گاهی بدترین دقایق آنگاه نیست که گریه میکنی
گاهی بدترین دقایق آنگاه است که نمیتوانی گریه کنی
...
گاهی از شدت بغض در بستر بیماری مانند پدر
گاهی که صدای فرزند را شنید و هر بار بغض کرد
گاهی آنچنان بیمار که خبر مرگ پدر را میشنوی
گاهی همچون پدر بغض گلویت را فرا میگیرد
گاهی مانند پدر در بستر بیماری خبر مرگ پدر میآید
گاهی حتا نمیتوانی به مرگ و خاطرات پدر فکر کنی
گاهی بغض گلویت را میگیرد و نمیگذارد حتا به پدر فکر کنی
گاهی بیماری اجازه گریه به تو نمیدهد و امانت را میبرد
گاهی پدر نمیدانستم چرا نمیتوانی پای تلفن حرف بزنی
گاهی پس از مرگ پدر میفهمی که میدانسته که دیگر فرزند را نخواهد دید
گاهی میفهمی که پدرت در آخرین سکته بیشترین اعضای بدنش آسیب دیده
گاهی پس میفهمی که پدر میدانسته که دیگر فرزندش را نخواهد دید
گاهی میفهمی که چرا پدر حق داشته که نتواند حتا گریه کند
گاهی میفهمی که بغض پدر آگاهی به مرگی است که ندیدن فرزند است
گاهی میفهمی که چند ماه آخر چرا پدر بغض میکند
گاهی میفهمی که بغض پدر اعتراض بود و فریاد
گاهی میفهمی که بغض پدر فریادی بود که من آن را نفهمیدم
گاهی پدر میدانم که نیستی اما اگر بودی یادت میآمد
گاهی یادم مییاد که میگفتی من فقط اومدم تو را ببینم
گاهی یادم می یاد که در بستر بیماری بودی مانند خواهرت
گاهی خواهرت تنها عمه و تنها خواهر تو
گاهی که از من پای تلفن چیزی میپرسید که بدنم میلرزید
گاهی هر بار کسی از فامیل که سن بالایی دارد و یا بیمار است تنم میلرزد
گاهی که میپرسند که آیا بر میگردی یا دیگر نه
گاهی که میپرسند که آیا ما باری دیگر هم دیگر را خواهیم دید
گاهی بر خود میلرزم که باری دیگر عزیزی میرود که دیگر نخواهم دید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر