاد از نزدیک ترین فاصله شنیده نمیشد، سکوت و ظلمتی وحشتناک بر آن حکمفرما بود، یک پیرمرد نگهبان که به گفته خودش از زمانی که آن ساختمان در اختیار ساواک بوده و از همان زمان تا به حال تنها او را به یاد داشته، تنها صدایی بود که به گوش میرسید چون روزی بیشتر از سه بار حق استفاده از دستشویی را نداشتیم بالاجبار از نوشیدن آب محروم می شدیم.

در این مدت که بیشتر از دو ماه به طول انجامید علاوه بر شکنجه های جسمی شدیدترین شکنجه های روحی و روانی را نیز تحمل کردم هنگامی که نتوانستند مدرکی دال بر گناهکار بودنم پیدا کنند، دادستان حکم عدم صلاحیت رسیدگی دادگاه مربوطه را صادر کرد و مجددا به بند 209 منتقل شدم، تنهایی و بلاتکلیفی و بی خبری از خانواده به قدری دردناک است که هیچ کس نمی تواند حتی یک لحظه آنرا توصیف کند.

اعتقاد به بیگناهی و عدم ارتکاب عملی غیر قانونی تنها موضوعی بود که در میان تمام سختی های موجود موجی از مسرت و امیدواری در قلبم ایجاد کرده بود، “تمامی مسائل پیش آمده را مصائب متولد شدن در یک منطقه جغرافیایی خاص می دانستم” در دوران همه سختی ها از اجرای قانون و برقراری عدالت هر چند که دلسرد شده ولی کاملا نا امید نشده بودم، بعد گذشت 9 ماه برای اولین بار توانستم به مدت چند دقیقه با خانواده ام ارتباط تلفنی برقرار کرده و زنده بودنم را به اطلاع آنها برسانم.

از تیرماه سال 86 به سنندج منتقل شدم و بعد از حدود دو ماه دادگاه همزمان پرونده را دوباره به تهران انتقال داده و باز هم به تهران بازگردانده شدم، در این مرحله برای تشدید فشار های روحی و روانی خانواده ام را نیز در امان نگذاشته و برادرم را فقط به خاطر داشتن نسبت برادری با من دستگیر کرده و مورد شکنجه قرار داده به نحوی که دستش تا مدتها کاملا بی حس و فلج شده بود، در اوایل سال 86 به بند 5 زندان رجایی شهر کرج که بند مخصوص بیماران عفونی مبتلایان به ایدز بود و اکثریت زندانیان آن بند دارای حکم اعدام می باشند منتقل شدم.

با گذشت حدود 18 ماه از تاریخ دستگیری به شعبه 30 دادگاه انقلاب احضار شده و در دادگاهی که کمتر از 10 دقیقه طول کشید بدون رعایت بدیهی ترین اصول آئین دادرسی به اتهام عضویت در حزب کارگران کردستان ترکیه به اعدام محکوم شدم. حزبی که در ترکیه تاسیس شده و حتی در آن کشور هم برای هیچ یک از اعضای آن حکم اعدام صادر نشده است، وقتی مستندات و دلایل صدور چنین حکمی را از قاضی دادگاه جویا شدیم اینگونه پاسخ داد که احکام پرونده های سیاسی توسط نهادهای امنیتی صادر می شود و من فقط دستور ابلاغ شده را اجرا کردم!.

بعد از صدور حکم اعدام در مهر ماه سال 87 به همراه 30 نفر از زندانیان رجایی شهر که همگی دارای حکم قصاص بودند جهت اجرای حکم به زندان اوین منتقل شدم، در آن روز 29 نفر اعدام شده ولی من به بند 209 جهت بازجویی مجدد فرستادند با وجود اینکه از سوی قاضی حکم صادر شده و اتهام جدیدی هم برایم تفهیم نشده بود به مدت شش ماه در بند 209 ماندم و بازجویی جدیدی صورت گرفت در این مدت مسئولان پرونده بارها اذعان کردند که حکم صادره تنها تحت تاثیر شرایط سیاسی بوده و اصول دادرسی عادلانه نادیده گرفته شده است .

با این وضع دوباره به زندان رجایی شهر منتقل شدم، هنوز دو سه ماهی نگذشته بود که برای بار دوم جهت اجرای حکم اعدام به بند 240 زندان اوین که محکومین به اعدام را قبل از اجرای حکم در سلولهای انفرادی آنجا نگهداری میکنند بردند و هر روز در انتظار اجرای حکم اعدام که انتظاری کشنده تر از مرگ است بسر می بردم اما اینبار نیز حکم اجرا نشد و به زندان اوین منتقل شدم و هم اکنون در زندان اوین زندگی میکنم اگر چه بتوان نام زندگی بر آن گذاشت، زندگی ای که همانند میلیون ها هموطن خود هر سالش از سال گذشته زجرآور تر و هر ماهش از ماه سپری شده دردناک تر و هر روزش از روز گذشته رقعت انگیز تر.

اکنون 1300 روز از زمان دستگیری ام میگذرد ولی هنوز مابین مرگ و زندگی بلاتکلیف و سرگردانم نمی دانم متعلق به دنیای زندگانم یا جزو مردگان، این است شرح و حال کسی که قبل از رسیدن به دوران کودکی به مرحله جوانی رسیده و پیش از چشیدن کوچکترین قطره شربت از جام لذایذ جوانی در لبه پرتگاه مرگ ایستاده است

این است سرگذشت یک محکوم به اعدام
علی حیدریان

زندان اوین – 12 بهمن ماه 1388

....................................

عباس رئیسی – شهریور ماه  سال 1367 اعدام شد.


ناصريان(داديار زندان) نيز مدام او را سيلی و لگد می زد و زندانی نيز به آن ها و به اشراقی فحش و دشنام می داد، به اسلام و به٦١تمام وحشی گری آن ها مدام دشنام می داد و آن ها هم او را زير مشت و لگد خود گرفته بودند. او يکی از زندانی هایشناخته شده بند ملی کش ها، عباس رئيسی بود.
 برای آخرين بار او را که به طرف آمفی تئاتر می بردند از پشت سرديدم......او را همان روز اعدام کردند
نیما پرورش – نبردی نا برابر

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر