یکروز در اثر اصابت ترکش خمپاره و گلولههای توپ به سیمهای مخابرات گردان ارتباط ما از طریق تلفن با خط قطع شد و عدهای از سنگر مخابرات برای ترمیم و پیدا کردن سیمهای قطع شده به سمت خط راه افتادیم و میبایست تمام مسیر سر سیم را میگرفتیم تا به نقطه یا نقاطی برسیم که سیم قطع شده بود. عمدتا مسیر سیمها از کنار جاده بود که از طرفی جاده مطمئن بود و منطقه فاقد مین محسوب میشد ولی خارج از جاده همیشه خطر بودن مین وجود داشت هر چند که معمولا میادین مین بین ۲ خط وجود دارد ولی احتمال دارد که در سالهای طولانی جنگ مناطق مختلف مین گذاری شده باشد چراکه مرتب میتوانست مناطق دست به دست شده باشد و خط بارها تغییر کرده باشد ولی کلا مناطقی که مین داشت توسط باندهای مخصوص یا سیم خاردارهمیشه علامت گذاری میشد. از طرفی دیگرامنیت سیمها به لحاظ شنود احتمالی (نیروهای نفوذی سازمان مجاهدین به پشت خط ما که در جبهه مقابل حضور داشتند) بیشتر حفظ میشد ولی از آنطرف هم جادهها (اگر در دید و تیر رس نیروهای دشمن باشد) همیشه زیر آتش دشمن است چون هم نیرو از آن تردد میکند و هم اینکه همه تدارکات از طریق جاده صورت میگیرد و هم اینکه نیروهای نفوذی دشمن میتوانستند با دنبال کردن سر سیم به محل پاسگاه فرماندهی برسند ولی چون به هر حال نیروها مرتب در حال عبور از جادهها هستند دشمن چنین ریسکی را نمیکرد و از متدهای دیگری که قبلا اشاره کردم مانند منور زدن در روز برای شناسائی محل پاسگاه فرماندهی استفاده میکردند که بتوانند پاسگاه را زیر آتش سلاحهای سنگین قرار دهند.
هر چند که رو سیمها خاک مختصری ریخته شده بود که تا حدی از ترکشهای خمپاره در امان باشند و از طرفی دیگر هم سیمها دیده نشوند چون نیروهای نفوذی احتمالی از سازمان مجاهدین که احتمال عبور آنها از خط به پشت مواضع ما میرفت نتوانند با استفاده از بخشی از سیمهای تلفون شنود احتمالی کنند یا به پاسگاه فرماندهی و دسته خمپاره ضربهای وارد کنند.
پس از دنبال کردن سر سیم که نگاه میکردیم که کجاها قعطی دارد در مسیر به جایی رسیدیم که یک مار بسیار بزرگ روی سیمها چنبره زده بود که ما گفتیم همین یکی را کم داشتیم که ماری به این بزرگی همه جا را ول کرده و درست روی سیمهای ما خوابیده است. یکی از سربازها گفت صبر کنید من میدانم که با مار چکار باید کرد و با بیل به سمت مار رفت ولی مار هیچ حرکتی از خود نشان نمیداد که ناگهان دوست ما گفت مار مرده است و نترسید و بیایید جلو و ما به سمت مار رفتیم که واقعا عجیب بود که مار مرده بود و کوچکترین زخمی در بدن مار نبود و ما مار را با خود بردیم تا به دوستان دیگر هم نشان دهیم. سپس به کار خود ادامه دادیم و نقاط قطع شده را درست کردیم و به پاسگاه برگشتیم.
بعد از برگشت من پیاده به سمت خط جبهه گردان ۱۸۵ راه افتادم تا از آنجا به گردان ۱۷۶ بروم و سری به دوستانم بزنم که با هم در پادگان ۰۵ کرمان بودیم. راستش حس بدی داشتم که بیشتر دوستان من در خط مقدم هستند و من در پاسگاه فرماندهی گردان هستم. در مسیر بخشی زیر آتش خمپاره ۶۰ عراق بود و بخشی زیر آتش خمپاره ۱۲۰ و خمپاره ۸۱ بود و تا رسیدن به دوستانم بارها باید بعد از شنیدن آمدن خمپاره بر روی زمین خود را پرت میکردم و دراز میکشیدم تا ترکشها بر روی زمین پرتاب شود و سپس به راه خود ادامه میدادم. خوبی خمپاره ۸۱ و خمپاره ۱۲۰ آن بود که وقتی به سمت آدم میآمد سوت میکشید و کاملا میتوانستیم متوجه شویم که در نزدیکی ما فرود خواهد آمد ولی خمپاره ۶۰ با اینکه خیلی کوچک است درست است که برد زیادی ندارد ولی سوت نمیکشد و تا نزدیک شدن به زمین بیصدا است و فقط صدای به زمین خوردنش شنیده میشود. خاطرات ادامه دارد..........