سلامت یک جامعه نیازمند برقراری عدالت و دادخواهی از کسانی است که حقوق اولیه شان به تاراج رفته است. جنایات جمهوری اسلامی در طول حاکمیتش بواسطه گستردگی و شقاوت بی حد و حصر آمرین و عاملین آن در اندازه های جنایت علیه بشریت است و اینگونه اعمال در جرگه مسائلی نیستند که ماستمالی شوند. پنهانکاری و لاپوشانی کشتارهای سراسری دوران حاکمیت اسلامی در حقیقت زمینه سازی برای تداوم جنایت است. محو کامل زمینه های ظهور مجدد استبداد میتواند بنوبه خود و بخشا مرحمی بر زخمهای التیام نیافته مردم کشورمان باشد.
..................................
حسن پیریایی – سازمان راه کارگر – سال 1360 اعدام شد.
(او در بخشی از وصیت نامۀ مشهورش که داخل لباس هایش پنهان کرده بود، نوشته بود:)
« با درود به همه کمونیست های جهان و با درود به راه کارگر، من به خاطر کمونیسم و کارگران و زحمت کشان، جانم را می دهم، تنها چیزی که دارم. مادر جان، از تو می خواهم موقعی که جسد سوراخ سوراخ شده ام را تحویل گرفتید، آن را روی دست بگیرید، گریه نکنید، شعار مرگ بر سرمایه دار و زنده باد سوسیالیسم بدهید.
درود به همۀ کمونیست ها، درود به همۀ دمکرات ها».
..............................
حمید شایق – سازمان مجاهدین – اوائل دهه شصت اعدام شد.
پاهایش پس از ماهها شکنجه و ضربات کابل گوشت آورده بود و نمیتوانست روی آنها بایستد. مرگ را آرزو میکرد. بیهوده نبود که در چشمان ماتش هیچ اثری از وحشت و ترس مشاهده نمی شد.
حتی زمانی که بازجو خبر تائید حکم اعدامش را داد آرام بود.
( من باعث دستگیری مجاهدین در مرحله دوم دستگیری ها در اصفهان نشدم ).
.......................................
حسین صفوی نیا – حزب توده – شهریور سال 1367 اعدام شد.
چند روز پیش از اعدام:
من مرگ را دوست نمیدارم. لیکن اگر قرار باشد انتخاب کنم, مرگ سرخ را انتخاب خواهم کرد.
..........................
حسین خضری – ژانویه سال 2011 میلادی اعدام شد.
آخرین نامه به افکار عمومی
اینجانب زندانی سیاسی حسین خضری که به اتهام اقدام علیه امنیت ملی از سوی شعبه اول دادگاه انقلاب اسلامی ارومیه و همچنین تایید شعبه ده دادگاه تجدید نظر آذرباییجان غربی و همچنین تایید حکم صادره از سوی شعبه ٣۱ دیوان عالی کشور به اعدام محکوم شده ام.
برای پرده برداشتن از نحوه بازجویی، بازپرسی و دادگاهی که شدیدا از انعکاس و نحوه چگونگی مراحل ذکر شده به افکار عمومی و بیدار جامعه مدنی داخل و خارج جلوگیری به عمل آمده و می آیدو حتی از نامه سرگشاده ای که به عنوان اعتراض قانونی به مراحل پرونده سازی به ریاست قوه قضاییه کشور نوشته بودم مسئولین زندان از تایید آن امتناع می کنند.
با وجود تمامی این مشکلات بنده شرح مختصری از وضعیتی که به بنده وارد شده و به نوعی تا به حال ادامه دارد میدهم باشد که گوشی شنوا شنیده و زبانی حق گو شروع به بازگو و ارسال مطالب زیر نماید .
اینجانب در تاریخ دهم مرداد ماه ٨٧ در شهرستان کرمانشاه توسط نیروهای سپاه نبی اکرم آن شهرستان دستگیرشدم و مدت ۴٩ روز که در اختیار نیروهای سپاه نبی اکرم کرمانشاه بودم ومتحمل شکنجه های فیزیکی و روحی در زمان بازجویی بودم که شکنجه ها از نظر فیزیکی شامل :
۱- کتک زدن به مدت چندین ساعت در هر روز
٢- ایجاد فشار روحی و روانی در حین بازجویی
٣- تهدید بازجویی هایم مبنی بر آنکه اگر آن مواردی که ما میگوییم قبول نکنی به برادر و داماد خانواده شما میتوانیم برچسب فعالیت های غیرقانونی علیه نظام بزنیم
۴- ضربه زدن با لگد به اندام های تناسلی من و خونریزی و تورم آن نواحی از بدنم به مدت چهارده روز
۵- پارگی پای راستم تقریبا به اندازه ٨ سانتیمتر به علت ضربه محکم پای بازجو که هنوز قابل مشاهده است
۶- وارد کردن ضربات متعدد به تمامی بدنم با باتوم این موارد در مدت ۴٩ روز بازداشت بنده در بازداشتگاه سپاه پاسداران کرمانشاه بود.
حال سوالی که مطرح می گردد این است که مگر در قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران در اصل ٣٨ آن صراحتا بیان نشده است هرگونه شکنجه برای گرفتن اقرار و یا کسب اطلاعممنوع است، اجبار شخص به شهادت، اقرار یا سوگند مجاز نیستو چنین شهادت و اقرار و سوگندی فاقد ارزش و اعتبار است و متخلفین از این اصل مجازات می شوند .
در حالی که به آن صورتی که ذکر کردم بنده در مدت بازداشت در سپاه نبی اکرم کرمانشاه هم متحمل شکنجه فیزیکی شده ام هم شکنجه روحی و روانی .پس چطور اقرارهای بنده که به زور شکنجه از من گرفته اند دلیل و مدرک معتبری برای دادگاه شده و بنده را به چنین حکم سنگینی یعنی اعدام محکوم کرده اند .
بعد از آن در مورخ ٢٨ شهریور ٨٧ بنده را از سپاه نبی اکرم کرمانشاه به سپاه المهدی ارومیه منتقل کردند و در آنجا نیز تحت انواع شدیدترین شکنجه های فیزیکی و روحی قرار گرفتم .
دوباره مورخ ۱۶ دی از بازداشتگاه سپاه المهدی شهرستان ارومیه به اداره کل اطلاعات اذرباییجان غربی منتقل شدم و تا تاریخ ٢۶ بهمن همان سال تحت اختیار اداره اطلاعات ارومیه بودم و تمامی موارد شکنجه در طی بازداشتم در اداره اطلاعات ارومیه اجراو اعمال شد.
بعد از آنکه بنده را به زندان ارومیه منتقل کردند در تاریخ ٢ ۱ اردیبهشت ٨٨ برای اولین بار و آخرین بار بنده را در شعبه یک دادگاه انقلاب اسلامی ارومیه دادگاهی نمودند که در جلسه دادگاه نماینده اداره اطلاعات ارومیه و دادستان حضور داشتند و قبل از آن هم اینجانب را ماموران اداره اطلاعات ارومیه تهدید کردند که نه از شکنجه باید حرفی بزنی و نه در مورد بازجویی های که از تو گرفته ایم البته به زور شکنجه! بالاخره با این جو سازی در دادگاه بدوی و همچنین با عدم اعطای زمان کافی برای بنده برای دفاع از خودم و جمع جور کردن محاکمه بنده در حدود ده دقیقه و اتمام آن کاملا جای سوال برای بنده شد که آیا در عرض ده دقیقه و با آن اتمسفر حاکم بر فضای دادگاه چطوری من و وکیلم میتوانستیم از اتهامات وارده دفاع نماییم و چگونه از این اتهام سنگین برائت کنیم.
سوال دیگری که برای من متصور می شود این است که آیا حضور من در جلسه ای دادگاه به منزله اجرای اجباری نمایشی درام و کمدی نبود که فقط آقایان گفته باشند که متهم در دادگاه حضور بهم رسانده و با توجه به طی مراحل دادگاهی محکوم شد .
سوال بعدی هم آن که در دادگاه به قاضی پرونده ام آقای درویشی، رییس شعبه یک بیان کردم که بسیاری از بازجویی های خود را قبول ندارم زیرا به زور شکنجه های فیزیکی و روانی مجبور به قبول آن مطالب گشته ام در حقیقت آنها را به من دیکته کرده و قبولانده اند، ولی با این همه قاضی پرونده هیچ اعتنایی به مطالبم ننمود توضیح آن که اعمال شکنجه از سوی بازجو هایم با توجه آنکه ایشان یعنی بازجویان مرا تهدید کرده بودند به قاضی گفتم ولی افسوس از گوش شنوا، متاسفانه قاضی بدون هیچگونه تحقیق و تفحصی در مورد ادعای شکنجه بنده مبادرت به صدور رای اعدام نمود و رای همان دادگاه بدوی توسط شعبه ده تجدید نظر استان آذرباییجان غربی در مورخ ۱٧ مرداد ٨٨ تایید شده و در تاریخ ۱۱ مرداد حکم قطعی صادر شده و در زندان مرکزی ارومیه به من ابلاغ گردید.
درضمن من تا قبل از قطعی شدن حکم دادگاه دست از تلاش بر نداشتم و در تاریخ ۵ مرداد از نوع رفتار غیرانسانی و غیرقانونی بازجو هایم به دادسرای نظامی شهرستان ارومیه شکایت کردم که مورخ ۱۰ بهمن ٨٨ ابلاغ گردیده است.
شکایتم از دادسرای نظامی به دادسرای عمومی رسید و همان موقع به برادرم در مورخ ٢٧ بهمن ٨٨ ابلاغ شده است به محض شکایت بنده از نحوه بازجویی و برخورد ماموران سپاه المهدی و اداره اطلاعات ارومیه در تاریخ ۱۶ آذر ٨٨ به بازپرسی شعبه هشتم احضار و وضعیت شکنجه و نحوه برخورد بازجویان را اعلام و همچنین مدارک پزشکی که دال بر شکنجه شدن اینجانب مینمود تقدیم کردم و در ضمن درخواست معرفی به پزشکی قانونی را نمودم و تعجب آور انکه بازپرس شعبه ٨ در برابر اظهارت بنده حتی نخواست برای اثبات راست یا دروغ بودن موارد ذکر شده، بنده را به پزشکی قانونی اعزام نماید.
در تاریخ ۱٣ بهمن ٨٨ یعنی درست بعد از آنکه بنده طرح شکایت نموده و در بازپرسی شعبه ٨ اظهارت خود را نوشته و مدارک پزشکی را تقدیم بازپرس نمودم و پرونده در دادسرای نظامی عدم صلاحیت خورده و به دادسرای عمومی رفته به عبارتی 3 روز بعد از نامه نگاری اداره سازمان قضایی نیروهای مسلح استان آذربایجان غربی با دادسرای عمومی در خصوص عدم صلاحیت رسیدگی دادسرای نظامی ارومیه و ارجاع پرونده به دادسرای عمومی مرا به اداره اطلاعات ارومیه برده و در مدت ٣ روزی که در بازداشتگاه مرکزی اداره اطلاعات ارومیه بودم انواع و اقسام تهدید ها مبنی بر آنکه اولا چرا بر علیه ما در دادگاه طرح شکایت کردی ثانیا در برابر دوربین فیلم برداری حاضر به اعتراف نوشته های که ما به شما می دهیم باشید و متذکر گردید که هیچ نوع بد رفتاری و شکنجه نشده ما نیز در عوض نسبت در رای که برایت صادر شده تخفیفاتی را به وجود می آوریم.
در حقیقت آشکارا تهدید بنده و ایجاد فضای سوداگری و عامه گری انگار سرنوشت انسانها نیز مانند کالا قابل داد و ستد است در حالی که انتقال من از زندان ارومیه به اداره اطلاعات باعث ایجاد استرس و دلهوره شدید در بین اعضای خانواده ام شده و با توجه به انکه پدرم برای کسب اطلاع از وضع بنده به اداره اطلاعات ارومیه مراجعه و متاسفانه با شنیدن جواب های گنگ و مبهم تصور می کنند که شاید مرا اعدام کرده اند و ایشان همانجا جلوی درب اداره اطلاعات ارومیه دچار سکته مغزی شده و بعد از اعزام به بیمارستان دار فانی را وداع میگویند این نیز برگ دیگری از جنایات دستگاه امنیتی جمهوری اسلامی ایران که با ایجاد نگرانی برای خانواده ضربه مهلک هم به من هم به خانواده ام وارد کردند که از صدها اعدام کردن برایم بدتر بود حال چه کسی جوابگویی این مسائل است خدا می داند.
جالب آنکه بیست روز بعد از فوت پدرم نگذشته بود که آقایان عوض عرض تسلیت به بنده مرا بدون هیچگونه دلیلی و بدون هیچ اطلاعی به زندان قزوین تبعید کردند حال تصور کنید که من در چه حالت روحی قرار گرفته بودم و مهم تر از همه آنکه بعد از چند ساعت که به طور چشم بسته و پا بسته و دست بسته به من گفتند که چیز خاصی نیست و تو را به زندان دیگری انتقال میدهیم .
در مورخ ٣ ۰ فروردین قرار منع تعقیب در شعبه ۱۰۴ جزایی ارومیه صادر گردید حال آنکه شعبه ۱۰۴ جزایی نه بازجویی های بنده و نه حتی نماینده ای از سپاه پاسداران و یا اداره اطلاعات را برای توضیح مسائل نه به بازپرسی نه به شعبه ای فرا خواند و نه با معاینه ای بنده توسط پزشک قانونی موافقت نمود حال بر چه مبنایی قرار منع تعقیب صادر کرد نمی دانم.
در کیفر خواست صادره از سوی اداره اطلاعات و هم حکم دادگاه اینجانب حسین خضری به عنوان محارب شناخته شده ام در صورتی که مصادیق محاربه نه بر بنده صادق است نه محرز اولا بنده هنگام دستگیری مسلح نبودم چون بنده فعالیت سیاسی به طور مدنی میکردم ثانیا هیچ اقدام مسلحانه ای علیه جمهوری اسلامی ایران نکرده ام همچنین بنده حدود ٨ ماه در سلول های انفرادی سپاه نبی اکرم کرمانشاه و سپاه المهدی ارومیه و اداره اطلاعات ارومیه تحت بدترین شکنجه های فیزیکی و روانی و انواع تهدید ها و تحقیرها بوده ام .
به طوری که بازداشت طولانی مدت بنده به مدت ٨ ماه در آن سلول های انفرادی چنان بر سیستم عصبی و حالات روحی و روانی ام تاثیر سو گذاشته بود که اقدام به خودکشی کردم آن هم ٢ بار! چون واقعا شکنجه ها و نوع رفتار غیر انسانی بازجویان به حدی بود که مرگ را بهتر از آن طور زندگی و زنده ماندن میدانستم و جایی بسی سوال است که در کجای دنیا فردی را ٨ ماه در سلول انفرادی مورد آزار و اذیت جسمی و روحی قرار داده اند و هیچگونه ملاقات را با وکیل یا خانواده و یا حتی تماس تلفنی با ایشان داشته باشد .
در پایان بنده زندانی سیاسی حسین خضری با توجه با آنکه تحت شدیدترین مراقبتهای امنیتی زندان قرار دارم و به طوری که حق نامه ای سر گشاده که به بالاتربن مرجع قضایی کشور نوشته ام بدون هیچگونه دلیل قانونی و خاصی از تایید اثر انگشت نامه بنده خودداری و اصل نامه نوشته شده را حفاظت زندان از بنده گرفته و باز پس نمی دهد .
حال با توجه به آشکار نبودن زمان اجرای حکم اعدام بنده که آیا فرداست یا پس فرداست از انتشار کوچکترین خبر حتی خبر سلامتی خویش به صورت راحت و آزادانه محروم می باشم لذا تحت چنین شرایط فوق سنگین امنیتی از تمامی مجامع بین المللی و سازمانهای کانون مدافع حقوق بشر و حتی افرادی که در مورد حقوق زندانیان سیاسی و همچنین در زمینه حقوق بشر فعالیت می کنند تقاضا دارم که صدای سرکوب شده مرا به گوش انواع بشریت رسانده و از هم اکنون تمامی آن مراجع و آن افراد را به عنوان وکیل رسمی خود می شناسم که هر سوالی را به نام بنده در جهت برگزاری یک دادگاه صالح و بی طرف بازبینی دوباره پرونده به طور واضح و آشکار بدون مخفی کاری، پیگیری و موضوع شکنجه وارده بر بنده را اقدام و اعمال نماید .
در پایان از شورای حقوق بشر سازمان ملل متحد؛ عفو بین الملل و تمامی مجامع حقوق بشر در خواست می نمایم با انتشار نامه اینجانب و پیگیری مسائل مطرح در آن اقدام نماید
حسین خضری
زندانی سیاسی محکوم به اعدام زندان مرکزی ارومیه بند ۱٢
…………………..
حمید جلیلی ارومیه – سازمان راه کارگر – 3 آذر سال 1360 اعدام شد.
آخرین حرفی که او زد این بود که: « تنها آرزوئی که من دارم و می دانم که بعد از من قطعاً به وقوع خواهد پیوست، سوسیالیسم است.
.............................
حسین صدرائی ( اقدامی ) – فدائی – شهریور سال 1367 اعدام شد.
از آخرین شعرها:
برهنه پای بر تيغ
برهنه تن در آتش
قد افروخته از آزمون سرخ می گذرم
و سرنوشت
نه پيشاپيش من
که چون سگی رانده
به دنبالم می دود.
سبکبال می گذرم
سراپا همه خونشعله
بر آتش و تيغ
با قلبی آکنده از اميد بهاران
و کول پشته اي
سرشار از فرياد و رنج
رنج، رنج
رنج های تلخ مردم سرزمينم
که فرداهای آبستن را می زاياند،
و فرياد، فرياد
فريادهای سرخ رفيقانم
که فلق را خونرنگ می کند.
می گذرم
بر تافته و عاشق
با تيری در قلب
تيری در گلو
و پرنده کوچکی در دهان
که با هزاران لهجه
برای پيروزی مردم
نغمه می خواند.
............................
حاللی زاده – مرداد ماه سال 1359 در ترکمن صحرا اعدام شد.
حاللی می خندید و می گفت:
چرا گریه می کنید؟ ..... در آخرین لحظات وی در کنار درب خروجی محوطه زندان با چهره ای خندان بطرف همه دوستانش دست تکان داده و بعدا نیز دو دست خود را با هم جفت کرده و به علامت پیروزی بالا برد
...........................
حسن جهانگیری لاکانی – 11 آذر سال 1362 در زندان اوین تیرباران شد.
حضور تك تك اعضای خانواده مهربانم، عزیزانم در موقعیتی كه به سر میبرم به طور جدی نمیدانم چه چیزی برایتان بنویسم. نه اینكه ناراحت باشم یا اینكه فكر كنید در آخرین لحظات زندگیام از خود بیخود شدهام.
از این كه تك تك شما را دوست دارم به خود شكی راه نمیدهم. ... پولهایی را كه در زندان برایم فرستادید از آنجایی كه خود بیشتر به آن نیاز دارید، برایتان میفرستم. ... من هیچ حساسیتی ندارم كه جسدم كجا باشد.
از این جهت خواستم این است كه شما به ویژه مادرم نیز هیچ حساسیتی از این بابت نداشته باشند. اگر جسدم به لاهیجان نرسد، میتوانید به گلستان چوشل بروید.
..........................
خسرو ..... در سال 1367 اعدام شد.
بابا به زودی محکومیتم تمام می شود و آزاد می شوم.
وقتی آزاد شدم می خواهم دانشگاه را تمام کنم و تمام وقت به نوشتن و ترجمه بپردازم. کتاب ها و واژه نامه های انگلیسی من هنوز توی قفس های کتابم هست؟
احد قربانی - داغداران
............................
خلیفه مردانی – گزیده ای از آخرین نامه های او از زندان – اتحادیه کمونیستها – اسفند ماه 1365 اعدام شد.
او نوشت:"صبح زود پا شدن و قصد فتح قله اي از البرز سرفراز را كردن ـ آنهم در سرماي اين روزها ـ چيز ديگري است." ـ 5 آذر ماه 1365
"البته فهميدن واقعيت قدم اول حقيقت بين بودن است. اين هر چند لازم است ولي هرگز كافي نيست و اگر به حقيقت جوئي نينجامد، حتما به تسليم طلبي ميكشد. همينطور در مورد مهربان بودن، كه اگر منطقي نباشد به درياي دوست داشتن نمي پيوندد." – 7 دي ماه 1365
"آزمايشهاي مهمتري در پيش داريد كه موفقيت در آنها بدون شك مهمتر از صرفا زنده بودن است و بنابراين به قيمت جان خواهد بود. آنگاه است كه آدمي مي فهمد زندگي زيباست و چرا!" ـ 7 دي ماه 1365
خليفه به من گفت: روي اين سكه 5 توماني چيزي حكاكي كن تا براي فرزند يكي از رفقاي جانباخته به بيرون بفرستيم. يكطرفش را ستاره پنج پر حكاكي كردم. ولي هنوز شعاري تعيين نكرده بوديم. خليفه يك نصف روز فكر كرد.
آخرش گفتم: بنويسيم بابا به ما ياد داد! از خوشحالي به هوا پريد و گفت: خودشه! اين شعار را نوشتيم و زيرش كلمه اوين را حك كرديم و تاريخ گذاشتيم. همان روز خليفه را براي اعدام بردند و سكه دست ما ماند. قرار شد يك نفر ديگر آن را به بيرون بفرستد كه هنوز نمي دانم سرنوشت آن يادگاري چه شد.
...............................
خلیل بینائی ماسوله – حزب توده – شهریور سال 1367 اعدام شد.
در ملاقات با یکی از وابستگان: این دژخیمان از من میخواهند از روی اجساد رفقایم از زندان بیرون بیایم نه, هرگز تن به چنین کاری نخواهم داد چون در آنصورت دیگر انسان نخواهم بود .....
...................................
داوود ندرتی _ حزب توفان - در حمله "شلمچه" در تاریخ ١٨/٢/٦١ به شهادت رسید.
در وصیتنامه آمده است: "تا آخرین قطره خونم با این مزدوران آمریکایی و شوروی خواهم جنگید ........... بعد از شهادت من گریه نکنید. به همه شیرینی بدهید و در موقع سوگواری من چند تفنگ چاتمه کنید و کلاه آهنین بر سر تفنگ بگذارید که همه بدانند من یک سرباز بوده ام".
...............................
داریوش سلحشور – سازمان مجاهدین – 8 آذر سال 1360 اعدام شد.
در دادگاه:
من از روزی که قدم در این راه گذاشتم پی این تهمت رو به خودم زده بودم، هماانطور که من اعتقاد دارم پیرو حسینام. اما حسین رو تو کربلا خارجی خوندن، علی رو کافر خوندن، موقعی که تو محراب شهید شد.
چه باک که من میخوام راه اونها را برم. منو اعدام میکنن، محارب مفسد اعلام میکنن، چه باک! میرم پیش اونها، شهادت راه ماست.
.............................
داریوش حنیفه پور – مجاهدین – سال 1367 اعدام شد.
خطاب به ناصری:
من مدتها بود منتظر این لحظه بودم, ولی بد بخت چی به تو میدهند؟
...............................
رحیم حسین پور رودسری – سازمان راه کارگر – آبان سال 1367 اعدام شد.
همیشه انسان باید در این اندیشه باشد که وجودش به راستی برای چیست؟ به نظرم همان طور که علی عزیز می گفت، تربیت کرامت باید این ارزش را داشته باشد که تو سختی های بیشتری را بپذیری، چون تو ثابت کردی همسر کسی هستی که اسطورۀ مقاومت بود. آیا وقتی با سختی های آنجا روبرو می شوی، از فداکاری های علی کمک نمی گیری و به یاد او نمی افتی که چگونه ایستادگی می کرد؟
به اعتقاد من تو می توانی و باید بتوانی جای خالی او را هرچه کوچک … پر کنی و گوشه ای از کارها را بگیری».
« … تو باید سرمشق باشی، این که بتوانی در این شرایط سخت کمک بچه ها باشی … خواهرم قصد نصیحت ندارم. زیرا با تجربه تر و بزرگ تر از منی، ولی به خاطر درد مشترکمان و به خاطر رنج مقدسی که می بریم، چاره ای جز استقامت و پایداری نداریم و باید خیلی آسان همۀ آن چیزهایی را که سر راهمان هستند را برداریم و به کار خودمان برسیم. قوی باش چون همیشه با یادت و فداکاری های تو زندگی می کنیم، چون همراه علی و … بودن افتخار است … بدان موفق خواهی شد.
در آنجا رسالت راه شوهر و برادرت را به هر شکلی که می توانی به پیش ببر و در نامه های بعدی از صمیمیت ها، صفا و زندگی، عشق به بچه ها و … برایمان بنویس و ما را بیشتر به آینده امیدوار کن».
از میان نامه های رحیم حسین پور رودسری به خواهرش
............................
رحیم اسداللهی: سازمان اکثریت – تابستان سال 1367 اعدام شد.
در سال 67 در مقابل وی « مصاحبه يا اعدام » را نهادند و پاسخ رحيم اين بود: مهم چگونه زندگی کردن است نه چقدر زنده ماندن. من برای همه چيز آماده هستم.
…………………...
رضی - ؟؟؟؟
می دانی؛ از من می خواهند که علیه سازمانم و آرمانم مصاحبه کنم. همه معنای زندگی من مبارزه برای روشن بختی مردم مان بوده، حال چگونه بگویم که سراسر زندگیم بی معنا بوده، چگونه به دروغ بگویم که به این مردم خیانت کرده ام.
..............................
روزبه منافی – نامه بجای مانده – اتحادیه کمونیستها
اوضاع خوبست و سيل كماكان جلو ميرود تا آبراه آزادی را بيابد. تنها كوشش و سعی و آگاهی ميخواهد. من تا آنجا كه بتوانم در اين راه كوشش خواهم كرد. زيرا هدف زندگی و آينده ما جز اين نيست و نميتواند باشد.
اميدوارم كه بتوانم تا انتهای راه را بپيمايم. راهی كه همه رفقای ما با عزت و افتخار پيموده اند. راه سرخ زندگی كردن. سرخ پيروز شدن.
..............................
وصیت نامه رافیک نوشادیان کزازی – سازمان راه کارگر – 8 آذر سال 1360 اعدام شد
خدمت تمام کسانی که من دوستشان دارم
این آخرین صحبت من با شماست، برای همگی شما آرزوی موفقیت دارم. از شما خواهش دارم که با تسلی خاطر مرگ مرا بپذیرید، و سعی کنید قبول کنید که مرگ برای همه است. به تک تک شما سلام می رسانم، به هر کسی که مرا دوست دارد .
پدر و مادر و خواهران خوبم، صدایتان را شنیدم و راحت از دنیا می روم . دختران خوب خواهرانم، شریف و پاک زندگی کنید و هیچ ننگی را نپذیرید. زندگی با ننگ هیچ رجحانی بر مرگ (ندارد). من چیزی در این دنیا ندارم تا برای کسی جا بگذارم، جز خاطره ها و روزهایی که بودیم. مرگ هیچ مسئله ای نیست.
ازتان برای چندمین بار می خواهم که مرگ من باعث آن نگردد که زندگی شما از هم بپاشد. زندگی را خیلی خوب به خاطر زیبائی هایش بگذرانید. می دانم مرگ من غم بزرگی برایتان خواهد بود. ولی بایستی قبول کرد.
مرا زمانی که به خاک سپردید، سنگی ساده و بدون هیچ تشریفاتی مراسم تشییع مرا انجام دهید. موقعی که دارید به من فکر می کنید، این را پیش خود بیاورید که هر کس روزی خواهد مرد. پس بخندید و شاد باشید، من نیز شاد هستم ( ……………………………………….) * مادر بزرگ، عمه ، خاله و عموها و دائی ها و تمام اقوام و دوستان از همگی تان خداحافظی می کنم. پدر و مادر و خواهران عزیز خداحافظ ، همگی تان را از دور می بوسم، این آخرین یادگار من برای همگی شما است.
این را بدانید با گریه و زاری من دوباره زنده نخواهم شد، پس به راحتی قبول کنید. دوباره همگی شما را، همه و همۀ شما را می بوسم. خدا حافظ.
*- این قسمت از وصیت نامه توسط دژخیمان قلم خورده
..............................
زهرا بیژن یار – مجاهدین – در سال 1367 اعدام شد.
«… ولی باید واقعبین بود به صحیفهسجادیه و نهجالبلاغه پناه میبرم. چه مناجات عمیقی. چگونه بههستی، انسانها و خودشان مینگرند. این را فهمیدم که ظالمان تاریخ از زمان آدم و حوا تا به امروز حتی اگر اعضای بدن مسلمانی را قطعهقطعه کنند، حیات را تا زمانیکه در ایمان بهخدا ثابت باشند از آنها نمیگیرند. بلکه زندگی را زمانی از ما خواهند گرفت که ما دین و قلب خودمان را به آنها بفروشیم و این رمز مقاومت وایثار همهٌ مسلمانان در گوشه و کنار این جهان میباشد.
برایم از خداوند بخواه که به من یقین و باوری دهد که هیچ خواست خودم را به خواست او برنگزینم».
نقطه چین ها از متن اصلی است.
..............................
زهرا – سازمان مجاهدین – دهه شصت اعدام شد.
او جلو آمد و تکانم داد و گفت حق نداری گریه بکنی و اشکم را پاک کرد و گفت یادت باشد باید همیشه بخندی و نگذازی بچه ها ساکت باشند . این را فراموش نکن ! دشمن نبایدگریۀ ما را ببیند و رفت
هنگامه حاج حسن – چشم در چشم هیولا
.............................
سیف اله غیاثوند – حزب توده - شهریور سال 1367 اعدام شد.
در بیدادگاه:
هیچ گاه باور نمی کردم روزی این افتخار نصیبم گردد و در حایی قرار گیرم که روزی قهرمان بزرگ کشورمان خسرو روزبه قرار گرفته بود.
.............................
سیمین صابری – بهائی – 28 خرداد سال 1362 در زندان عادل آباد اعدام شد.
وقتی برای آخرین بار برای ملاقات او به زندان رفته بود، سیمین به او گفت: " مادر، به رضای الهی راضی باش."
و سه بار سئوال کرد: " راضی هستی؟" مادرش سرش را به نشانه رضایت تکان داد.
سیمین در روز 28 خرداد 1362 در زندان عادل آباد شیراز، همراه با 9 زن بهائی دیگر به دار آویخته شد. او در هنگام شهادت، 24 سال داشت
منبع:مجله عندلیب
.............................
سوسن امیری – اتحادیه کمونیستها – شهریورماه سال 1363 اعدام شد.
آنها به من گفتند كمي كوتاه بيا اعدامت نمي كنيم ولي من حاضر نيستم كوچكترين سازشي با آنان بكنم.
..............................
سیمین ( فاطمه مدرسی تهرانی ) – حزب توده – 8 فروردین سال 1368 اعدام شد.
میترسم که شما را بکشند و من زنده بمانم».
پس از آخرین ملاقات با پدرش:
این جنایتکاران رحمان را کشتند. قهرمان ما را تکه تکه کردند! اما او دهان باز نکرد.........
نمونه کار دستی (فاطمه مدرسی تهرانی) در زندان اوين
........................
سعید آذرنگ – حزب توده – 29 تیرماه سال 1367 تیرباران شد.
آخرین مکالمه تلفنی:
براى من گريه نكنيد و سياه نپوشید زیرا با گردن افراشته ایستاده ام. به مادرم بگو دوستش دارم. به پدر پيرم بگو دوستش دارم و به وجود افتخار مى كنم.
من همه را دوست دارم و خوشحالم که کار انجام نداده ام که شما را سرافکنده کنم. به خواهران و برادرانم بگوئید که دوستشان دارم.
گردنهایتان را افراشته نگهدارید. به آرشم, به پسر گلم بگوئید دوستش دارم و میخواهم فرزند سعید باشد.
به گیتی بگو مانند همیشه دوستش دارم و تا آخرین لحظه حیات در قلبم هستی ...
........................
سیمین هژبر – سازمان مجاهدین – سال 1360 اعدام شد.
چند دقيقه ساكت باش! در جوابم زد زير خنده و گفت يا من آنها را از رو ميبرم يا آنها مرا! اما كور خوانده اند، من آنها را از رو ميبرم! چه صد تا كابل بخورم، چه هزارتا، باز هم ميخوانم..
بهای انسان بودن - اعظم حاج حیدری
........................
شیرین علم هولی: 19 اردیبهشت 1389 در زندان اوین اعدام شد
آخرین نامه
دوران زندانیم وارد سه سالگی خود شده است، یعنی سه سال زندگی زجرآور پشت میله های زندان اوین، که دو سال از آن دوران زندان را بلاتکلیف بدون وکیل و بدون وجود داشتن حکمی مبنی بر قرار بازداشت گذراندم. در مدت بلاتکلیفیم روزهای تلخی را در دست سپاه به سر بردم و بعد از آن هم دوران بازجویهای بند 209 شروع شد. بعد از دوران 209 بقیه مدت را در بند عمومی گذراندم. به درخواستهای مکرر من برای تعیین تکلیفم پاسخ نمی دهند. در نهایت حکم ناعادلانه اعدام را برایم صادر کردند.
من بابت چه چیزی حبس کشیده ام، یا باید اعدام شوم؟ آیا جواب به خاطر کرد بودنم است؟ پس می گویم: من کرد به دنیا آمده ام و به دلیل کرد بودنم زحمت محرومیت کشیده ام.
زبانم کردی است، که از طریق زبانم با خانواده و دوستان و آشنایانم رابطه برقرار کرده ام و با آن بزرگ شده ام و زبانم پل پیوندمان است. اما اجاز ندارم با زبانم صحبت کنم و آن را بخوانم و تحصیل بکنم و در نهایت هم اجازه نمی دهند با زبان خودم بنویسم.
به من می گویند بیا و کرد بودنت را انکار کن، پس می گویم: اگر چنین کنم خودم را انکار کرده ام.
جناب قاضی محترم، آقای بازجو! در آن زمان که من را بازجویی می کردید حتی نمی توانستم به زبان شما صحبت کنم و من در طی دو سال اخیر در زندان زنان زبان فارسی را از دوستانم آموختم، اما شما با زبان خود بازجوییم کردید و محکمه ام کردید و حکم را برایم صادر کردید. این در حالی بوده که من درست نمی فهمیدم در اطرافم چه می گذرد و من نمی توانستم از خود دفاع کنم.
شکنجه هایی که بر علیه من به کار گرفته اید، کابوس شبهایم شده، درد و رنجهای روزانه ام در اثر شکنجه هایی که شده بودم با من روزی را سپری می کنند. ضربه هایی که در دوران شکنجه به سرم وارد شده، باعث آسیب دیدگی در سرم شده است. بعضی از روزها دردهای شدید هجوم می آورند.
سردردهایم آنقدر شدید می شود، که دیگر نمی دانم در اطرافم چه می گذرد، ساعاتها از خود بیخود می شوم و در نهایت از شدت درد، بینی ام شروع به خونریزی می کند و بعد کم کم به حالت طبیعی برمی گردم و هوشیار می شوم.
هدیه دیگر آنها برای من ضعف بینایی چشمانم است که دائم تشدید می شود و هنوز هم به درخواستم برای عینک پاسخ داده نشده. وقتی وارد زندان شدم موهایم یک دست سیاه بود، حال که سومین سال را می گذرانم، هر روز شاهد سفید شدن بخشی از آنها هستم.
می دانم که شما نه تنها این کار را با من و خانواده ام نکرده اید، بلکه این شکنجه ها را برعلیه تمام فرزندان کرد و از جمله با کسانی مانند زینب (جلالیان) و روناک (صفارزاده) و ….. به کار برده اید. چشم مادران کرد هر روز در انتظار دیدن فرزندانشان اشک باران است، دائم نگرانند از اینکه چه اتفاقی در پیش است، با هر زنگ تلفنی وحشت شنیدن خبر اعدام فرزندانشان را دارند.
امروز 12 اردیبهشت 89 است (2/5/2010) و دوباره بعد از مدتها مرا برای بازجویی به بند 209 زندان اوین بردند و دوباره اتهامات بی اساسشان را تکرار کردند. از من خواستند، که با آنها همکاری کنم تا حکم اعدامم شکسته شود. من نمی دانم این همکاری چه معنی دارد، وقتی من چیزی بیشتر از آنچه که گفته ام برای گفتن ندارم. در نتیجه آنها از من خواستند تا آنچه را که می گویند تکرار کنم و من چنین نکردم.
بازجو گفت: ما پارسال می خواستیم آزادت کنیم، اما چون خانواده ات با ما همکاری نکردند به اینجا کشید. خود بازجو اعتراف کرد که من فقط گروگانی هستم در دست آنها و تا به هدفهای خود نرسند مرا نگاه خواهند داشت، یا در نتیجه اعدام خواهم شد، اما آزادی هرگز.
(لازم به ذکر است که خانم علم هولی در پایان نامه اش بعد از امضا و درج تاریخ، با کردی لاتین نوشته اند “سه ر که فتن” serkefitn ، که به معنای پیروزیست)
شیرین علم هولی ـ 13/2/89
نامه ای دیگر:
"من در اردیبهشت ١٣٦٧ در تهران توسط ماموران تعدادی از ماموران نظامی و لباس شخصی دستگیر شدم و مستقیما به مقر سپاه منتقل شدم. به محض ورود و پیش از هر گونه سوال و جوابی، شروع به کتک زدن من کردند.
من در مجموع ٢٥ روز در سپاه ماندم. ٢٢ روز آن را در اعتصاب غذا به سر بردم و تمام آن مدت متحمل انواع شکنجه های جسمی و روحی شدم. بازجوها مرد بودند و من با دستبند به تخت بسته شده بودم. آنها با باتوم برقی، کابل، مشت و لگد به سر و صورت و اعضای بدنم و کف پاهایم می کوبیدند.
من حتا در آن زمان به راحتی نمی توانستم فارسی را بفهمم و صحبت کنم. زمانی که سوال های شان بی جواب می ماند، باز مرا به باد کتک می گرفتند تا از هوش می رفتم. صدای اذان که می آمد برای نماز می رفتند و به من تا زمان بازگشت شان فرصت می دادند تا به قول خودشان فکرهایم را بکنم و زمانی که باز می گشتند، دوباره کتک، بی هوشی، آب یخ و ...
زمانی که دیدند من برای ادامه اعتصاب غذا مصرم، به واسطه سرم و شلنگ هایی که از بینی به درون معده ام می فرستادند، به زور قصد شکستن اعتصابم را داشتند.
من مقاومت می کردم و شلنگ ها را بیرون می کشیدم که منجر به خونریزی و درد زیادی می شد و اثر آن حالا بعد از دو سال هم چنان باقی مانده و آزارم می دهد.
یک روز در هنگام بازجویی، چنان لگد محکمی به شکمم زدند که بلافاصله دچار خونریزی شدیدی شدم. یک روز یکی از بازجویان به سراغم آمد، تنها بازجویی بود که او را دیدم. در سایر مواقع چشم بند داشتم. او سوال های بی ربطی از من پرسید. وقتی جوابی نشنید، سیلی ای به صورتم زد و اسلحه ای از روی کمر خود باز کرد و بر سرم گذاشت و گفت: "به سوال هایی که از تو می کنم جواب بده.
من که می دانم تو عضو پژاک هستی، تروریستی، ببین دختر تو حرف بزنی یا نه فرقی نمی کند ما خوشحالیم که یک عضو پژاک در دستانمان اسیر است."
در یکی از دفعاتی که دکتر برای درمان زخم هایم و رسیدگی به وضعیتم مراجعه کرده بود، من در اثر کتک ها در عالم خواب و بیداری بودم. دکتر از بازجو خواست که مرا به بیمارستان منتقل کنند. بازجو پرسید: "چرا باید به بیمارستان معالجه شود، مگر در اینجا معالجه نمی شود؟" دکتر گفت:
"برای معالجه نمی گویم، من در بیمارستان برای تان کاری می کنم که دختره مثل بلبل شروع به حرف زدن بکند" فردای آن روز مرا با چشم بند و دستبند به بیمارستان بردند. دکتر مرا روی تخت خواباند و آمپولی به من تزریق کردند. من گویی از خود بی خود شده بودم و به هر آنچه را که می پرسیدند، پاسخ می دادم و جواب هایی که آنها می خواستند را همانگونه که می خواستند به آنها می دادم و آنها هم از این جریان فیلم می گرفتند.
وقتی به خودم آمدم از آنها پرسیدم که من کجا هستم و فهمیدم که هنوز روی تخت بیمارستانم و بعد از آن دوباره مرا به سلولم منتقل کردند.
ولی انگار برای بازجوها کافی نبود و می خواستند من بیشتر رنج بکشم. با پای زخمی سرپا نگه می داشتند تا پاهایم کاملا ورم می کرد و بعد برایم یخ می آوردند. شب ها تا صبح صدای جیغ و داد و ناله و گریه می آمد و من از شنیدن این صداها عصبی می شدم که بعدها فهمیدم این صدا ضبط است و به خاطر آن است که من رنج های زیادی بکشم. یا ساعت ها در اتاق بازجویی فقط قطره قطره آب سرد روی سرم می چکید و شب مرا به سلول باز می گرداندند.
یک روز با چشمان بسته روی صندلی نشسته بودم و بازجویی می شدم. بازجو سیگارش را روی دستم خاموش کرد و یا یک روز آنقدر پاهایم را با کفش های اش فشار داد که ناخن هایم سیاه شد و افتاد یا اینکه تمام روز مرا در اتاق بازجویی سرپا نگه می داشت و بدون هیچ سوالی، فقط بازجویان می نشستند و جدول حل می کردند. خلاصه آنکه هر آنچه که از دستشان برمی آمد را انجام دادند.
بعد از آن که از بیمارستان بازگشتم تصمیم گرفتند که مرا به ٢٠٩ منتقل کنند. ولی به دلیل وضعیت جسمی ام و اینکه حتا نمی توانستم راه بروم، بند ٢٠٩حاضر به پذیرش من نشد و یک روز تمام با همان وضعیت، مرا دم در ٢٠٩ نگاه داشتند تا سرانجام مرا به بهداری منتقل کردند.
دیگر، تفاوت شب و روز را درک نمی کردم. نمی دانم چند روز در بهداری عمومی اوین ماندم تا زخمهایم کمی بهتر شد و بعد به ٢٠٩منتقل شدم و بازجویی ها در آنجا آغاز شد. بازجوهای ٢٠٩ نیز تکنیک ها و روش های خاص خود را داشتند و به قول خودشان با سیاست سرد و گرم پیش می رفتند. ابتدا بازجویی خشن می آمد و مرا تحت فشار و شکنجه و تهدید قرار می داد و می گفت که هیچ قانونی برای اش مهم نیست و هر کاری بخواهد با من می کنند و ... بعد بازجوی مهربان وارد می شد و از او خواهش می کرد که دست از این کارها بردارد. به من سیگاری تعارف می کرد و بعد سوالات را تکرار می کرد و دوباره این دور باطل شروع می شد.
درمدتی که در ٢٠٩ بودم، به خصوص اوایل که بازجویی داشتم، وقتی که حالم خوب نبود یا بینی ام خونریزی می کرد، فقط در داخل سلول مسکنی به من تزریق می کردند. کل روز خواب بودم. مرا از سلول خارج نمی کردند یا به بهداری منتقل نمی کردند...
شیرین علم هولی، بند نسوان اوین، ٢٨/١٠/١٣٨٨
نامه دوم به تاریخ ١٣ اردیبهشت ١٣٨٩ نوشته شده است یعنی پنج روز قبل از اعدام.
............................
شاهرخ جهانگیری – حزب توده – 7 اسفند سال 1362 تیرباران شد.
پروين عزيزم. درود بى پايان بر تو باد.مى دانى كه چقدر دوستت دارم. اولين تقاضايى كه از تو دارم اينست كه مدتى بعد از مرگم ازدواج کنی مرا ببخش كه نتوانستم آنقدر كه دلم میخواست به تو توجه کنم. مى دانى كه كار سختى داشتم و آن تلاش در راه رهائی زحمتکشان بوده است.
تا به آخر به اين راه وفادار بودم و هستم. من اكنون با نه نفر ديگر شاد و خندان و آوازخوان به طرف شهادت تو بدان که من خوشبخت هستم.
از نبودن من ناراحت نباش به کوری چشم دشمنان شاد و خوشحال باش .... بعد از مرگ من, به فرزندانم بگو راه مرا پيش گيرند, راه آزادی انسانها را .
روزبه عزیزم خیلی دوستت دارم تو و کیوان را باندازه نصف مامان دارم. حال خودت حدس بزن كه چقدر به تو علاقمند هستم ... عزيزم با تمام وجود براى مردم كار كن زيرا از اين راهست كه انسان ارزش پيدا مى كند...
كيوان عزيزم, پسر بازيگوش خوشگلم فرصت نشد زیاد با هم باشیم. مرا ببخش. من در راه آرمانی والا کار میکردم و به شهادت میرسم. راه مرا پیش گیر و تو و برادرت باید لیاقت نامهائی را که رویتان گذاشتم داشته باشید.
............................
شهره مدیر شانه چی – سازمان راه کارگر – 16 دی ماه سال 1360 تیرباران شد.
اضطراب ندارم تنها دلم میخواهد اعدامم به تاخیر بیفتد. حتی یک روز یک ساعت چون بچه ها را دوست دارم و از بودن در کنارشان لذت میبرم.
...........................
طاهره سید احمدی – سازمان راه کارگر – 6 اردیبهشت سال 1262 اعدام شد
وصیت نامه:
خانوادۀ عزیز و دوست داشتنی ام، با سلام گرم و با نثار عشق و علاقه فراوان.
پدر عزیز و مادر گرامی ام، از صمیم قلب و با تمام وجودم دوستتان دارم و همیشه و در هر لحظه به فکر شما بودم و همیشه در نظرم بود که با تحمل چه رنج ها و مشقاتی ما را بزرگ کردید.
پدر عزیزم هیچ وقت دست همیشه سوخته و تاول زده ات و مادر عزیزم هیچ وقت رنگ پریده و چهرۀ خسته ات را فراموش نمی کنم. عزیزان من, من و نوری زندگی شیرین و پر ثمری را با هم شروع کرده بودیم. اما افسوس که سرنوشت فرصت بیشتر با هم بودن را به ما نداد..... با صبر و شکیبائی به مسئله برخورد کنید.
. البته می دانم برای شما مشکل است و خیلی اذیت می شوید. اما درست است که زندگی خیلی شیرین و دوست داشتنی است، اما موقعیت هائی پیش می آید که دیگر …
به تمام خواهران و برادر عزیزم سلام مرا برسانید و به آنها بگوئید که خیلی دوستشان دارم و بگوئید که در تمام لحظات زندگی … به خانوادۀ گرامی و دوست داشتنی نوری هم سلام مرا برسانید و به آنها بگوئید خیلی زیاد به همه شان علاقه دارم و از صمیم قلب برای تمام اعضای خانواده شان آرزوی سلامت، سعادت و خوش بختی دارم و همیشه به یاد ما باشند و هیچ وقت فراموش نکنند که من و نوری با عشق فراوانی که به هم داشتیم، همیشه به فکرشان بودیم.
انگشترم را تقدیم خانوادۀ شوهرم می کنم و حلقۀ ازدواجم را تقدیم خانوادۀ عزیزم می کنم و دوست دارم از آنها خوب نگه داری کنید. چون برای ما خیلی عزیز بودند.
به تمام اعضای خانواده و فامیل و دوستان و آشنایان سلام مرا برسانید و امیدوارم در این شرایط که برای شما کمی مشکل است، … در این لحظه ( بعد از ظهر سه شنبه 6/2/62) که این وصیت نامه را برای شما می نویسم، نوری عزیز دو شب پیش از میان ما رفت، ولی یادش هیچ وقت فراموشم نشد و امیدوارم که شما هم هیچ وقت ما را فراموش نکنید و همیشه ما را در کنار خود احساس کنید، همان طور که ما همیشه در کنارتان هستیم. روی همگی شما را می بوسم و برای همۀ شما آرزوی سعادت و خوش بختی دارم.
با عشق و علاقه فراوان طاهره و به یاد نوری عزیزم
6/2/62 امضاء